Dictiornary-Farsi | اتحاد اتفاق | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 203 (10 milliseconds)

English	Persian
unison	اتحاد اتفاق


Search result with all words

coalition	مثلا" جنگ علیه دشمن اطلاق میشود دراین مقام می توان چنانچه معمول است این کلمه را به "اتفاق " یا " اتحاد " تبدیل کرد
coalitions	مثلا" جنگ علیه دشمن اطلاق میشود دراین مقام می توان چنانچه معمول است این کلمه را به "اتفاق " یا " اتحاد " تبدیل کرد
Other Matches

alliance	اتحاد
consolidation	اتحاد
togetherness	اتحاد
federative	اتحاد
federal	اتحاد
unity	اتحاد
accretion	اتحاد
unions	اتحاد
leagues	اتحاد
conferderation	اتحاد
union	اتحاد
league	اتحاد
identities	اتحاد
injunctions	اتحاد
identity	اتحاد
confederation	اتحاد
alliances	اتحاد
incorporation	اتحاد
integrity	اتحاد
solidarity	اتحاد
confederations	اتحاد
injunction	اتحاد
disunity	عدم اتحاد
mathematical identity	اتحاد ریاضی
unitive	موجد اتحاد
sodality	اتحاد یگانگی
military convention	اتحاد نظامی
association	معاشرت اتحاد
associations	معاشرت اتحاد
monetary convention	اتحاد پولی
monetary convention	اتحاد ارزی
Soviet Union	اتحاد شوروی
unifiable	قابل اتحاد
coalitions	اتحاد موقتی
unions	اتحاد سازش
marriages	یگانگی اتحاد
marriage	یگانگی اتحاد
defensive league	اتحاد دفاعی
ties	اتحاد وابستگی
confederacies	اتحاد پیوند
syneresis	اتحاد دو حرف
diphthong	اتحاد دو صوت
tie	اتحاد وابستگی
diphthongs	اتحاد دو صوت
coalition	اتحاد موقتی
unions	اتحاد اتحادیه
unions	اتحاد واتفاق
union	اتحاد سازش
union	اتحاد اتحادیه
confederacy	اتحاد پیوند
union	اتحاد واتفاق
consolidation	ترکیب اتحاد
unionists	هواخواه اتحاد و یگانگی
unionist	هواخواه اتحاد و یگانگی
spirit de corps	روح یگانگی و اتحاد
leagues	اتحاد متحد کردن
pentarchy	اتحاد پنج حکومت
misalliance	اتحاد وائتلاف نامناسب
league	اتحاد متحد کردن
synoecy	اتحاد واتفاق الحاق
synoeky	اتحاد واتفاق الحاق
solidarity	بهم پیوستگی [اتحاد]
slurs	خط اتحاد لکه ننگ
bands	دستهء موسیقی اتحاد
slurred	خط اتحاد لکه ننگ
slurring	خط اتحاد لکه ننگ
slur	خط اتحاد لکه ننگ
triumvir	عضو اتحاد سه گانه
band	دستهء موسیقی اتحاد
post union	اتحاد پستی بین المللی
pentarchy	اتحاد پنج نیرو یاپنج حس
Soviets	هیئت حاکمه اتحاد جماهیرشوروی
Soviet	هیئت حاکمه اتحاد جماهیرشوروی
pan americanism	طرفداری از اتحاد کشورهای امریکایی
integration	یکپارچگی اتحاد عناصر مختلف اجتماع
blocks	اتحاد دو یاچند دسته بمنظور خاصی
blocked	اتحاد دو یاچند دسته بمنظور خاصی
block	اتحاد دو یاچند دسته بمنظور خاصی
misjoinder	اتحاد ناصحیح وتبانی اصحاب دعوی
blocs	جعبه قرقره اتحاد دو یاچند دسته بمنظورخاصی
bloc	جعبه قرقره اتحاد دو یاچند دسته بمنظورخاصی
confederacy	اتفاق
accidentalness	اتفاق
accidentalism	اتفاق
accidence	اتفاق
confederacies	اتفاق
confederation	اتفاق
confederations	اتفاق
togtherness	اتفاق
occurence	اتفاق
lague	اتفاق
joinder	اتفاق
hap	اتفاق
fortuity	اتفاق
togetherness	اتفاق
occurrence	اتفاق
chancing	اتفاق
accident	اتفاق
accidents	اتفاق
coincidence	اتفاق
chances	اتفاق
chanced	اتفاق
fluke	اتفاق
federal	اتفاق
cases	اتفاق
happening	اتفاق
chance	اتفاق
unity	اتفاق
flukes	اتفاق
case	اتفاق
happenings	اتفاق
coincidences	اتفاق
occurrences	اتفاق
events	اتفاق
league	اتفاق
leagues	اتفاق
event	اتفاق
occur	اتفاق افتادن
befalls	اتفاق افتادن
befell	اتفاق افتادن
Accompanied by. Together with .	به اتفاق (همراه )
occurred	اتفاق افتادن
unanimously	به اتفاق اراء
renewal of the convention	تجدید اتفاق
befall	اتفاق افتادن
befallen	اتفاق افتادن
befalling	اتفاق افتادن
supervention	اتفاق ناگهانی
occurs	اتفاق افتادن
occurring	اتفاق افتادن
unanimity	اتفاق اراء
Accidentally . By chance.	بر حسب اتفاق
tide	اتفاق افتادن
to play itself out	اتفاق افتادن
to be played out [enacted]	اتفاق افتادن
incidentally <adv.>	برحسب اتفاق
coincidentally <adv.>	برحسب اتفاق
betide	اتفاق افتادن
by a unanimity vote	به اتفاق اراء
by a unanimous	به اتفاق اراء
casualist	معتقد به اتفاق
accidentally <adv.>	برحسب اتفاق
come about	اتفاق افتادن
come to pass	اتفاق افتادن
confederative	اتفاق کننده
chanced	اتفاق افتادن
consensus of opinion	اتفاق اراء
fortuitously <adv.>	برحسب اتفاق
chances	اتفاق افتادن
accidently <adv.>	برحسب اتفاق
consensus	اتفاق اراء
by hazard <adv.>	برحسب اتفاق
by happenstance <adv.>	برحسب اتفاق
by chance <adv.>	برحسب اتفاق
by a coincidence <adv.>	برحسب اتفاق
by accident <adv.>	برحسب اتفاق
as it happens <adv.>	برحسب اتفاق
acts of God	اتفاق قهری
act of God	اتفاق قهری
chancing	اتفاق افتادن
occurred <past-p.>	اتفاق افتاده
disunion	عدم اتفاق
at random <adv.>	برحسب اتفاق
it happened	اتفاق افتاد
hap	اتفاق افتادن
happened <past-p.>	اتفاق افتاده
fortuitism	عقیده به اتفاق
fall out	اتفاق افتادن
chance	اتفاق افتادن
sure thing <idiom>	حتما اتفاق افتادن
hold breath	منتظر یک اتفاق بودن
it is bound to nappen	مقدراست اتفاق بیافتد
consentaneous	دارای اتفاق اراء
happen	رخ دادن اتفاق افتادن
occurs	رخ دادن یا اتفاق افتادن
happened	رخ دادن اتفاق افتادن
happens	رخ دادن اتفاق افتادن
it is of frequent	بسیار اتفاق میافتد
It never occurred again	دیگر اتفاق نیفتاد.
fortune	اتفاق افتادن مقدرکردن
fortunes	اتفاق افتادن مقدرکردن
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
as one man	به اتفاق مانند یک مرد
way the wind blows <idiom>	چیزی که اتفاق میافتد
in the wind <idiom>	بزودی اتفاق افتادن
occurred	رخ دادن یا اتفاق افتادن
unanimity	اتفاق ارا هم اوازی
occurring	رخ دادن یا اتفاق افتادن
fortuitously	برحسب اتفاق اتفاقا
by chance	برحسب اتفاق یاتصادف
previously	زودتر اتفاق افتادن
occur	رخ دادن یا اتفاق افتادن
allopatric	جداگانه اتفاق افتاده
common	آنچه اغلب اتفاق میافتد
give	اتفاق افتادن فدا کردن
giving	اتفاق افتادن فدا کردن
commonest	آنچه اغلب اتفاق میافتد
commoners	آنچه اغلب اتفاق میافتد
gives	اتفاق افتادن فدا کردن
Accidents wI'll happen .	جلوی اتفاق رانتوان گرفت