Dictiornary-Farsi | تصمیم قاطع | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
cut and dried <idiom>	تصمیم قاطع


Other Matches

transverse	خط قاطع
judicial	قاطع
definitive	قاطع
finals	قاطع
final	قاطع
decisive	قاطع
conclusive	قاطع
secant	قاطع
peremptory	قاطع
incisive	قاطع
categorical	قاطع
overbearing	قاطع
categoric	قاطع
decretive	قاطع
decretory	قاطع
sec	خط قاطع
secs	خط قاطع
definitely	قاطع
crucial	قاطع
crucially	قاطع
secant	خط قاطع متقاطع
casting vote	رای قاطع
secant line	خط قاطع [ریاضی]
sockdolager	ضربت قاطع
to turn the scale	قاطع بودن
casting votes	رای قاطع
sockdologer	ضربت قاطع
magistral	قاطع قطعی
peremptory undertaking	تعهد قاطع
trenchant	قاطع قطعی
floorer	دلیل قاطع
highway robber	قاطع الطریق
clinch	قاطع ساختن
clinched	قاطع ساختن
clinches	قاطع ساختن
clinching	قاطع ساختن
diagonal	قاطع دو زاویه
conclusive evidence	مدرک قاطع
conclusive evidence	دلیل قاطع
last word	بیان یا رفتار قاطع
predominated	نفوذ قاطع داشتن
clinchers	قیچی کننده قاطع
prima facie evidence	مدرک به فاهر قاطع
predominating	نفوذ قاطع داشتن
predominates	نفوذ قاطع داشتن
predominate	نفوذ قاطع داشتن
clincher	قیچی کننده قاطع
unanswerable	قاطع دندان شکن
categorically	بطور قاطع یا قطعی
knockouts	ویران کردن ضربت قاطع
knockout	ویران کردن ضربت قاطع
biocid	قاطع حیات کشنده حشرات
turning points	مرحله قاطع نقطه تحول
turning point	مرحله قاطع نقطه تحول
whop	بطور قاطع شکست دادن
predominated	دارای نفوذ نجومی قاطع بودن
predominating	دارای نفوذ نجومی قاطع بودن
predominates	دارای نفوذ نجومی قاطع بودن
predominate	دارای نفوذ نجومی قاطع بودن
resolve	تصمیم
resolves	تصمیم
avowing	تصمیم
nonplus	بی تصمیم
decisions	تصمیم
plucks	تصمیم
resolution	تصمیم
resolutions	تصمیم
irresolute	بی تصمیم
pluck	تصمیم
plucking	تصمیم
plucked	تصمیم
will-power	تصمیم
avows	تصمیم
rulings	تصمیم
ruling	تصمیم
decision	تصمیم
determination	تصمیم
weak kneed	بی تصمیم
weak-kneed	بی تصمیم
avow	تصمیم
i made up my mind to	تصمیم گرفتم که ...
to make a decision	تصمیم گرفتن
decision maker	تصمیم گیرنده
decision symbol	علامت تصمیم
decision making	تصمیم گیری
to come to a decision	تصمیم گرفتن
joint resolution	تصمیم مشترک
decision process	فرایند تصمیم
decision tree	درخت تصمیم
decision theory	تئوری تصمیم
decision structure	ساختار تصمیم
decision table	جدول تصمیم
logical decision	تصمیم منطقی
undecidable	تصمیم ناپذیر
sewed up <idiom>	تصمیم گیری
make up one's mind <idiom>	تصمیم گیریکردن
to take a d.	تصمیم گرفتن
to be resolved	تصمیم گرفتن
make up one's mind	تصمیم گرفتن
special verdict	تصمیم ویژه
nonplus	بی تصمیم بودن
regnum	تصمیم مقتدرانه
resolved that ......	تصمیم گرفته شد که
decidable	تصمیم پذیر
resolution	نیت تصمیم
resolve	تصمیم گرفتن
afore thought	سبق تصمیم
resolves	تصمیم گرفتن
determiners	تصمیم گیرنده
mind	تصمیم داشتن
determiner	تصمیم گیرنده
resolutely	از روی تصمیم
minding	تصمیم داشتن
canons	: تصویبنامه تصمیم
minds	تصمیم داشتن
canon	: تصویبنامه تصمیم
resolutions	نیت تصمیم
A one-sided(unilateral)decision.	تصمیم یکجانبه
decides	تصمیم گرفتن
freehand	ازادی در تصمیم
decidability	تصمیم پذیری
determines	تصمیم گرفتن
determining	تصمیم گرفتن
determine	تصمیم گرفتن
decision box	جعبه تصمیم
decide	تصمیم گرفتن
decision instruction	دستورالعمل تصمیم
leave hanging (in the air) <idiom>	بدون تصمیم قبلی
preform	قبلا تصمیم گرفتن
without aforethought	بدون سبق تصمیم
swear off <idiom>	تصمیم به ترک چیزی
determine	اتخاذ تصمیم کردن
ratio decidendi	مبنای اصلی تصمیم
determines	اتخاذ تصمیم کردن
determinant	تصمیم گیرنده عاجز
determining	اتخاذ تصمیم کردن
self determination	تصمیم پیش خود
determinants	تصمیم گیرنده عاجز
verdict	تصمیم هیات منصفه
verdicts	تصمیم هیات منصفه
It was a well - timed ( timely ) decision .	تصمیم بموقعی بود
orrive at a conclusion	اتخاذ تصمیم کردن
decision theory	نظریه تصمیم گیری
decision table	جدول تصمیم گیری
take a decision	اتخاذ تصمیم کردن
take a dicision	اتخاذ تصمیم کردن
decision support system	سیستم پشتیبانی تصمیم
decision model	الگوی تصمیم گیری
decision making unit	واحد تصمیم گیرنده
decision making policy	سیاست تصمیم گیری
decision criteria	ضوابط تصمیم گیری
arrive at a conclusion	اتخاذ تصمیم کردن
decision variable	متغیر تصمیم گیری
arbitrament	قدرت اتخاذ تصمیم
malice aforethought	سبق تصمیم سوء
decision tree	مسیر تصمیم گیری
make or buy decision	تصمیم به ساخت یاخرید
sub judice	بدون تصمیم قضایی
to decide [on]	تصمیم گرفتن [در مورد]
general verdict	تصمیم به وجه اطلاق
Soc	ازادی دراخذ تصمیم قضایی
to decide on a motion	در مورد تقاضایی تصمیم گرفتن
get down to brass tacks <idiom>	فورا شروع به تصمیم گیری
decision lag	تاخیر زمانی در تصمیم گیری
willpower	تصمیم جدی نیروی اراده
pass a resolution	با رای گیری تصمیم گرفتن
partial jurisdiction	حق تصمیم گیری یا قضاوت محدود
premature decision	تصمیم نا بهنگام یا شتاب امیز
resolves	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
dss	سیستم پشتیبان تصمیم گیری
decidable	تصمیم گرفتنی قابل فتوی
resolve	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
order in council	تصمیم هیات مشاورین سلطنتی
decision	تصمیم گیری برای انجام کاری
not touch something with a ten-foot pole <idiom>	تصمیم گیری چیزی به طور کامل
zero hour <idiom>	لحظهای که تصمیم مهمی گرفته میشود
take something to heart <idiom>	به صورت جدی تصمیم گیری کردن
decisions	تصمیم گیری برای انجام کاری
It depends on your decison.	بستگش به اراده (تصمیم )شما دارد
tip the balance <idiom>	تصمیم گرفتن ،نفوذ درتصمیم گیری
play it by ear <idiom>	تصمیم گیری درچیزی برطبق شرایط
She found it hard to make up her mind.	برایش سخت بود که تصمیم بگیرد
decision tree	اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
interrupt	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupting	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupts	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
if [when] it comes to the crunch <idiom>	وقتی که اجبارا باید تصمیم گرفت [اصطلاح]
ball is in your court <idiom>	[نوبت تو هست که قدم بعدی را برداری یا تصمیم بگیری]
to opt out [of something]	تصمیم گرفتن که کاری را انجام ندهند یا همکاری نکنند
go in for <idiom>	شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
decisions	اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
decision	اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
As the debate unfolds citizens will make up their own minds.	در طول بحث شهروند ها خودشان تصمیم خواهند گرفت.
arranged marriage	ازدواجی که در آن پدر و مادر برایانتخابهمسر فرزندشان تصمیم میگیرند
to opt in [something]	تصمیم گرفتن که کاری را انجام بدهند یا همکاری بکنند
She resolved to give him a wide berth in future. [She decided to steer clear of him in future.]	او [زن] تصمیم گرفت در آینده ازاو [مرد] دوری کند.
order of council	تصمیم هیات مشاورین سلطنتی در غیاب یا بیماری پادشاه یا ملکه
layers	لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
layer	لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
logic	عمل کامپیوتری یا تابعی که تصمیم گیری میکند. قط عات کامپیوتر یا سیستم دیجیتال