English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
kinetograph اسباب عکس برداری ازچیزهای جنبنده
Other Matches
surveying insatrument اسباب نقشه برداری
vacillant جنبنده
creeping جنبنده
wobbly جنبنده
wiggler جنبنده
motile جنبنده
crawler جنبنده
jiggly جنبنده
crawlers جنبنده
libratory جنبنده
niddle noddle جنبنده
xerography عکس برداری وکپی برداری ازترسیمات بوسیله اثرنور برروی کاغذ وغیره
xerographic عکس برداری وکپی برداری ازترسیمات بوسیله اثرنور برروی کاغذ وغیره
kinetic energy انرژی جنبنده
the pictures تصویرهای جنبنده
abarticulation بند جنبنده
nephroptosis گرده جنبنده
kinema or cin نگارههای جنبنده
stencilling الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
stencil الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
stenciled الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
stenciling الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
stencilled الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
stencils الگوی گرده برداری قالب نقشه برداری
kinema or cin تصاویرمتحرک پیکرهای جنبنده
vibratile قابل لرزش و ارتعاش جنبنده
hectograph ماشین کپیه برداری یارونوشت برداری
geodesy نقشه برداری عملیات نقشه برداری در شبکه جهانی
common control کنترل عمومی نقشه برداری شبکه عمومی نقشه برداری شبکه جهانی نقشه برداری
geodetic datum سطح مبنای نقشه برداری افق مبنای نقشه برداری زمینی جهانی
bench mark شاخص علامت نقطه کنترل نقشه برداری شاخص نقشه برداری
moving pictures تصویرهای متخرک تصویرهای جنبنده
trig list لیست نقاط نقشه برداری شده فهرست مختصات نقاط نقشه برداری شده
survey station ایستگاه نقشه برداری ایستگاه کنترل نقشه برداری
dixings اسباب
things اسباب
rigging اسباب
freehand بی اسباب
tackling اسباب
tackles اسباب
mountings اسباب
remover اسباب کش
removers اسباب کش
doodad اسباب
doodads اسباب
lash up اسباب
appliance اسباب
traps اسباب
instrumentally با اسباب
geap اسباب
free handed بی اسباب
free hand بی اسباب
tackle اسباب
fixings اسباب
tackled اسباب
appliances اسباب
accouterment اسباب
tool اسباب
outfits اسباب
instrument اسباب
gadgets اسباب
gadget اسباب
apparatus اسباب
devices اسباب
device اسباب
contrivance اسباب
apparel اسباب
valuables اسباب
contraptions اسباب
contrivances اسباب
rig اسباب
article اسباب
contraption اسباب
articles اسباب
whigmaleerie اسباب
outfit اسباب
whigmaleery اسباب
rigged اسباب
rigs اسباب
spared اسباب یدکی
implement اسباب اجراء
kits اسباب کار
appliances اسباب کار
paraphernalia اسباب لوازم
enginery اسباب جنگی
plaything اسباب بازی
fittings and fixtures اسباب و اثاثه
playthings اسباب بازی
implemented اسباب اجراء
implementing اسباب اجراء
spare اسباب یدکی
implements اسباب اجراء
appurtenance اسباب جهاز
dumbbell اسباب ورزشی
toys اسباب بازی
caboodle اسباب سفر
dumbbells اسباب ورزشی
exerciser اسباب ورزش
discommodity اسباب زحمت
disfurnish بی اسباب کردن
crimper اسباب فردادن مو
toy اسباب بازی
gears اسباب لوازم
geared اسباب لوازم
gear اسباب لوازم
tools اسباب کار
inhalator اسباب استنشاق
utensil وسایل اسباب
utensils وسایل اسباب
kit اسباب کار
conspiracies اسباب چینی
conspiracy اسباب چینی
fishing gear اسباب ماهیگیری
furniture سامان اسباب
malice اسباب چینی
causes of revelation اسباب نزول
appliance اسباب کار
moved اسباب کشی
dragged اسباب لایروبی
inconveniencing اسباب زحمت
inconveniences اسباب زحمت
drags اسباب لایروبی
rectifier اسباب تقطیر
inconvenienced اسباب زحمت
inconvenience اسباب زحمت
engine موتور اسباب
purofier اسباب پاک کن
slide اسباب لغزنده
Luggage اسباب و اثاثیه
move اسباب کشی
(be) put out <idiom> اسباب زحمت
moves اسباب کشی
resonator اسباب ارتعاش
thing اسباب دارایی
military device اسباب ارتشی
slides اسباب لغزنده
stamper اسباب کوبیدن
trocar اسباب بزل
impedimenta اسباب تاخیرحرکت
drag اسباب لایروبی
encumbers اسباب زحمت شدن
to form a plot اسباب چینی کردن
churned بوسیله اسباب گردنده
churns بوسیله اسباب گردنده
churn بوسیله اسباب گردنده
trangam اسباب عجیب وغریب
emcumber اسباب زحمت شدن
encumbering اسباب زحمت شدن
dentifactor اسباب دندان سازی
encumbered اسباب زحمت شدن
cumbrous اسباب زحمت پرزحمت
toyer سازنده اسباب بازی
conspiratress اسباب چینی کردن
encumber اسباب زحمت شدن
toylike مثل اسباب بازی
coffee roaster اسباب بودادن قهوه
charge coupled device اسباب تزویج علامت
powder puffs اسباب پودر زنی
powder puff اسباب پودر زنی
part اسباب یدکی اتومبیل
bauble اسباب بازی بچه
encumbrance اسباب زحمت گرفتاری
encumbrances اسباب زحمت گرفتاری
to put to inconvenience اسباب زحمت شدن
leech اسباب خون گیری
roulette اسباب قمار چرخان
vinifacteur اسباب شراب سازی
partition وسیله یا اسباب تفکیک
appurtenence اسباب چیزهای وابسته
this luggage این اسباب و اثاثیه
luggage van واگن اسباب و اثاثیه
apparatus اسباب و وسایل ژیمناستیک
devices دستگاه اسباب وسیله
device دستگاه اسباب وسیله
leeches اسباب خون گیری
baubles اسباب بازی بچه
equipage اسباب و لوازم جنگی
peelers اسباب پوست کن پلیس
purofier اسباب تصفیه گاز
peeler اسباب پوست کن پلیس
piano player اسباب پیانو زنی
moonlight fliting اسباب کشی شبانه
move اسباب کشی کردن
shear اسباب برش قیچی
moved اسباب کشی کردن
mathematical instrument اسباب نگاره کشی
hatcher اسباب جوجه گیری
move house اسباب کشی کردن
moves اسباب کشی کردن
partitions وسیله یا اسباب تفکیک
take your w to another room اسباب کارخودراباطاق دیگرببرید
spurtle اسباب اتش همزن
instrumental drawing نقشه کشی با اسباب
to shift to the new building اسباب کشی کردن
lay out اسباب خرده ریز
field control نقاط کنترل نقشه برداری نقاط کنترل زمینی نقشه برداری
resistor اسباب مقاوم دربرابر برق
light meter اسباب کوچک نور سنجی
lithophone اسباب کشف ریگ درابدان
mounting اسباب سوار شدن یا کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com