English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 197 (10 milliseconds)
English Persian
coadunate باهم روییده
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
grown روییده
tufty با هم روییده
evolute کاملا روییده
underwood گیاهی که در زیردرختی روییده
endogen گیاه درون روییده
saxatile درسنگ زیست کننده یا روییده
stipitate روییده شده بر روی ساقک
axillary واقع شده یا روییده در بغل یا گوشه
ingrowth رشد ازدرون چیزی که درتوی چیزدیگری روییده یا فرورفته باشد
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
one with a باهم
vis a vis باهم
vis-a-vis باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
simultaneously باهم
concerted باهم
inchorus باهم
together باهم
concurrently باهم
at once باهم
tutti باهم
conjointly باهم
jointly باهم
one anda همه باهم
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
kissing kind باهم دوست
We went together . باهم رفتیم
collocation باهم گذاری
interwove باهم امیختن
cowork باهم کارکردن
all at once همه باهم
cooperate باهم کارکردن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
concomitancy باهم بودن
to be together باهم بودن
collaborate باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
interweaving باهم امیختن
to whip in باهم نگاهداشتن
coexists باهم زیستن
cohabitation زندگی باهم
to grow together باهم پیوستن
to huddle together باهم غنودن
to keep company باهم بودن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
to act jointly باهم کارکردن
to work together باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
coinciding باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincide باهم رویدادن
coexist باهم زیستن
interweave باهم امیختن
coexisting باهم زیستن
interweaves باهم امیختن
coexisted باهم زیستن
coincides باهم رویدادن
to keep friends باهم دوست ماندن
intercommon باهم شرکت کردن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
com پیشوند بمعانی با و باهم
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
to keep company باهم امیزش کردن
interwed باهم پیوند کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to be good pax باهم دوست بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
to grow into one باهم یکی شدن
to grow together باهم یکی شدن
to hang together باهم مربوط بودن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
cross fertilize باهم پیوند زدن
they had words باهم نزاع کردند
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم متناسب شدن
confuses باهم اشتباه کردن
impacted باهم جوش خورده
impacted باهم جمع شده
splice باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
grades جورکردن باهم امیختن
confuse باهم اشتباه کردن
grade جورکردن باهم امیختن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
cohabits باهم زندگی کردن
interchanged باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
spliced باهم متصل کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
cohabit باهم زندگی کردن
correlation بستگی دوچیز باهم
interchanging باهم عوض کردن
chum باهم زندگی کردن
interchange باهم عوض کردن
coapt باهم جور امدن
chums باهم زندگی کردن
coact باهم نمایش دادن
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
add جمع زدن باهم پیوستن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
adding جمع زدن باهم پیوستن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
col پیشوند بمعانی باو باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave باهم بافتن درهم بافتن
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com