English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (11 milliseconds)
English Persian
tone به رنگ مطلوب دراوردن رنگ
tones به رنگ مطلوب دراوردن رنگ
Other Matches
utopiannism اعتقاد به مدینه فاضله روش فکری افلاطون فرانسیس بیکن سر توماس مور و ..... که در اثار خودجامعهای با تاسیسات مطلوب و افراد بی عیب و درحد کمال مطلوب ایجاد و ان را به عنوان الگویی برای جوامع جهان معرفی کرده اند
favorites مطلوب
optimal حد مطلوب
indign نا مطلوب
optimum حد مطلوب
favourites مطلوب
favourite or vor مطلوب
optimum مطلوب
favorite مطلوب
favourite مطلوب
favorable مطلوب
coveted مطلوب
desired مطلوب
optimum مقدار مطلوب
optimum output تولید مطلوب
optimum point نقطه مطلوب
optimum population حد مطلوب جمعیت
at a premium بسیار مطلوب
optimum speed سرعت مطلوب
optimum height ارتفاع مطلوب
optimal solution راه حل مطلوب
desired leading مسیر مطلوب
lief مطلوب مایل
economic order quantity حد مطلوب سفارش
ideals کمال مطلوب
optimum حالت مطلوب
ideal کمال مطلوب
nice دلپذیر مطلوب
nicest دلپذیر مطلوب
desirable خواستنی مطلوب
nicer دلپذیر مطلوب
target profit سود مطلوب
favourable موافق مطلوب
merit goods کالاهای مطلوب
safe velocity سرعت مطلوب
It is much sought after. بسیار مطلوب است.
inflationary gap سطح اشتغال مطلوب
desired rate of development نرخ مطلوب توسعه
blander شیرین و مطلوب نجیب
towardly امید بخش مطلوب
eligible واجد شرایط مطلوب
to be in demand خریدارداشتن مطلوب بودن
favourably بطور مساعد یا مطلوب
ideal irrigation interval فاصله مطلوب ابیاری
optimum allocation of resources تخصیص مطلوب منابع
optimization بدست اوردن حد مطلوب
blandest شیرین و مطلوب نجیب
optimal planning برنامه ریزی مطلوب
bland شیرین و مطلوب نجیب
optimal مربوط به کمال مطلوب
desired rate of capital accumulation نرخ تراکم سرمایه مطلوب
desired ground zone نقطه ترکش اتمی مطلوب
ideally مطابق ارزو و یاکمال مطلوب
desirability درجه تمایل شرایط مطلوب
to wait for a favorable opportunity منتظر یک فرصت مطلوب بودن
To obtain the desired result . نتیجه مطلوب را بدست آوردن
idealistic مطلوب وابسته به ارمان گرایی
your action produced the desired effect اقدامتان اثر مطلوب بخشید
desired leading سمت حرکت مطلوب هواپیما یا ناو
beau ideal زیبای تمام عیار کمال مطلوب
desideratum ارزوی اساسی و ضروری چیز مطلوب
tuner زیردستگاهی که تنها فرکانس مطلوب را گرفته و بقیه را ردمیکند
tuners زیردستگاهی که تنها فرکانس مطلوب را گرفته و بقیه را ردمیکند
slot machines ماشین خودکاری که پول درسوراخ ان انداخته و کالای مطلوب را تحویل میگیرند
slot machine ماشین خودکاری که پول درسوراخ ان انداخته و کالای مطلوب را تحویل میگیرند
adverse yaw شرایط پروازی که در ان دماغه هواپیما در خلاف جهت مطلوب منحرف میشود
favourble balance of trade تعادل مطلوب تجارتی موازنه مثبت بیشتر بودن صادرات یک کشور ازوارداتش
capturing کنترل مسیر حرکت برای نگهداشتن الات دقیق روی میزان مطلوب
captures کنترل مسیر حرکت برای نگهداشتن الات دقیق روی میزان مطلوب
nympholept کسیکه جنوی یافتن کمال مطلوب یا پی کردن چیز غیرقابل دسترسی را دارد
capture کنترل مسیر حرکت برای نگهداشتن الات دقیق روی میزان مطلوب
forward chaining روش استدلال مبتنی بر وقایع که از شرایط شناخته شده به هدف مطلوب می رسد زنجیره پیشرو
backward chaining روشی برای استدلال که ازهدف مطلوب شروع و به سمت حقایق از قبل شناخته شده ادامه می یابد
pitch setting تنظیم گام ملخ یا رتورهلیکوپتر بطوریکه همه تیغه ها گام مطلوب را دارا باشد
pareto optimality حد مطلوب پاراتو وضعیتی که در ان نتوان رفاه یک فرد را افزایش داد مگر به قیمت کاهش دادن رفاه دیگری
ideal index شاخص کمال مطلوب شاخص ایده ال
logogriph نوعی معماکه چند کلمه داده میشود وشخص باید ازمیان این کلمات کلمه مطلوب راپیداکندویا از حروف انها کلمه مورد نیاز را بسازد
housekeeping عملیات کامپیوتری که مستقیما" کمکی برای بدست اوردن نتایج مطلوب نمیکنداما قسمت ضروری یک برنامه مانند راه اندازی مقدمه چینی و عملیات پاکسازی است خانه داری
drawings روشی است که در ان فلز گرم از سوراخهایی به شکل مخصوص کشیده میشود تا شکل نیمرخ مطلوب بدست اید . پروفیلهای مختلف را از این طریق بدست می اورند
drawing روشی است که در ان فلز گرم از سوراخهایی به شکل مخصوص کشیده میشود تا شکل نیمرخ مطلوب بدست اید . پروفیلهای مختلف را از این طریق بدست می اورند
take out دراوردن
to fish out دراوردن
to fish up دراوردن
to hew up دراوردن
to tread out دراوردن
to push out دراوردن
to take off دراوردن
wash out از پا دراوردن
to take out دراوردن
to work out دراوردن
gouged دراوردن
take off دراوردن
intromit دراوردن
redact دراوردن
scauper دراوردن
gouging دراوردن
gouges دراوردن
gouge دراوردن
render دراوردن
sickles دراوردن
sickle دراوردن
doffs دراوردن
doffing دراوردن
doffed دراوردن
doff دراوردن
exsect دراوردن
rendered دراوردن
gill دراوردن
renders دراوردن
redeemed از گرو دراوردن
pimples جوش دراوردن
pimple جوش دراوردن
jarring به اهتزاز دراوردن
unraveling از گیر دراوردن
unravelled از گیر دراوردن
unravelling از گیر دراوردن
unravels از گیر دراوردن
irradicate از ریشه دراوردن
clears از گمرک دراوردن
unraveled از گیر دراوردن
unravel از گیر دراوردن
excavating ازخاک دراوردن
redeemed از رهن دراوردن
redeem از گرو دراوردن
redeem از رهن دراوردن
enforce به اجرا دراوردن
enforced به اجرا دراوردن
enforces به اجرا دراوردن
enforcing به اجرا دراوردن
excavate ازخاک دراوردن
foreclose a mortgage حق از گرو دراوردن
excavated ازخاک دراوردن
excavates ازخاک دراوردن
plucking بصدا دراوردن
plucks بصدا دراوردن
extrude ازقالب دراوردن
nephrectomy دراوردن گرده
move بجنبش دراوردن
updates به هنگام دراوردن
updates به روز دراوردن
updated به هنگام دراوردن
updated به روز دراوردن
update به هنگام دراوردن
update به روز دراوردن
outroot از بیخ دراوردن
extruded ازقالب دراوردن
clear از گمرک دراوردن
extrudes ازقالب دراوردن
disembarks از کشتی دراوردن
disembarking از کشتی دراوردن
disembarked از کشتی دراوردن
disembark از کشتی دراوردن
encodes برمز دراوردن
encode برمز دراوردن
keyway شیار دراوردن
clearest از گمرک دراوردن
extruding ازقالب دراوردن
clearer از گمرک دراوردن
parabolize به مثل دراوردن
thrill بتپش دراوردن
declipping ازخشاب دراوردن
fabricating از کار دراوردن
soberly از مستی دراوردن
sober از مستی دراوردن
thrills بتپش دراوردن
broaching نوشابه دراوردن
brandishing باهتزاز دراوردن
brandishes باهتزاز دراوردن
broaches نوشابه دراوردن
disentanglement از اسارت دراوردن
disentomb از خاک دراوردن
deblocking از بلوک دراوردن
fabricates از کار دراوردن
activation به فعالیت دراوردن
allegorize بمثل دراوردن
branches شاخه دراوردن
branch شاخه دراوردن
blain کورک دراوردن
calk کام دراوردن
redemption از گرو دراوردن
fabricate از کار دراوردن
fabricated از کار دراوردن
caulk کام دراوردن
dado فاق دراوردن
disillusionize ازشیفتگی دراوردن
disjoint از مفصل دراوردن
gazumping دبه دراوردن
gazumped دبه دراوردن
gazump دبه دراوردن
teething دندان دراوردن
exenterate احشاء را دراوردن
brandish باهتزاز دراوردن
moves بجنبش دراوردن
moved بجنبش دراوردن
redeems از گرو دراوردن
redeems از رهن دراوردن
redeeming از گرو دراوردن
gazumps دبه دراوردن
excision of clause دراوردن یک حمله
disprison از زندان دراوردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com