Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 141 (2 milliseconds)
English
Persian
i was not my self
از خود بیخود شده بودم بهوش نبودم
Other Matches
i had scarely arrived
تازه وارد شده بودم که هنوز وارد نشده بودم که ...
he was too much for me
من حریف او نبودم
i was not satisfied with him
از او خوشنود یا راضی نبودم
if i had thought of that
هیچ درفکرش نبودم
I wasnt drunk , but just tight.
مست نبودم فقط کله ام قدری گرم شده بود
i had half a mind to go
چندان مایل برفتن نبودم انقدر ها میل نداشتم بروم
conscious
بهوش
soberly
بهوش
sober
بهوش
i was up late last night
بودم
i was under his roof
او بودم
was:iwas
من بودم
bring round
بهوش اوردن
resuscitation
بهوش اوری
resuscitator
بهوش اورنده
recovers
بهوش امدن
recovering
بهوش امدن
to bring round
بهوش اوردن
bring to
بهوش اوردن
come round
بهوش امدن
he came to his senses
بهوش امد
he is out of his senses
بهوش نیست
resusctate
بهوش اوردن
revivification
بهوش اوردن
to recover oneself
بهوش امدن
recover
بهوش امدن
recovery
بهوش امدن
revivified
بهوش اوردن
revivifies
بهوش اوردن
soberly
بهوش اوردن
respire
بهوش امدن
recoveries
بهوش امدن
respired
بهوش امدن
respires
بهوش امدن
respiring
بهوش امدن
revivify
بهوش اوردن
revivifying
بهوش اوردن
sober
بهوش اوردن
i was under his roof
مهمان او بودم
i was in the garden
در باغ بودم
if i were
اگر من بودم
i passed an uneasy night
ناراحت بودم
i was on the watch for it
مراقب ان بودم
were i in his skin
اگر بجای او بودم
had i seen him
اگر من او را دیده بودم
i was absent for a while
یک مدتی غایب بودم
i had been caught
گرفته شده بودم
i was about to go
در شرف رفتن بودم
i was under theimpression that
به این عقیده بودم که ...
I was so tired that …
آنقدر خسته بودم که ...
i wish i were
کاش من مرغی بودم
i would i were a child
ای کاش بچه بودم
the wall
پشت دیوارایستاده بودم
motiveless
بیخود
aimlessly
بیخود
in vain
بیخود
to no purpose
بیخود
purposelessly
بیخود
beside one's self
بیخود
idle
بیخود
idles
بیخود
idlest
بیخود
gratuitous
بیخود
causelessly
بیخود
idled
بیخود
resuscitate
اجحیا کردن بهوش اوردن
refocillate
بهوش اوردن جان بخشیدن
resuscitating
اجحیا کردن بهوش اوردن
resuscitates
اجحیا کردن بهوش اوردن
resuscitated
اجحیا کردن بهوش اوردن
to take notice
اعتنا کردن بهوش بودن
reviviscence
بهوش اوری نیرو بخشی
coscious
هوشیار- بهوش- ملتفت-اگاه
If I were you. IF I were in your shoes.
اگر جای شما بودم
I was waist deep in water .
با کمر درآب فرورفته بودم
How was I supposed to know . After all I didnt have a crystal ball.
مگر کف دستم را بو کرده بودم.
if i were you
اگر من جای شما بودم
were i in your place
اگر جای شما بودم
I told you , didnt I ?
من که بتو گفتم ( گفته بودم )
If I were in your place. . .
اگر بجای شما بودم …
I wish I were rich .
کاش ( کاشکی ) پولدار بودم
I saw it for myself . I was an eye –witness
خودم شاهد قضیه بودم
I was an eye witness to what happened.
من حاضر وناظر وقا یع بودم
I happened to be there when ….
اتفاقا" من آنجا بودم وقتیکه …
I was standing at the street corner .
درگوشه خیابان ایستاده بودم
I was sound asleep when he knocked.
وقتیکه در زد غرق خواب بودم
i was in an awkword p
بد جوری گیر کرده بودم
I had no choice ( alternative ) but to marry her .
محکوم بودم که با اوازدواج کنم
in my raw youth
در روزگارجوانی که خام وناازموده بودم
zonked
از خود بیخود
ineffectual struggle
تقلای بیخود
phobias
ترس بیخود
out of one's wits
از خود بیخود
phobia
ترس بیخود
lostlabour
زحمت بیخود
insolence
ادعای بیخود
revives
باز جان بخشیدن بهوش امدن
revive
باز جان بخشیدن بهوش امدن
revived
باز جان بخشیدن بهوش امدن
reviver
تجدید حیات کننده بهوش اورنده
mind your p's and qs
در گفتار و کردار خود بهوش باشید
u.sings
[ and+]
با انهایی که من دیده بودم فرق داشت
he undid what i had done
انچه من رشته بودم او پنبه کرد
i was the second to speak
دومین کسی که سخن گفت من بودم
I was up all night in my bed.
من تمام شب را در تخت خوابم بیدار بودم.
unprovoked
بی جهت بیداعی بیخود
For no reason at all, for no rhyme or reason.
بیخود وبی جهت
infatuate
از خود بیخود احمقانه
he complained with reason
بیخود شکایت نمیکرد
on the impluse of the moment
بیخود بدون دلیل
raptured
از خود بیخود شده
To be beside oneself. To be carried away.
از خود بیخود شدن
overreacted
بیخود احساساتی شدن
overreact
بیخود احساساتی شدن
overreacting
بیخود احساساتی شدن
hyp or hyps
افسردگی بیخود سودا
overreacts
بیخود احساساتی شدن
I acted as interpreter for the Prime Minister at yesterday's meeting.
من در جلسه دیروز مترجم نخست وزیر بودم.
overreacted
بیخود واکنش نشان دادن
frills
چیز بیخود یاغیر ضروری
frill
چیز بیخود یاغیر ضروری
i was f.beside myself
به کلی از خود بیخود شدم
do not waste your breath
خودتان را بیخود خسته نکنید
overreacts
بیخود واکنش نشان دادن
overreact
بیخود واکنش نشان دادن
overreacting
بیخود واکنش نشان دادن
rapture
از خود بیخود کردن خلسه
raptures
از خود بیخود کردن خلسه
Dont kid yourself . dont delude yourself.
بیخود دلت را خوش نکن
He is not the boss for nothing.
بیخود نیست رئیس شده
I have been deceived in you .
درمورد تو گول خورده بودم ( آن نبودی که فکر می کردم )
ravish
مسحور کردن از خود بیخود شدن
ravishes
مسحور کردن از خود بیخود شدن
ravished
مسحور کردن از خود بیخود شدن
I was absolutely infuriated.
کارد میزدی خونم در نمی آمد
[بی نهایت عصبانی بودم]
infatuate
شیفته و شیدا شدن از خود بیخود کردن
to be in one's right mind
دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
we were not ourselves
از خود بیخود شده بودیم بیهوش بودیم
The climate of Europe desnt suit me.
حال آمدن ( بهوش آمدن )
He has no business to interfere.
بیخود می کند دخالت می کند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com