English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (7 milliseconds)
English Persian
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
Other Matches
authorising اجازه دادن برای انجام کاری
authorizes اجازه دادن برای انجام کاری
authorises اجازه دادن برای انجام کاری
authorize اجازه دادن برای انجام کاری
authorizing اجازه دادن برای انجام کاری
give free rein to <idiom> اجازه حرکت یا انجام کاری را دادن
authorises اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorize اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorising اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizing اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizes اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
to give ones a to رضایت دادن به
acceded رضایت دادن
give up one's claim رضایت دادن
accedes رضایت دادن
admitting رضایت دادن
acquiesce رضایت دادن
admit رضایت دادن
express one's consent رضایت دادن
acceding رضایت دادن
admits رضایت دادن
to give a ready consent رضایت دادن
accede رضایت دادن
consents موافقت رضایت دادن
consenting موافقت رضایت دادن
consent موافقت رضایت دادن
assented رضایت دادن موافقت
assent رضایت دادن موافقت
assenting رضایت دادن موافقت
consented موافقت رضایت دادن
assents رضایت دادن موافقت
to give a ready consent بی درنگ رضایت دادن
acquiesced رضایت دادن موافقت کردن
acquiesces رضایت دادن موافقت کردن
acquiescing رضایت دادن موافقت کردن
consenting راضی شدن رضایت دادن
assents رضایت دادن تصدیق کردن
testimonialize گواهی نامه یا رضایت دادن
assenting رضایت دادن تصدیق کردن
consented راضی شدن رضایت دادن
consent راضی شدن رضایت دادن
consents راضی شدن رضایت دادن
assented رضایت دادن تصدیق کردن
assent رضایت دادن تصدیق کردن
scratch one's back <idiom> کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
electronic cottage مفهوم اجازه دادن به کارگران برای اینکه در خانه بمانند و کارها را توسط بکارگیری ترمینالهای کامپیوتر که به یک دفترمرکزی متصل میباشد انجام دهند
like a duck takes the water [Idiom] کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
terrorised با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorising با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
plod بازحمت کاری را انجام دادن
plods بازحمت کاری را انجام دادن
raise Cain <idiom> کمک ،کاری انجام دادن
plodded بازحمت کاری را انجام دادن
slurs باعجله کاری را انجام دادن
terrorize با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
slurring باعجله کاری را انجام دادن
terrorizes با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorized با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
To do something with ease(easily). کاری را به آسانی انجام دادن
take the plunge <idiom> بادروغ کاری را انجام دادن
To do something on the sly (in secret). کاری را پنهان انجام دادن
the way of doing something به روشی کاری را انجام دادن
slur باعجله کاری را انجام دادن
terrorizing با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
slurred باعجله کاری را انجام دادن
plodding بازحمت کاری را انجام دادن
to do a good job کاری را خوب انجام دادن
To do something hurriedly . کاری را با عجاله انجام دادن
do something rash <idiom> بی فکر کاری را انجام دادن
(have the) cheek to do something <idiom> با گستاخی کاری را انجام دادن
terrorises با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
do something to one's hearts's content کاری را حسابی انجام دادن
To do something on ones own . سر خود کاری را انجام دادن
To take ones time over something . to do something with deliberation کاری را سر صبر انجام دادن
at the elventh hour دقیقه نود کاری انجام دادن
to do a thing ina corner کاری که درخلوت یادرزیرجلی انجام دادن
see to (something) <idiom> شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
swim against the tide/current <idiom> کاری متفاوت از دیگران انجام دادن
To put ones heart and soul into a job . باتمام وجود کاری را انجام دادن
set the world on fire <idiom> کاری فوق العاده انجام دادن
go (someone) one better <idiom> کاری را بهتراز دیگران انجام دادن
To meet a deadline . تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
head start <idiom> کاری را قبل از بقیه انجام دادن
beat someone to the punch (draw) <idiom> قبل از هرکسی کاری را انجام دادن
To do something expediently. از روی سیاست کاری را انجام دادن
to do a thing with f. کاری رابه اسانی انجام دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
To do something(act)from force of habit کاری راطبق عادت( همیشگه ) انجام دادن
to try hard to do something تقلا کردن برای انجام دادن کاری
To do something waveringly. کاری رابا ترس ولرز انجام دادن
by the skin of one's teeth <idiom> بزور [با زحمت] کاری را با موفقیت انجام دادن
to key up any to do s.th. <idiom> کسی رابه انجام دادن کاری برانگیختن
to make an effort to do something تلاش کردن برای انجام دادن کاری
to act in concert <idiom> با هماهنگی کاری را انجام دادن [اصطلاح روزمره]
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
returns کلیدی درصفحه کلید برای نشان دادن اینکه تمام داده مورد نظر وارد شده اند
return کلیدی درصفحه کلید برای نشان دادن اینکه تمام داده مورد نظر وارد شده اند
returned کلیدی درصفحه کلید برای نشان دادن اینکه تمام داده مورد نظر وارد شده اند
returning کلیدی درصفحه کلید برای نشان دادن اینکه تمام داده مورد نظر وارد شده اند
hand کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
handing کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
to prove oneself نشان دادن [ثابت کردن] توانایی انجام کاری
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
to ring the changes کاری راتا انجا که بتوان باشکال گوناگون انجام دادن
rush برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushed برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushing برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
to roll one's eyes <idiom> نشان دادن بی میلی [بی علاقگی] به انجام کاری [اصطلاح مجازی]
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
continues ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continue ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
effectuate انجام دادن صورت دادن
quantum meruit کارفرما کاری را که برای انجام دادن به کارگر می داده و قرار می گذاشته که مزد او را برمبنای قاعده فوق بدهد
adhibit ترتیب دادن پذیرفتن
let اجازه دادن
allowances اجازه دادن
authorizing اجازه دادن
permitting اجازه دادن
suffer اجازه دادن
to admit of اجازه دادن
suffered اجازه دادن
suffers اجازه دادن
lets اجازه دادن
go through <idiom> اجازه دادن
have it <idiom> اجازه دادن
allowance اجازه دادن
lincense or cence اجازه دادن
to allow اجازه دادن
authorizes اجازه دادن
take in <idiom> اجازه دادن
permits اجازه دادن
permit اجازه دادن
authorising اجازه دادن
grant اجازه دادن
authorises اجازه دادن
letting اجازه دادن
granted اجازه دادن
grant اجازه دادن
allow اجازه دادن
grants اجازه دادن
authorize اجازه دادن
to bite the bullet <idiom> پذیرفتن انجام کاری و یا چیزی سخت یا ناخوشایند
license اجازه رفتن دادن
allowing اجازه دادن ستودن
licensing اجازه رفتن دادن
to permit oneself بخود اجازه دادن
keep the home fires burning <idiom> اجازه ادامه دادن
keep someone on <idiom> اجازه همکاری دادن
allow اجازه دادن ستودن
let by اجازه رد شدن دادن
thole گذاردن اجازه دادن
authorisations اختیاردادن اجازه دادن
let someone through اجازه ورود دادن
enter اجازه دخول دادن
let in اجازه دخول دادن
entered اجازه دخول دادن
authorization اختیاردادن اجازه دادن
enters اجازه دخول دادن
to let in اجازه دخول دادن
licence اجازه رفتن دادن
licenses اجازه رفتن دادن
licences اجازه رفتن دادن
give out <idiom> اجازه فرار دادن
allows اجازه دادن ستودن
keep the ball rolling <idiom> اجازه فعالیت دادن
give evidence of گواهی دادن در مورد
lincense اجازه یا پروانه یا امتیاز دادن به
to license a play اجازه نمایش داستانی را دادن
to permit somebody something به کسی اجازه چیزی را دادن
let out اجازه بیرون امدن دادن
to give a اجازه حضوردادن گوش دادن
to license a book اجازه چاپ کتابی را دادن
give oneself up to <idiom> اجازه خوشی را به کسی دادن
take on <idiom> استخدام کردن،اجازه دادن
utilises مورد استفاده قرار دادن
invading مورد تجاوز قرار دادن
utilising مورد استفاده قرار دادن
utilize مورد استفاده قرار دادن
inveighing مورد حمله قرار دادن
inveighs مورد حمله قرار دادن
utilizes مورد استفاده قرار دادن
utilizing مورد استفاده قرار دادن
to bring odium on مورد نفرت قرار دادن
inveighed مورد حمله قرار دادن
inveigh مورد حمله قرار دادن
invaded مورد تجاوز قرار دادن
utilised مورد استفاده قرار دادن
to weigh in [on something] تذکر دادن [در مورد چیزی]
marginalising مورد کمتوجهی قرار دادن
marginalize مورد کمتوجهی قرار دادن
marginalized مورد کمتوجهی قرار دادن
objurgate سخت مورد انتقادقرار دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com