English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 185 (9 milliseconds)
English Persian
pang احساس بد وناگهانی
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
brainstorms فکر بکر وناگهانی
pangs اضطراب سخت وناگهانی
pang اضطراب سخت وناگهانی
upsurge قیام فوری وناگهانی
knap : ضربه محکم وناگهانی
brainstorm فکر بکر وناگهانی
flips ضربت سبک وناگهانی
flipped ضربت سبک وناگهانی
flip ضربت سبک وناگهانی
coup de theatre تغییر مهیج وناگهانی نمایش
spurt کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
spurted کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
spurting کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
spurts کوشش ناگهانی وکوتاه جنبش تند وناگهانی
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
apperception احساس
aesthsis احساس
thick skinned بی احساس
aesthesiogenic احساس زا
esthesis احساس
impressions احساس
sensing احساس
impression احساس
sentiment احساس
sense line خط احساس
percipience احساس
appriciation احساس
sense حس احساس
apathetic بی احساس
sensed حس احساس
gusto احساس
senses احساس
senses حس احساس
sensed احساس
sense احساس
sensation احساس
feelings احساس
feeling احساس
sensations احساس
impassible فاقد احساس
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
sensation of hunger احساس گرسنگی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
euthymia احساس سرحالی
dual sensation احساس دوگانه
sense organ عامل احساس
esthesiometer احساس سنج
itchiness احساس خارش
limen استانه احساس
aggro احساس پرخاشگری
supersensory مافوق احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
sensorium مرکز احساس
sense wire سیم احساس
sense switch گزینهء احساس
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
really احساس میکنم
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
malease احساس مرض
carebaria احساس فشار در سر
handle احساس بادست
appreciates احساس کردن
perception دریافت احساس
appreciating احساس کردن
feelers احساس کننده
stolidly فاقد احساس
feeler احساس کننده
humiliation احساس حقارت
feel احساس کردن
feels احساس کردن
nostalgia احساس غربت
stolid فاقد احساس
handles احساس بادست
sensibility احساس ودرک هش
sensibilities احساس ودرک هش
malaise احساس مرض
appreciated احساس کردن
amenability احساس مسئولیت
appreciate احساس کردن
perceptions دریافت احساس
antipathy احساس مخالف
aesthesia قوه احساس
senses احساس کردن
sensed احساس کردن
sense احساس کردن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
wamble احساس تهوع کردن
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
to freeze احساس سردی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
forefeel ازپیش احساس کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
apperceptive وابسته به درک و احساس
palpability قابل احساس و لمس
sense winding سیم پیچ احساس
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
to feel humbled احساس فروتنی کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
scunner احساس نفرت کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
a pang of love احساس رنج آور عشق
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
impassibly بی نشان دادن احساس درد
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
abklingen محو شدن تدریجی احساس
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com