English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (12 milliseconds)
English Persian
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
sense احساس
thick skinned بی احساس
impressions احساس
sentiment احساس
apperception احساس
sensed حس احساس
sensed احساس
impression احساس
senses حس احساس
aesthesiogenic احساس زا
senses احساس
aesthsis احساس
gusto احساس
sense line خط احساس
feelings احساس
sensations احساس
feeling احساس
sensation احساس
percipience احساس
apathetic بی احساس
esthesis احساس
sensing احساس
sense حس احساس
appriciation احساس
supersensory مافوق احساس
sense wire سیم احساس
sense switch گزینهء احساس
sensorium مرکز احساس
impassible فاقد احساس
sense احساس کردن
esthesiometer احساس سنج
sensed احساس کردن
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
guilt feeling احساس گناه
itchiness احساس خارش
limen استانه احساس
malease احساس مرض
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
senses احساس کردن
euthymia احساس سرحالی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
sense organ عامل احساس
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
humiliation احساس حقارت
feels احساس کردن
sensation of hunger احساس گرسنگی
dual sensation احساس دوگانه
appreciate احساس کردن
appreciated احساس کردن
appreciates احساس کردن
appreciating احساس کردن
antipathy احساس مخالف
handles احساس بادست
handle احساس بادست
nostalgia احساس غربت
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
really احساس میکنم
feel احساس کردن
pang احساس بد وناگهانی
amenability احساس مسئولیت
stolid فاقد احساس
perceptions دریافت احساس
perception دریافت احساس
stolidly فاقد احساس
feelers احساس کننده
feeler احساس کننده
carebaria احساس فشار در سر
subjective sensation احساس غیرعینی
aesthesia قوه احساس
malaise احساس مرض
aggro احساس پرخاشگری
sensibility احساس ودرک هش
sensibilities احساس ودرک هش
to freeze احساس سردی کردن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
to feel cold احساس سردی کردن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
wamble احساس تهوع کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
sense winding سیم پیچ احساس
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
scunner احساس نفرت کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
traction sensation احساس کشیدگی پوست
palpability قابل احساس و لمس
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
forefeel ازپیش احساس کردن
to feel humbled احساس فروتنی کردن
ahedonia فقدان احساس لذت
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
apperceptive وابسته به درک و احساس
anhedonia فقدان احساس لذت
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
a pang of love احساس رنج آور عشق
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
impassibly بی نشان دادن احساس درد
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
abklingen محو شدن تدریجی احساس
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
burn out تمام شدن سوخت به طور غیرمنتظره خاتمه سوزش زمان خاتمه سوزش سوختن
deadlock حالت عدم فعالیتی که در اثروجود دو نیروی متعادل ایجادگردد
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
concurrent متقارن
simultaneous متقارن
palindrome متقارن
isochronal متقارن
palindromes متقارن
isochronous متقارن
symmetrization متقارن
symmetric متقارن
symmetrical متقارن
homolographic متقارن
polarised متقارن کردن
bilateral متقارن الطرفین
polarises متقارن کردن
polarising متقارن کردن
polarize متقارن کردن
zygomorphic متقارن الطرفین
polarizes متقارن کردن
centrosymmetric متقارن مرکزی
polarizing متقارن کردن
equilateral ازدوطرف متقارن
symmetric list لیست متقارن
symmetric هم اندازه متقارن
symmetric matrix ماتریس متقارن
summetrical defence دفاع متقارن
axially symmetric متقارن محوری
symmetry vibration ارتعاش متقارن
axisymmetric متقارن محوری
symmetrical system جریان متقارن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com