Dictiornary-Farsi | اسباب اجراء | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (10 milliseconds)

English	Persian
implement	اسباب اجراء
implemented	اسباب اجراء
implementing	اسباب اجراء
implements	اسباب اجراء


Other Matches

fulfillment	اجراء
performance	اجراء
performances	اجراء
ministration	اجراء
applicable	قابل اجراء
enforceable	قابل اجراء
impracticable	اجراء نشدنی
applicability	قابلیت اجراء
applicatory	قابل اجراء
histrionics	اجراء نمایش فاهرسازی
load and go	بار کنش و اجراء
purview	قلمرو اجراء چشم رس
apparitor	چاووش مامور اجراء
infeasible	غیر عملی اجراء نشدنی
aborts	متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
aborting	متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
aborted	متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
abort	متوقف کردن یک سلسله عملیات در حال اجراء
songfest	دستهای که اواز معروفومحبوب یا اهنگهای محلی جالبی را اجراء میکنند
implementing	اجراء کردن تکمیل کردن
implemented	اجراء کردن تکمیل کردن
implements	اجراء کردن تکمیل کردن
implement	اجراء کردن تکمیل کردن
tackled	اسباب
tackle	اسباب
mountings	اسباب
rigging	اسباب
things	اسباب
doodad	اسباب
tackling	اسباب
doodads	اسباب
lash up	اسباب
dixings	اسباب
device	اسباب
article	اسباب
articles	اسباب
tool	اسباب
apparel	اسباب
devices	اسباب
apparatus	اسباب
instrument	اسباب
rig	اسباب
rigged	اسباب
rigs	اسباب
instrumentally	با اسباب
geap	اسباب
free handed	بی اسباب
free hand	بی اسباب
fixings	اسباب
accouterment	اسباب
contrivance	اسباب
outfit	اسباب
outfits	اسباب
gadget	اسباب
gadgets	اسباب
traps	اسباب
whigmaleery	اسباب
tackles	اسباب
whigmaleerie	اسباب
appliance	اسباب
valuables	اسباب
remover	اسباب کش
contrivances	اسباب
appliances	اسباب
contraption	اسباب
freehand	بی اسباب
contraptions	اسباب
removers	اسباب کش
slides	اسباب لغزنده
slide	اسباب لغزنده
drags	اسباب لایروبی
move	اسباب کشی
playthings	اسباب بازی
spared	اسباب یدکی
kit	اسباب کار
spare	اسباب یدکی
moved	اسباب کشی
kits	اسباب کار
enginery	اسباب جنگی
exerciser	اسباب ورزش
plaything	اسباب بازی
dragged	اسباب لایروبی
drag	اسباب لایروبی
military device	اسباب ارتشی
geared	اسباب لوازم
gear	اسباب لوازم
caboodle	اسباب سفر
causes of revelation	اسباب نزول
crimper	اسباب فردادن مو
malice	اسباب چینی
impedimenta	اسباب تاخیرحرکت
disfurnish	بی اسباب کردن
conspiracy	اسباب چینی
conspiracies	اسباب چینی
discommodity	اسباب زحمت
furniture	سامان اسباب
utensils	وسایل اسباب
utensil	وسایل اسباب
tools	اسباب کار
gears	اسباب لوازم
fishing gear	اسباب ماهیگیری
appliance	اسباب کار
inconveniences	اسباب زحمت
toys	اسباب بازی
toy	اسباب بازی
appurtenance	اسباب جهاز
inconveniencing	اسباب زحمت
rectifier	اسباب تقطیر
trocar	اسباب بزل
purofier	اسباب پاک کن
dumbbells	اسباب ورزشی
dumbbell	اسباب ورزشی
inconvenienced	اسباب زحمت
inconvenience	اسباب زحمت
engine	موتور اسباب
stamper	اسباب کوبیدن
thing	اسباب دارایی
fittings and fixtures	اسباب و اثاثه
Luggage	اسباب و اثاثیه
paraphernalia	اسباب لوازم
appliances	اسباب کار
resonator	اسباب ارتعاش
inhalator	اسباب استنشاق
(be) put out <idiom>	اسباب زحمت
moves	اسباب کشی
conspiratress	اسباب چینی کردن
to form a plot	اسباب چینی کردن
coffee roaster	اسباب بودادن قهوه
cumbrous	اسباب زحمت پرزحمت
spurtle	اسباب اتش همزن
take your w to another room	اسباب کارخودراباطاق دیگرببرید
charge coupled device	اسباب تزویج علامت
purofier	اسباب تصفیه گاز
surveying insatrument	اسباب نقشه برداری
appurtenence	اسباب چیزهای وابسته
piano player	اسباب پیانو زنی
to put to inconvenience	اسباب زحمت شدن
instrumental drawing	نقشه کشی با اسباب
emcumber	اسباب زحمت شدن
hatcher	اسباب جوجه گیری
this luggage	این اسباب و اثاثیه
luggage van	واگن اسباب و اثاثیه
lay out	اسباب خرده ریز
mathematical instrument	اسباب نگاره کشی
toyer	سازنده اسباب بازی
dentifactor	اسباب دندان سازی
to shift to the new building	اسباب کشی کردن
toylike	مثل اسباب بازی
trangam	اسباب عجیب وغریب
vinifacteur	اسباب شراب سازی
move house	اسباب کشی کردن
moonlight fliting	اسباب کشی شبانه
equipage	اسباب و لوازم جنگی
leeches	اسباب خون گیری
churn	بوسیله اسباب گردنده
baubles	اسباب بازی بچه
bauble	اسباب بازی بچه
encumbrances	اسباب زحمت گرفتاری
encumbrance	اسباب زحمت گرفتاری
churns	بوسیله اسباب گردنده
move	اسباب کشی کردن
encumbers	اسباب زحمت شدن
part	اسباب یدکی اتومبیل
partitions	وسیله یا اسباب تفکیک
partition	وسیله یا اسباب تفکیک
moves	اسباب کشی کردن
encumber	اسباب زحمت شدن
encumbered	اسباب زحمت شدن
churned	بوسیله اسباب گردنده
moved	اسباب کشی کردن
powder puff	اسباب پودر زنی
roulette	اسباب قمار چرخان
shear	اسباب برش قیچی
peeler	اسباب پوست کن پلیس
apparatus	اسباب و وسایل ژیمناستیک
devices	دستگاه اسباب وسیله
peelers	اسباب پوست کن پلیس
device	دستگاه اسباب وسیله
leech	اسباب خون گیری
powder puffs	اسباب پودر زنی
encumbering	اسباب زحمت شدن
moved	اسباب کشی کردن تکان
light meter	اسباب کوچک نور سنجی
adjustments	الت تعدیل اسباب تنظیم
lithophone	اسباب کشف ریگ درابدان
luggage lockers	قفس های اسباب و اثاثیه
To collect (pack)the household goods.	اسباب خانه را جمع کردن
yoyo	نوعی اسباب بازی بچگانه
take away your things	اسباب خود را از اینجا ببرید
resistor	اسباب مقاوم دربرابر برق
mounting	اسباب سوار شدن یا کردن
sequencer	اسباب سنجش توالی وتسلسل
sander	اسباب شن زنی چرخ سنباده
resister	اسباب مقاوم دربرابر برق
resisters	اسباب مقاوم دربرابر برق
resistors	اسباب مقاوم دربرابر برق
vaulting	پرش از روی اسباب ژیمناستیک
There is one piece missing.	یک تکه از اسباب و اثاثیه نیست.
moves	اسباب کشی کردن تکان
toiletry	لوازم ارایش اسباب توالت