Dictiornary-Farsi | اسباب و اثاثه | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (2 milliseconds)

English	Persian
fittings and fixtures	اسباب و اثاثه


Other Matches

furniture	اثاثه
equipment	اثاثه
fittings	اثاثه
fixing	اثاثه
fixture	اثاثه ثابت
upholstery	اثاثه یا لوازم داخلی
serviced	یکدست فروف اثاثه
service	یکدست فروف اثاثه
luggage	جامه دان اثاثه
principals	رئیس موسسه اثاثه ارثی
principal	رئیس موسسه اثاثه ارثی
plenish	با اثاثه انباشتن تجهیز کردن
dismantles	عاری ازسلاح یا اثاثه کردن
dismantled	عاری ازسلاح یا اثاثه کردن
dismantle	عاری ازسلاح یا اثاثه کردن
dismantling	عاری ازسلاح یا اثاثه کردن
furnishing	دارای اثاثه کردن مجهز کردن
furnishes	دارای اثاثه کردن مجهز کردن
furnish	دارای اثاثه کردن مجهز کردن
accouterment	اسباب
tackles	اسباب
apparatus	اسباب
appliances	اسباب
devices	اسباب
device	اسباب
freehand	بی اسباب
removers	اسباب کش
remover	اسباب کش
appliance	اسباب
doodads	اسباب
rigs	اسباب
rigged	اسباب
rig	اسباب
article	اسباب
things	اسباب
rigging	اسباب
articles	اسباب
tackling	اسباب
tool	اسباب
tackled	اسباب
apparel	اسباب
tackle	اسباب
instrument	اسباب
geap	اسباب
traps	اسباب
gadget	اسباب
gadgets	اسباب
instrumentally	با اسباب
contrivance	اسباب
lash up	اسباب
mountings	اسباب
outfits	اسباب
whigmaleerie	اسباب
whigmaleery	اسباب
free handed	بی اسباب
free hand	بی اسباب
contraption	اسباب
contrivances	اسباب
doodad	اسباب
valuables	اسباب
dixings	اسباب
outfit	اسباب
fixings	اسباب
contraptions	اسباب
enginery	اسباب جنگی
military device	اسباب ارتشی
tools	اسباب کار
implements	اسباب اجراء
implementing	اسباب اجراء
spare	اسباب یدکی
implement	اسباب اجراء
playthings	اسباب بازی
spared	اسباب یدکی
plaything	اسباب بازی
kits	اسباب کار
implemented	اسباب اجراء
kit	اسباب کار
utensil	وسایل اسباب
malice	اسباب چینی
inhalator	اسباب استنشاق
appurtenance	اسباب جهاز
fishing gear	اسباب ماهیگیری
exerciser	اسباب ورزش
discommodity	اسباب زحمت
gear	اسباب لوازم
crimper	اسباب فردادن مو
causes of revelation	اسباب نزول
caboodle	اسباب سفر
geared	اسباب لوازم
furniture	سامان اسباب
disfurnish	بی اسباب کردن
Luggage	اسباب و اثاثیه
utensils	وسایل اسباب
trocar	اسباب بزل
stamper	اسباب کوبیدن
resonator	اسباب ارتعاش
rectifier	اسباب تقطیر
purofier	اسباب پاک کن
(be) put out <idiom>	اسباب زحمت
conspiracies	اسباب چینی
conspiracy	اسباب چینی
impedimenta	اسباب تاخیرحرکت
gears	اسباب لوازم
thing	اسباب دارایی
inconveniencing	اسباب زحمت
toys	اسباب بازی
toy	اسباب بازی
move	اسباب کشی
slides	اسباب لغزنده
paraphernalia	اسباب لوازم
dumbbells	اسباب ورزشی
dumbbell	اسباب ورزشی
drag	اسباب لایروبی
dragged	اسباب لایروبی
slide	اسباب لغزنده
drags	اسباب لایروبی
appliances	اسباب کار
inconveniences	اسباب زحمت
inconvenienced	اسباب زحمت
moved	اسباب کشی
appliance	اسباب کار
inconvenience	اسباب زحمت
engine	موتور اسباب
moves	اسباب کشی
to put to inconvenience	اسباب زحمت شدن
to form a plot	اسباب چینی کردن
charge coupled device	اسباب تزویج علامت
coffee roaster	اسباب بودادن قهوه
surveying insatrument	اسباب نقشه برداری
move	اسباب کشی کردن
appurtenence	اسباب چیزهای وابسته
toyer	سازنده اسباب بازی
equipage	اسباب و لوازم جنگی
toylike	مثل اسباب بازی
lay out	اسباب خرده ریز
trangam	اسباب عجیب وغریب
partitions	وسیله یا اسباب تفکیک
conspiratress	اسباب چینی کردن
moves	اسباب کشی کردن
purofier	اسباب تصفیه گاز
moonlight fliting	اسباب کشی شبانه
piano player	اسباب پیانو زنی
emcumber	اسباب زحمت شدن
to shift to the new building	اسباب کشی کردن
move house	اسباب کشی کردن
moved	اسباب کشی کردن
instrumental drawing	نقشه کشی با اسباب
hatcher	اسباب جوجه گیری
dentifactor	اسباب دندان سازی
spurtle	اسباب اتش همزن
cumbrous	اسباب زحمت پرزحمت
mathematical instrument	اسباب نگاره کشی
vinifacteur	اسباب شراب سازی
partition	وسیله یا اسباب تفکیک
encumbrances	اسباب زحمت گرفتاری
baubles	اسباب بازی بچه
encumber	اسباب زحمت شدن
encumbered	اسباب زحمت شدن
encumbering	اسباب زحمت شدن
encumbers	اسباب زحمت شدن
churn	بوسیله اسباب گردنده
churned	بوسیله اسباب گردنده
bauble	اسباب بازی بچه
churns	بوسیله اسباب گردنده
roulette	اسباب قمار چرخان
part	اسباب یدکی اتومبیل
encumbrance	اسباب زحمت گرفتاری
luggage van	واگن اسباب و اثاثیه
this luggage	این اسباب و اثاثیه
take your w to another room	اسباب کارخودراباطاق دیگرببرید
apparatus	اسباب و وسایل ژیمناستیک
devices	دستگاه اسباب وسیله
device	دستگاه اسباب وسیله
leeches	اسباب خون گیری
leech	اسباب خون گیری
shear	اسباب برش قیچی
peeler	اسباب پوست کن پلیس
peelers	اسباب پوست کن پلیس
powder puffs	اسباب پودر زنی
powder puff	اسباب پودر زنی
To collect (pack)the household goods.	اسباب خانه را جمع کردن
There is one piece missing.	یک تکه از اسباب و اثاثیه نیست.
scoops	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
lithophone	اسباب کشف ریگ درابدان
scooping	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
light meter	اسباب کوچک نور سنجی
scooped	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
scoop	اسباب مخصوص دراوردن چیزی
take away your things	اسباب خود را از اینجا ببرید
toiletry	لوازم ارایش اسباب توالت
luggage lockers	قفس های اسباب و اثاثیه
sander	اسباب شن زنی چرخ سنباده
move	اسباب کشی کردن تکان
sequencer	اسباب سنجش توالی وتسلسل
yoyo	نوعی اسباب بازی بچگانه
moved	اسباب کشی کردن تکان
i am sorry to trouble you	ببخشید اسباب زحمت شدم
vaulting	پرش از روی اسباب ژیمناستیک
calisthenics	ورزشهای تمرینی بدون اسباب
adjustment	آلت تعدیل اسباب تنظیم