Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (34 milliseconds)
English
Persian
hunt
اداره کردن تازیها در شکار
hunted
اداره کردن تازیها در شکار
hunts
اداره کردن تازیها در شکار
Other Matches
fox-hunting
شکار روباه بطور گروهی با اسب و تازیها
fox hunting
شکار روباه بطور گروهی با اسب و تازیها
stag hunting
شکار اهو با حالت سواره وکمک تازیها
whipper in
کمک شکارچی برای جمع کردن تازیها
whip in
با شلاق مانع شراکندگی تازیها شدن
yamen
اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
hunts
شکار کردن
hunted
شکار کردن
predation
شکار کردن
hunt
شکار کردن
rabbits
شکار خرگوش کردن
sniping
پاشله شکار کردن
snipes
پاشله شکار کردن
poaches
دزدکی شکار کردن
poached
دزدکی شکار کردن
bags
شکار کردن با تیر
rabbit
شکار خرگوش کردن
bag
شکار کردن با تیر
poach
دزدکی شکار کردن
sniped
پاشله شکار کردن
snipe
پاشله شکار کردن
give tongue
عوعو کردن در پیدا کردن بوی شکار
turtles
لاک پشت شکار کردن
coursed
تعقیب کردن شکار از طرف سگ
to p on any one's preserves
در جای قورق شکار کردن
foxhunt
باتازی شکار روباه کردن
turtle
لاک پشت شکار کردن
courses
تعقیب کردن شکار از طرف سگ
course
تعقیب کردن شکار از طرف سگ
to ride to hounds
با تازی شکار روباه کردن
to rid to hounds
با تازی شکار روباه کردن
hounded
باتازی شکار کردن تعقیب کردن
hounding
باتازی شکار کردن تعقیب کردن
hounds
باتازی شکار کردن تعقیب کردن
hound
باتازی شکار کردن تعقیب کردن
poach
برخلاف مقررات شکار صید کردن
poached
برخلاف مقررات شکار صید کردن
poaches
برخلاف مقررات شکار صید کردن
weigh in
وزن کردن رسمی شکار باتیروکمان
weigh-in
وزن کردن رسمی شکار باتیروکمان
weigh-ins
وزن کردن رسمی شکار باتیروکمان
shoot
زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
shoots
زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
to register
[with a body]
اسم نویسی کردن
[خود را معرفی کردن]
[در اداره ای]
[اصطلاح رسمی]
chases
دنبال کردن شکار کردن
chasing
دنبال کردن شکار کردن
chased
دنبال کردن شکار کردن
chase
دنبال کردن شکار کردن
chace
دنبال کردن شکار کردن
hunting
شکار کردن جستجو کردن
totalitarianize
تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
directs
اداره کردن
gestion
اداره کردن
rule
اداره کردن
mishandling
بد اداره کردن
directed
اداره کردن
mishandle
بد اداره کردن
runs
اداره کردن
mishandles
بد اداره کردن
maladminister
بد اداره کردن
administer
اداره کردن
operates
اداره کردن
manage
اداره کردن
helms
اداره کردن
helm
اداره کردن
administration
اداره کردن
operate
اداره کردن
administrations
اداره کردن
wield
اداره کردن
run
اداره کردن
wields
اداره کردن
maintain
اداره کردن
wielding
اداره کردن
wielded
اداره کردن
operated
اداره کردن
mishandled
بد اداره کردن
stage-managing
اداره کردن
administering
:اداره کردن
mismanage
بد اداره کردن
manage
اداره کردن
direct
اداره کردن
mismanaged
بد اداره کردن
aminister
اداره کردن
conduct
اداره کردن
conducts
اداره کردن
managed
اداره کردن
manages
اداره کردن
managing
اداره کردن
stage-manages
اداره کردن
stage-managed
اداره کردن
stage manage
اداره کردن
mans
اداره کردن
man
اداره کردن
stage-manage
اداره کردن
administers
:اداره کردن
officiate
اداره کردن
mismanages
بد اداره کردن
officiated
اداره کردن
conducting
اداره کردن
officiating
اداره کردن
conducted
اداره کردن
administered
:اداره کردن
mismanaging
بد اداره کردن
officiates
اداره کردن
misgovern
بد اداره کردن
manhandles
باخشونت اداره کردن
steer
حکومت اداره کردن
to give somebody the runaround
<idiom>
کسی را سر به سر کردن
[در اداره ای]
manhandled
باخشونت اداره کردن
manhandle
باخشونت اداره کردن
policy
اداره یاحکومت کردن
personnel management
اداره کردن پرسنلی
steered
حکومت اداره کردن
policies
اداره یاحکومت کردن
steers
حکومت اداره کردن
manhandling
باخشونت اداره کردن
manageable
قابل اداره کردن
scotland yard
اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
directing
اداره کردن روانه کردن وسایل
engineered
اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineers
اداره کردن طرح کردن و ساختن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
engineer
اداره کردن طرح کردن و ساختن
operates
اداره کردن راه انداختن
operate
اداره کردن راه انداختن
conducting
اداره کردن کشیده شدن
maladminister
بطور سوء اداره کردن
conduct
اداره کردن کشیده شدن
conducts
اداره کردن کشیده شدن
operated
اداره کردن راه انداختن
conducted
اداره کردن کشیده شدن
policed
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
polices
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
handles
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
to carry oneself
خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
polices
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
natarize
دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
Its no joke running a factory .
اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
handle
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
to blunder away
بواسطه سوء اداره تلف کردن
policed
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
officiates
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiating
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
parochiality
اداره کردن اموریک بخش یابلوک
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
officiated
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiate
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
regie
اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
pack
گروه تعقیب کننده پیشتاز گروه تازیها گروه مهاجمان در تجمع
packs
گروه تعقیب کننده پیشتاز گروه تازیها گروه مهاجمان در تجمع
sponsors
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsoring
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsor
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
To conduct a meeting in an orderly manner.
جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
to shoot oneself in the foot
<idiom>
بد اداره کردن
[چیزی مربوط به خود شخص]
[اصطلاح]
executing
اداره کردن قانونی کردن
executes
اداره کردن قانونی کردن
executed
اداره کردن قانونی کردن
manipulate
اداره کردن دستکاری کردن
moderate
اداره کردن تعدیل کردن
presiding
اداره کردن هدایت کردن
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
keep
اداره کردن محافظت کردن
preside
اداره کردن هدایت کردن
presided
اداره کردن هدایت کردن
moderated
اداره کردن تعدیل کردن
direct
اداره کردن هدایت کردن
directs
اداره کردن هدایت کردن
presides
اداره کردن هدایت کردن
execute
اداره کردن قانونی کردن
manipulates
اداره کردن دستکاری کردن
manipulated
اداره کردن دستکاری کردن
moderating
اداره کردن تعدیل کردن
moderates
اداره کردن تعدیل کردن
keeps
اداره کردن محافظت کردن
directed
اداره کردن هدایت کردن
headquarters
اداره کل اداره مرکزی
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
personnel
کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
gamey
پر از شکار
ravin
شکار
venery
شکار
hunting
شکار
gameless
بی شکار
hank
شکار
hunted
شکار
hanks
شکار
prey
شکار
chase
شکار
hunts
شکار
chased
شکار
quarries
شکار
chasing
شکار
quarry
شکار
chevy
شکار
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com