English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
world weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
world-weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
Other Matches
wayworn خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary زیاده خسته کردن خسته شدن
it is impossible to live there نمیشود در انجا زندگی کرد زندگی
Life is ten percent what happens to you and ninety percent how you respond to it. ده درصد از زندگی، اتفاقاتی است که برایتان می افتد و نود درصد باقی مانده زندگی واکنش شما به این اتفاقات است.
lead a dog's life <idiom> زندگی سخت داشتن ،زندگی سگی داشتن
weary خسته
wearied خسته
wearying خسته
wind broken خسته
wearies خسته
washed out خسته
spent خسته
careworn <adj.> دل خسته
tiredly خسته
blown خسته
outworn خسته
played out خسته
aweary خسته
tires خسته
tire خسته
footworn خسته
washed-out خسته
jaded خسته
jadish خسته
tiring خسته
tired خسته
ennuied خسته
whacked خسته
exhausted خسته
bore خسته کننده
played out <idiom> خسته ،از پا درآمده
run ragged <idiom> خسته شدن
bores خسته کننده
weed out <idiom> خسته شدن از
bores خسته کردن
bore خسته کردن
irked خسته شدن
irking خسته شدن
irks خسته شدن
overwork خود را خسته
overworked خود را خسته
fatiguable خسته شدنی
overworks خود را خسته
tedious خسته کننده
harass خسته کردن
irk خسته شدن
harasses خسته کردن
overworking خود را خسته
worn out خسته و کوفته
prosish خسته کننده
he seems to be tired خسته مینماید
pesthouse خسته خانه
pest house خسته خانه
overstrain خسته کردن
neurasthenia خسته روانی
dead alive خسته کننده
fatig خسته کننده
fatigable خسته شدنی
it irks me خسته شدم
forwearied خسته فرسوده
forworn وامانده خسته
i am weary of writing از نوشتن خسته
insipid خسته کننده
wearisome خسته کننده
exhausting خسته کننده
worn-out خسته و کوفته
zonked کاملا خسته
wearing خسته کننده
uninteresting خسته کننده
blah خسته کننده
indefatigable خسته نشدنی
weariful خسته کننده
way worn خسته سفر
way worn خسته راه
to knock up خسته شدن
to do up خسته کردن
tired of writing خسته از نوشتن
lagging خسته کننده
he seems to be tired خسته بنظرمیرسد
fag خسته کردن
dullest خسته کننده
stumps خسته وکوفته
stumping خسته وکوفته
stump خسته وکوفته
dulled خسته کننده
duller خسته کننده
fatigues خسته شدن
dulling خسته کننده
monotonous خسته کننده
dull خسته کننده
fatiguing خسته کننده
fags خسته کردن
fatigue خسته شدن
fatigued خسته شدن
fatigued خسته کردن
stumped خسته وکوفته
fatigues خسته کردن
dulls خسته کننده
strains خسته کردن
jade خسته کردن
fatigue خسته کردن
tires خسته کردن
strain خسته کردن
tire خسته کردن
sears خسته خشکاندن
tiresome خسته کننده
tiring خسته کردن
seared خسته خشکاندن
sear خسته خشکاندن
wear out کاملا خسته کردن
nerve racking خسته کننده اعصاب
wearisomely بطور خسته کننده
grueling خسته کننده فرساینده
i am tired of that از ان کار خسته شدم
tire out <idiom> خیلی خسته شدن
langorous خسته سستی اور
I was so tired that … آنقدر خسته بودم که ...
he seems to be tired بنظرمیایدکه خسته است
to overstrain oneself خود را خسته کردن
longueur قسمت خسته کننده
gruelling خسته کننده فرساینده
nerve wrack خسته کننده اعصاب
jade یابو یا اسب خسته
prolixly بطور خسته کننده
play out خسته کردن ماهی
unwearied بانشاط خسته نشده
nerve-racking خسته کننده اعصاب
to overwork oneself خود را خسته کردن
longsome مطول خسته کننده
dead tired <idiom> خیلی خسته واز پا افتاده
climb the wall <idiom> از محیط خسته وعصبانی شدن
do in <idiom> خسته شدن ،از پای درآمدن
I'm sick of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
I'm tired of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
waste one's words زبان خود را خسته کردن
waste one's breath زبان خود را خسته کردن
prolix خسته کننده روده دراز
do not waste your breath خودتان را بیخود خسته نکنید
used up تمامامصرف شده زیاد خسته
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
I'm fed up with it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm sick of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm tired of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
pooped out <idiom> خسته کننده،از پای درآوردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
I'm fed up with it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
flag خسته شدن دونده دراخر مسابقه
fed up with <idiom> از دست کسی یا چیزی خسته شدن
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
flags خسته شدن دونده دراخر مسابقه
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overexert خود را بیش از اندازه خسته کردن
turn on someone <idiom> به طور ناگهانی از بکی خسته شدن
homely [British E] <adj.> عادی و خسته کننده [واژه تحقیری]
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
sing-songs تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
sing-song تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
to get into a rut یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن [کاری]
this work is palling on me اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
iam so tired that i cannot eat چندان خسته هستم که نمیتوانم چیزی بخورم
burn off خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
as dull as a ditch-water مثل فیلم های تکراری [خسته کننده و ملال آور]
mondayish بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
Enough already! [American E] کافیه دیگه! [خسته شدم از این همه حرف] [اصطلاح روزمره]
kill off سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
lives زندگی
vita زندگی
wile a در زندگی
eau de vie اب زندگی
lifelines خط زندگی
habitance زندگی
existences زندگی
habitancy زندگی
vivification زندگی
lives of great men زندگی
togetherness زندگی با هم
life زندگی
lifeline خط زندگی
living زندگی
existence زندگی
hutment زندگی در کلبه
liveable قابل زندگی
intravitam در زمان زندگی
living area منطقه زندگی
intravital در زمان زندگی
life sustenance گذران زندگی
living expenses هزینه زندگی
he lives on air زندگی میکند
living death زندگی مرگبار
live forever زندگی ابدی
life history تاریخچه زندگی
a life full of incidents زندگی پر رویداد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com