Dictiornary-Farsi | از گرسنگی احساس ضعف می کنم. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 206 (10 milliseconds)

English	Persian
I feel faint with hunger.	از گرسنگی احساس ضعف می کنم.


Search result with all words

I've got the munchies.	یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
sensation of hunger	احساس گرسنگی
I'm not a bit hungry.	یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
Do you feel hungry?	شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of hunger	احساس ناگهانی گرسنگی
Other Matches

extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
esurience	گرسنگی
starvation	گرسنگی
hungrily	با گرسنگی
hungering	گرسنگی
hungers	گرسنگی
hunger	گرسنگی
hungered	گرسنگی
starves	گرسنگی کشیدن
starved	گرسنگی دادن
starves	از گرسنگی مردن
starved	از گرسنگی مردن
starves	گرسنگی دادن
starving	گرسنگی کشیدن
starving	از گرسنگی مردن
hungry	دچار گرسنگی
hungriest	حاکی از گرسنگی
hungry	حاکی از گرسنگی
hungriest	دچار گرسنگی
hungrier	حاکی از گرسنگی
hungrier	دچار گرسنگی
starvation	گرسنگی کشیدن
hungrily	از روی گرسنگی
starving	گرسنگی دادن
starved	گرسنگی کشیدن
ravenous hunger	گرسنگی زیاد
hungered [arch]	گرسنگی نما
ravenously	با گرسنگی زیاد
strave	گرسنگی کشیدن
He fainted from hunger.	از گرسنگی غش کردوافتاد
hunger drive	سائق گرسنگی
hunger pangs	دردهای گرسنگی
hungered [arch]	حاکی از گرسنگی
famish	گرسنگی کشیدن
under the stimulus of hunger	از فشار گرسنگی
strave	از گرسنگی مردن
strave	گرسنگی خوردن
starveling	گرسنگی خورده
patience of hunger	تاب گرسنگی
patience of hunger	طاقت گرسنگی
famish	گرسنگی دادن
ravenousness	گرسنگی زیاد
to starve to death	از گرسنگی مردن
belly pinched	گرسنگی خورده
bulimy	ناخوشی گرسنگی
starve	گرسنگی کشیدن
starve	از گرسنگی مردن
starve	گرسنگی دادن
many d. of hunger	بسیاری از گرسنگی می میرند
to die of hunger [thirst]	از گرسنگی [تشنگی] مردن
i am famishing	از گرسنگی دارم می میرم
hungered [arch]	گرسنگی اور خشک
to be reduced to starvation	اجبارا گرسنگی کشیدن
hungrier	گرسنگی اور حریص
hungry	گرسنگی اور حریص
to feel [a bit] peckish	کمی حس گرسنگی کردن
hungriest	گرسنگی اور حریص
hunger pain	درد گرسنگی [پزشکی]
acoria	مرض گرسنگی داء الجوع
We suffered hunger for a few days .	چند روز گرسنگی کشیدیم
iam not patient of hunger	من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
hunger osteopathy	بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
hungers	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungering	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungered	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hunger	گرسنگی دادن گرسنه شدن
The soldiers died from illness and hunger.	سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
to starve into surrender	گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
Hunger begets crime.	گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
I'm starving [to death] .	از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
gusto	احساس
sense	احساس
apathetic	بی احساس
sensation	احساس
esthesis	احساس
sense line	خط احساس
sensed	حس احساس
sensed	احساس
senses	حس احساس
thick skinned	بی احساس
percipience	احساس
senses	احساس
sense	حس احساس
impressions	احساس
apperception	احساس
appriciation	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
sensing	احساس
sentiment	احساس
feelings	احساس
feeling	احساس
impression	احساس
sensations	احساس
aesthsis	احساس
subjective sensation	احساس غیرعینی
pang	احساس بد وناگهانی
sensorium	مرکز احساس
sense wire	سیم احساس
sense switch	گزینهء احساس
sense organ	عامل احساس
aggro	احساس پرخاشگری
supersensory	مافوق احساس
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
really	احساس میکنم
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
handle	احساس بادست
nostalgia	احساس غربت
impassible	فاقد احساس
feels	احساس کردن
stolidly	فاقد احساس
feel	احساس کردن
appreciating	احساس کردن
appreciated	احساس کردن
humiliation	احساس حقارت
guilt feeling	احساس گناه
perceptions	دریافت احساس
esthesiometer	احساس سنج
perception	دریافت احساس
euthymia	احساس سرحالی
feeler	احساس کننده
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
stolid	فاقد احساس
carebaria	احساس فشار در سر
sensibility	احساس ودرک هش
sensed	احساس کردن
sense	احساس کردن
malease	احساس مرض
aesthesia	قوه احساس
handles	احساس بادست
dual sensation	احساس دوگانه
antipathy	احساس مخالف
appreciate	احساس کردن
feelers	احساس کننده
limen	استانه احساس
appreciates	احساس کردن
sensibilities	احساس ودرک هش
malaise	احساس مرض
amenability	احساس مسئولیت
senses	احساس کردن
itchiness	احساس خارش
to be humbled	احساس فروتنی کردن
to feel humbled	احساس فروتنی کردن
apperceptive	وابسته به درک و احساس
ahedonia	فقدان احساس لذت
anhedonia	فقدان احساس لذت
palpability	قابل احساس و لمس
referred sensation	احساس جابه جا شده
too big for one's breeches/boots <idiom>	احساس بزرگی کردن
to freeze	احساس سردی کردن
sense winding	سیم پیچ احساس
feel a bit under the weather <idiom>	[یک کم احساس مریضی کردن]
to feel cold	احساس سردی کردن
wamble	احساس تهوع کردن
unreality feeling	احساس ناواقعی بودن
To feel lonely (lonesme).	احساس تنهائی کردن
feel like a million dollars <idiom>	احساس خوبی داشتن
ill at ease <idiom>	احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart <idiom>	احساس راحتی کردن
scunner	احساس نفرت کردن
inapprehensible	نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient	بی احساس ادم بی بصیرت
forefeel	ازپیش احساس کردن
hate one's guts <idiom>	احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom>	احساس ونظرت رابیان کن
traction sensation	احساس کشیدگی پوست
sensory	وابسته به مرکز احساس حساس
to feel fear	احساس ترس کردن [داشتن]
amoral	بدون احساس مسئولیت اخلاقی
a pang of love	احساس رنج آور عشق
to feel a pang of jealousy	ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel humbled	احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled	احساس شکسته نفسی کردن
hunch	فن احساس وقوع امری در اینده
hunched	فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn	احساس کسی راجریحه دارکردن
esthesia	فرفیت احساس و ادراک حساسیت
impassibly	بی نشان دادن احساس درد
dysphoria	بیقراری احساس ملالت وکسالت
abklingen	محو شدن تدریجی احساس
prenotion	احساس قبلی نسبت بچیزی
intangibly	چنانکه نتوان احساس کرد
hunches	فن احساس وقوع امری در اینده
sensate	اماده پذیرش حس احساس کردن
hunching	فن احساس وقوع امری در اینده
to be touched [hit] by a pang of regret	ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
see one's way clear to do something <idiom>	احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
nurse a grudge <idiom>	احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
siege mentality	احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken	دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
(the) creeps <idiom>	احساس تنفر ویا ترس شدید
membrane keyboard	احساس کننده فشار را فعال میکند
impassively	بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
valetudinarianism	احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
pins and needles	احساس مورمور در اثر خواب رفتگی