Dictiornary-Farsi | به خاطر میل یا علاقهی شخصی | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (2 milliseconds)

English	Persian
ex gratia	به خاطر میل یا علاقهی شخصی


Other Matches

hobby-horse	کار مورد علاقهی شدید
hobby-horses	کار مورد علاقهی شدید
f.drss	جامه شخصی که باتفتن شخصی دوخته درمجلس رقص بپوشند
subscribers	1-شخصی که یک تلفن دارد.2-شخصی که مبلغی می پردازد تا به سرویس مثل BBS دستیابی یابد
subscriber	1-شخصی که یک تلفن دارد.2-شخصی که مبلغی می پردازد تا به سرویس مثل BBS دستیابی یابد
You can rest assured.	خاطر جمع باشید (اطمینان خاطر داشته باشید )
on account of somebody [something]	به خاطر
Due to	به خاطر
for his sake	به خاطر او
minds	خاطر
behalf	خاطر
remembrance	خاطر
for the love of	به خاطر,
minding	خاطر
mind	خاطر
sake	خاطر
tranquillity	اسایش خاطر
solace	تسلیت خاطر
lacerated	خاطر ازرده
depressed <adj.>	افسرده خاطر
despondent <adj.>	افسرده خاطر
free will	طیب خاطر
umbrageous	رنجیده خاطر
to imprint on the mind	در خاطر نشاندن
downhearted <adj.>	افسرده خاطر
to escape one's memory	از خاطر رفتن
spontaneous generation	بطیب خاطر
self gratification	ترضیه خاطر
uneasiness	خاطر تشویش
gladly	با مسرت خاطر
attention	خاطر حواس
for his sake	برای خاطر او
ex officio	به خاطر شغل
tranquility	اسایش خاطر
gladness	مسرت خاطر
in view of <idiom>	به خاطر اینکه
surest	خاطر جمع
surer	خاطر جمع
sure	خاطر جمع
in service	به خاطر خدمت
attentions	خاطر حواس
security	اسایش خاطر
amativeness	خاطر خواهی
of ones own accord	بطیب خاطر
leisurely	بافراغت خاطر
peace of mind	اسودگی خاطر
to imprint on the mind	خاطر نشان کردن
inorder to	به خاطر اینکه برای
for pity's sake	برای خاطر خدا
for security reasons	به خاطر دلایل امنیتی
for reasons of safety	به خاطر دلایل امنیتی
spontaneously	به طیب خاطر بی اختیار
for a mere nothing	برای خاطر هیچ
point	خاطر نشان کردن
depend upon it	خاطر جمع باشید
in the interests of truth	برای خاطر راستی
certes	خاطر جمعی تحقیق
stamp on the mind	خاطر نشان کردن
for god's sake	برای خاطر خدا
to impress on the mind	خاطر نشان کردن
to feel sure	خاطر جمع بودن
for mercy sake	برای خاطر خدا
for nothing	برای خاطر هیچ
for ones own hand	به خاطر خود شخص
to stamp on the mind	خاطر نشان کردن
take it out on <idiom>	بی محلی به خاطر عصبانیت
For your sake .	محض خاطر شما
For Gods ( goodness , pitys , meucys ) sake .	محض خاطر خدا
for a song <idiom>	به خاطر پول کمی
relief	ترمیم اسایش خاطر
put one's finger on something <idiom>	کاملابه خاطر آوردن
accords	دلخواه طیب خاطر
nuisance	مایه تصدیع خاطر
nuisances	مایه تصدیع خاطر
accord	دلخواه طیب خاطر
accorded	دلخواه طیب خاطر
secure	بی خطر خاطر جمع مطمئن
pursuit of happiness	به دنبال رضایت خاطر [خرسندی]
come into one's own <idiom>	به خاطر شرایط خوب رفتارکردن
solatium	غرامت برای ترضیه خاطر
secures	بی خطر خاطر جمع مطمئن
to call somebody to [for] something	پی کسی فرستادن به خاطر چیزی
that is why	به خاطر این است که چرا
composedly	به ارامی- به اسودگی- بااسایش خاطر
fixations	خیره شدگی تعلق خاطر
fixation	خیره شدگی تعلق خاطر
take to task <idiom>	به خاطر اشتباه سرزنش شدن
unspontaneous	بدون طیب خاطر زورکی
moue	شکلک [به خاطر قهر بودن]
gob [British E]	شکلک [به خاطر قهر بودن]
troubler	موجب تصدیع خاطر مزاحمت
pout	شکلک [به خاطر قهر بودن]
a small grimace	شکلک [به خاطر قهر بودن]
ring a bell <idiom>	یک مرتبه موضوعی را به خاطر آوردن
I have to study	من درس دارم به همین خاطر کم میمونم
trap	شکلک [به خاطر قهر بودن]
heart sease	اسایش قلب اسودگی خاطر
carded for record	معافیت از خدمت به خاطر ثبت درپرونده
to languish	پژولیدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
i do it in your interest	به خاطر شما این کار رامیکنم
We were all so anxious about you.	ما همه به خاطر تو اینقدر نگران بودیم.
you must w the signal	ناهار را برای خاطر من معطل نکنید
unprompted	ناشی از طیب خاطر خودبخود بی اختیار خودرو
Peeping Toms	نام خیاطی که به خاطر هیز نگری کور شد
Peeping Tom	نام خیاطی که به خاطر هیز نگری کور شد
to languish	ضایع شدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
guerrilla	جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
de minimis exception	به خاطر جزئی بودن استثنا به حساب آمدن
guerillas	جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
He seems to have a lot of confidence.	خیلی خاطر جمع ( مطمئن ) بنظر می رسد
sue somebody for damages	کسی را به خاطر زیانی تحت تعقیب قراردادن
i did it only for your sake	برای خاطر شما این کار راکردم و بس
to languish	هرز رفتن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
guerrillas	جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
He did it for the sake of his family .	محض خاطر خانواده اش این کاررا کرد
to languish	فاسد شدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
to pull [British E] / make [American E] a face	شکلک در آوردن [به خاطر قهر بودن] [اصطلاح روزمره]
recognize	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizes	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizing	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
to report somebody [to the police] for breach of the peace	از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
recognises	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognising	دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
throw the baby out with the bathwater <idiom>	(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
primage	اضافه کرایهای که به خاطر مراقبت در بارگیری و تخلیه به ناخدای کشتی داده میشود
some one	شخصی
persona	شخصی
private	شخصی
personable	شخصی
personae	شخصی
privates	شخصی
personas	شخصی
civil	شخصی
civilian	شخصی
one	شخصی
informal	شخصی
ones	شخصی
personal	شخصی
civilians	شخصی
self interest	غرض شخصی
hire out <idiom>	اجاره شخصی
self interest	نفع شخصی
self intrest	نفع شخصی
individual foul	خطای شخصی
informal observations	مشاهدات شخصی
whosoever	هر شخصی که باشد
whoso	هر شخصی که باشد
bomb scare	اطلاعتلفنیازوجودبمبدرمکانیتوسط شخصی
under one's belt <idiom>	میل شخصی
personal property	اموال شخصی
A private car.	اتوموبیل شخصی
personal effects	لوازم شخصی
separate estate	اموال شخصی زن
under one's thumb <idiom>	زیرنظر شخصی
self will	اراده شخصی
personal requirment	حوائج شخصی
private motive	غرض شخصی
proenomen	نام شخصی
personal property	مایملک شخصی
personal action	دعوی شخصی
personal affairs	امور شخصی
personal computing	محاسبات شخصی
personal constructs	سازههای شخصی
personal error	خطای شخصی
personal exemptions	معافیتهای شخصی
personal identity	هویت شخصی
personal income	درامد شخصی
personal ownership	مالکیت شخصی
personal influence	نفوذ شخصی
personal interest	نفع شخصی
personal motive	غرض شخصی
personal remarks	انتقادات شخصی
personal requirment	احتیاجات شخصی
private property	دارایی شخصی
personalty	دارایی شخصی
personalty	اموال شخصی
personalized form letter	فرم شخصی
very own <adj.>	خصوصی [شخصی]
personal staff	ستاد شخصی
personal service	ابلاغ شخصی
personal service	خدمت شخصی
who	چه شخصی چه اشخاصی
particular good	عین شخصی
personal saving	پس انداز شخصی
passanger car	اتومبیل شخصی
on one's shoulders <idiom>	مسئولیت شخصی
personal right	حقوق شخصی
personal outlays	هزینههای شخصی
idols of the cave	اوهام شخصی
paraphernalia	اموال شخصی زن
personal computers	کامپیوتر شخصی
by end	غرض شخصی
somebody	یک شخص شخصی
backcourt foul	خطای شخصی
personal pronoun	ضمیر شخصی
self-interest	نفع شخصی
oomph	چاذبه شخصی
self-employed	کار شخصی
self employed	کار شخصی
idiograph	نشان شخصی