Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (31 milliseconds)
English
Persian
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
Other Matches
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
haze
متوحش کردن زدن
funky
متوحش
razzle dazzle
تحیر
quandaries
تحیر حیرت
quandary
تحیر حیرت
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
horrify
وحشت زده کردن
horrifying
وحشت زده کردن
terrifying
وحشت زده کردن
horrifies
وحشت زده کردن
gally
وحشت زده کردن
horrified
وحشت زده کردن
terrify
وحشت زده کردن
terrifies
وحشت زده کردن
terrified
وحشت زده کردن
panicking
هراس وحشت زده کردن
overawe
خیلی وحشت زده کردن
overawed
خیلی وحشت زده کردن
panicked
هراس وحشت زده کردن
overawes
خیلی وحشت زده کردن
to put the fear of God into somebody
کسی را وحشت زده کردن
overawing
خیلی وحشت زده کردن
panic
هراس وحشت زده کردن
to escape with nothing more than/just a fright
از دست چیزی فقط با وحشت فرار کردن
appreciated
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciating
احساس کردن
feels
احساس کردن
senses
احساس کردن
sensed
احساس کردن
feel
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
sense
احساس کردن
scunner
احساس نفرت کردن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
forefeel
ازپیش احساس کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
wamble
احساس تهوع کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
to freeze
احساس سردی کردن
to be humbled
احساس فروتنی کردن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
autos
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
jitters
وحشت
frights
وحشت
fright
وحشت
panicked
وحشت
panicking
وحشت
dismalness
وحشت
awfulness
وحشت
trepidation
وحشت
fears
وحشت
dreads
وحشت
dread
وحشت
panic
وحشت
awed
وحشت
dreading
وحشت
awless
بی وحشت
gris
وحشت
fear
وحشت
feared
وحشت
fearing
وحشت
awe
وحشت
frayed
وحشت
abhorrence
وحشت
frays
وحشت
fray
وحشت
funk
وحشت
terror
وحشت بلا
requiems
نماز وحشت
horror
وحشت مورمور
dismay
وحشت زدگی
dismayed
وحشت زدگی
frights
هراس وحشت
forlornness
وحشت یاس
fear prayer
نماز وحشت
horrors
وحشت مورمور
fright
هراس وحشت
morbid
وحشت اور
terrors
وحشت بلا
pavor nocturnus
وحشت شبانه
horror-struck
وحشت زده
dismaying
وحشت زدگی
dismays
وحشت زدگی
alarum
بیم و وحشت
frightened
وحشت زده
awestricken
وحشت زده
requiem
نماز وحشت
horror struck
وحشت زده
fear of the future
وحشت از آینده
awestruck
وحشت زده
affright
وحشت زده
panic struck
وحشت زده
panic stricken
وحشت زده
aghast
وحشت زده
strike with terror
وحشت زده
struck with teror
وحشت زده
cuse of a
موجب وحشت
terrible
وحشت اور ترسناک
startle
وحشت زده شدن
startle
پرش وحشت زدگی
startled
وحشت زده شدن
startles
وحشت زده شدن
heart skip a beat
<idiom>
وحشت زده یا بر آشفتن
startles
پرش وحشت زدگی
appals
وحشت زده شدن
startled
پرش وحشت زدگی
horrendous
ترسناک وحشت اور
appallingly
وحشت زده شدن
jittery
وحشت زده و عصبی
gruesomely
چنانکه وحشت اورد
appal
وحشت زده شدن
appall
وحشت زده شدن
appalled
وحشت زده شدن
alarmed
بیم و وحشت ساعت زنگی
gruesome
وحشت اور نفرت انگیز
creepy
وحشت زده غیر عادی
gast
وحشت جانور بدون اولاد
alarms
بیم و وحشت ساعت زنگی
alarm
بیم و وحشت ساعت زنگی
alarmingly
بیم و وحشت ساعت زنگی
My hair stood on end .
مو بر بدنم راست شد ( از وحشت وغیره )
touch
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
stage fright
وحشت حاصله در اثر فهوردر صحنه نمایش
He had the air of a frightened(scared)child.
حالت بچه ای را داشت که وحشت زده شده بود
boggle
دراثر امری ناگهان وحشت زده وناراحت شدن
sensed
احساس
senses
حس احساس
sensing
احساس
sense line
خط احساس
sensed
حس احساس
sense
حس احساس
aesthesiogenic
احساس زا
appriciation
احساس
sensations
احساس
feeling
احساس
sense
احساس
feelings
احساس
senses
احساس
impression
احساس
sentiment
احساس
percipience
احساس
thick skinned
بی احساس
esthesis
احساس
sensation
احساس
gusto
احساس
apperception
احساس
apathetic
بی احساس
aesthsis
احساس
impressions
احساس
aesthesia
قوه احساس
amenability
احساس مسئولیت
pang
احساس بد وناگهانی
sensation of hunger
احساس گرسنگی
malaise
احساس مرض
guilt feeling
احساس گناه
perceptions
دریافت احساس
perception
دریافت احساس
antipathy
احساس مخالف
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
subjective sensation
احساس غیرعینی
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
stolid
فاقد احساس
stolidly
فاقد احساس
malease
احساس مرض
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
impassible
فاقد احساس
sensibilities
احساس ودرک هش
itchiness
احساس خارش
limen
استانه احساس
sensibility
احساس ودرک هش
euthymia
احساس سرحالی
feelers
احساس کننده
feeler
احساس کننده
supersensory
مافوق احساس
humiliation
احساس حقارت
sense wire
سیم احساس
carebaria
احساس فشار در سر
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
sense switch
گزینهء احساس
aggro
احساس پرخاشگری
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com