English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (39 milliseconds)
English Persian
to freeze احساس سردی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
senses احساس کردن
appreciates احساس کردن
appreciate احساس کردن
sense احساس کردن
appreciated احساس کردن
appreciating احساس کردن
feels احساس کردن
feel احساس کردن
sensed احساس کردن
to feel humbled احساس فروتنی کردن
scunner احساس نفرت کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
forefeel ازپیش احساس کردن
wamble احساس تهوع کردن
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
iciness سردی
chilliness سردی
gelidity سردی
ice یخ سردی
bleakness سردی
coldness سردی
frigidness سردی
frigidly به سردی
frigidity سردی
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
cold blood خون سردی
apathy خون سردی
cold bloodedness خون سردی
cold heartedly باخون سردی
impassiveness خون سردی
coolly باخون سردی
impassivity خون سردی
half heartedness بی میلی سردی
sang-froid خون سردی
raw ness نا ازمودگی- سردی
sang froid خون سردی
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
A cold wind is blowing. باد سردی می وزد
to create a man a lord کسیراسمت سردی دادن
imperturbableness خون سردی تشویش ناپذیری
imperturbably با خون سردی بطور تشویش ناپذیر
indifference to any thing خون سردی یا بی علاقگی نسبت به چیزی
cold pig اب سردی که روی ادم خوابیده میریزند تابیدارشود
pampero باد سردی که از کوههای سوی اقیانوس اطلس می وزد
blizzard باد تند و سردی که همراه ان دانههای برف باشد
blizzards باد تند و سردی که همراه ان دانههای برف باشد
This law wI'll be a disincentive to foreign investors. این قانون باعث سردی سرمایه گذاران خارجی خواهد شد
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
senses احساس
sensed حس احساس
sensed احساس
aesthesiogenic احساس زا
senses حس احساس
gusto احساس
appriciation احساس
sense احساس
thick skinned بی احساس
sentiment احساس
apathetic بی احساس
feelings احساس
sensing احساس
sensations احساس
impressions احساس
percipience احساس
impression احساس
apperception احساس
esthesis احساس
sense حس احساس
sensation احساس
sense line خط احساس
feeling احساس
aesthsis احساس
amenability احساس مسئولیت
subjective sensation احساس غیرعینی
euthymia احساس سرحالی
feelers احساس کننده
feeler احساس کننده
pang احساس بد وناگهانی
handle احساس بادست
carebaria احساس فشار در سر
sensation of hunger احساس گرسنگی
esthesiometer احساس سنج
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
dual sensation احساس دوگانه
sensorium مرکز احساس
sense wire سیم احساس
perceptions دریافت احساس
perception دریافت احساس
malease احساس مرض
limen استانه احساس
handles احساس بادست
stolidly فاقد احساس
really احساس میکنم
supersensory مافوق احساس
stolid فاقد احساس
sensibility احساس ودرک هش
sensibilities احساس ودرک هش
aggro احساس پرخاشگری
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
aesthesia قوه احساس
antipathy احساس مخالف
sense switch گزینهء احساس
nostalgia احساس غربت
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
humiliation احساس حقارت
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
sense organ عامل احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
malaise احساس مرض
impassible فاقد احساس
itchiness احساس خارش
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
sense winding سیم پیچ احساس
referred sensation احساس جابه جا شده
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
traction sensation احساس کشیدگی پوست
anhedonia فقدان احساس لذت
ahedonia فقدان احساس لذت
palpability قابل احساس و لمس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
apperceptive وابسته به درک و احساس
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
a pang of love احساس رنج آور عشق
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
abklingen محو شدن تدریجی احساس
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
impassibly بی نشان دادن احساس درد
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com