English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (10 milliseconds)
English Persian
gibber تند و ناشمرده سخن گفتن دست و پا شکسته حرف زدن ور زدن
gibbered تند و ناشمرده سخن گفتن دست و پا شکسته حرف زدن ور زدن
gibbering تند و ناشمرده سخن گفتن دست و پا شکسته حرف زدن ور زدن
gibbers تند و ناشمرده سخن گفتن دست و پا شکسته حرف زدن ور زدن
Other Matches
jaber وراجی کردن تند و ناشمرده گفتن
telescopic دستگاه شکسته بندی تلسکوپیک چوبهای شکسته بندی مربوط به دوربین تلسکوپی یادستگاه نشانه روی
untold ناشمرده
inarticulation گفتار ناشمرده
gabbles سخن ناشمرده
inarticulately بطور ناشمرده
gabbling سخن ناشمرده
gabbled سخن ناشمرده
gabble سخن ناشمرده
jabbered سخن تند و ناشمرده
gabbling ناشمرده حرف زدن
gibbering سخن تند و ناشمرده
gabbles ناشمرده حرف زدن
gibbered سخن تند و ناشمرده
gibber سخن تند و ناشمرده
gabbled ناشمرده حرف زدن
jabbers سخن تند و ناشمرده
jabber سخن تند و ناشمرده
gabble ناشمرده حرف زدن
jabbering سخن تند و ناشمرده
gibbers سخن تند و ناشمرده
jaber سخن تند و ناشمرده گپ
inarticulate ناشمرده درست ادا نشده
to answer in the a اری گفتن بله گفتن
greets درود گفتن تبریک گفتن
greet درود گفتن تبریک گفتن
greeted درود گفتن تبریک گفتن
sputtered تند ومغشوش سخن گفتن باخشم سخن گفتن
sputters تند ومغشوش سخن گفتن باخشم سخن گفتن
sputter تند ومغشوش سخن گفتن باخشم سخن گفتن
he talks very indistinctly بسیار ناشمرده سخن میگوید معلوم نیست چه میگوید
fragmentary شکسته
fracted شکسته
wrecked شکسته
cursive خط شکسته
downhearted دل شکسته
heartbroken دل شکسته
running hand خط شکسته
disrupted شکسته
shaky شکسته
shakiest شکسته
shakier شکسته
in pieces شکسته
broken-hearted <adj.> دل شکسته
broken شکسته
zigzagging شکسته
fragmental شکسته
zigzagged شکسته
zigzag شکسته
zigzags شکسته
heart broken دل شکسته
heartsick دل شکسته
osteopathist شکسته بند
broken stone سنگ شکسته
bonesetter شکسته بند
bone setter شکسته بند
hot short شکسته گرم
red short شکسته سرخ
raddled شکسته شده
sherd کوزه شکسته
fyloft صلیب شکسته
giant circle افتاب شکسته
doddered شکسته سست
orthopaedics شکسته بندی
orthopedics شکسته بندی
german giant swing افتاب شکسته
framentary شکسته ناقص
flinders قطعات شکسته
shard کوزه شکسته
shards کوزه شکسته
deject دل شکسته کردن
crushed stone سنگ شکسته
cold short شکسته سرد
cauliflower ear گوش شکسته
to run upon the rocks شکسته شدن
haken kreuz صلیب شکسته
castway کشتی شکسته
wrech کشتی شکسته
bone setting شکسته بندی
distort شکسته شدن
a broken arm بازوی شکسته
fracture سطح شکسته
punctured شکسته شدن
split-screen صفحه شکسته
distorts شکسته شدن
punctures شکسته شدن
split screen صفحه شکسته
puncturing شکسته شدن
wrecked کشتی شکسته
broken شکسته شده
ballast مصالح شکسته
broken <adj.> شکسته [دستگاهی]
taxis شکسته بندی
fracturing سطح شکسته
fractures سطح شکسته
fractured سطح شکسته
shatter قطعات شکسته
shatters قطعات شکسته
pointed bracket پرانتز شکسته
chevron پرانتز شکسته
modesty شکسته نفسی
angle bracket پرانتز شکسته
puncture شکسته شدن
broken english انگلیسی دست و پا شکسته
potsherd تکه سفال شکسته
to humble oneself شکسته نفسی کردن
infirmly بطور علیل یا شکسته
stone ballast مصالح شکسته سنگی
splint وسایل شکسته بندی
refracted شکسته شدن نور
splint چوب شکسته بندی
jargon سخن دست و پا شکسته
cast away کشتی شکسته مطرود
zircon سخن دست و پا شکسته
brokenly بطور شکسته یا بریده
broken hardening سخت گردانی شکسته
brick ballast مصالح شکسته اجری
bowed down by grief شکسته شده ازغم
agmatology علم شکسته بندی
shipwrecks کشتی شکسته شدن
chippings سنگ شکسته ریز
shipwreck کشتی شکسته شدن
shipwrecked کشتی شکسته شدن
ballast شن ریزی مصالح شکسته
fragmentarily بطور شکسته یا ناقص
humblest شکسته نفسی کردن
humble شکسته نفسی کردن
refract شکسته شدن نور
refracting شکسته شدن نور
refracts شکسته شدن نور
pulled شکسته شده افتاده
In my broken English . با انگلیسی دست وپا شکسته ام
wrecked باقی مانده ازکشتی شکسته
swastika صلیب شکسته المان نازی
wrech شکسته یا خراب شدن کشتی
whitewater قسمت اشفته موج شکسته
The socket is broken. پریز برق شکسته است.
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
plaster cast گچ گیری اطراف عضو شکسته گچ گرفتن
plaster of Paris گچ ویژه شکسته بندی و قالب گیری
A creaking gate hang long. <proverb> یک دروازه شکسته مدتها سرپا می ایستد.
To speake broken French. فرانسه دست وپ؟ شکسته صحبت کردن
plaster casts گچ گیری اطراف عضو شکسته گچ گرفتن
slide سواری کردن مقابل موج بازاویه شکسته
slides سواری کردن مقابل موج بازاویه شکسته
Three things to avoid:a crumbling wall, a biting . <proverb> از دیوار شکسته و سگ درنده و زن سلیطه یذر کنید .
to weigh down سنگینی کردن بر پایین اوردن شکسته شدن
ten yard خط شکسته در طرفین خط نیمه به فاصله 01 یارد ازان
soup موج شکسته کف دار که بسرعت به ساحل می رسد
soups موج شکسته کف دار که بسرعت به ساحل می رسد
pidgins انگلیسی دست وپا شکسته ومخلوط با اصطلاحات چینی
wreck کالای بازیافتی از کشتی یاماشین شکسته یا خانه ویران
pidgin انگلیسی دست وپا شکسته ومخلوط با اصطلاحات چینی
wrecking کالای بازیافتی از کشتی یاماشین شکسته یا خانه ویران
wrecks کالای بازیافتی از کشتی یاماشین شکسته یا خانه ویران
Why don't you work? Did you break your fingers? چرا کار نمی کنی؟ مگر دستت شکسته است؟
One must avoid three things: crumbling walls, vicious dogs, and harlots از سه چیز باید حذر کرد، دیوار شکسته، سگ درنده، زن سلیطه
non breaking space حرف فاصله که باعث میشود و کلمه توسط خط شکسته جدا نشوند
splint نوار یا تراشه ایکه برای بستن استخوان شکسته بکار میرود
streamliner قطار یا هواپیمایی که مقاومت هوا را درهم شکسته وانرا تعدیل کند
pectinated line [خط شکسته، دندانه ای و یا کنگره ای که در طرح های هندسی و ایلیاتی بکار می رود.]
pidgin english انگلیسی دست وپا شکسته وامیختهای که چینی هابدان سخن می گویند
bolstered کیسه یا توری حاوی سنگ شکسته که برای کنترل فرسایش بکار میرود
bolster کیسه یا توری حاوی سنگ شکسته که برای کنترل فرسایش بکار میرود
bolsters کیسه یا توری حاوی سنگ شکسته که برای کنترل فرسایش بکار میرود
puff ball یکجورسماروغ که چون تخم دان گوی مانندان شکسته شودتخم ان پراکنده میشود
litotes کوچک قلم دادن چیزی برای افزایش اهمیت ان ویااجتناب ازانتقاد شکسته نفسی
drill extractor التی که مته حفاری شکسته رااز سوزن حفاری جدا میکند
green stick شکستگی استخوان درکودکان بدان گونه که یک سوی استخوان شکسته سو
part قط عات کوچک ماشین برای جابجایی قطعهای که شکسته شده یا گم شده است
adduse گفتن
to weep out گفتن
utters گفتن
uttered گفتن
utter گفتن
mouth گفتن
to tell a story گفتن
say گفتن
mouthed گفتن
viyuperate بد گفتن
let out <idiom> گفتن
vituperate بد گفتن
mouths گفتن
mouthing گفتن
bubbles گفتن
let (someone) know <idiom> گفتن
says گفتن
inform گفتن
informing گفتن
tell گفتن
telling-off گفتن
rehearse گفتن
rehearsed گفتن
rehearses گفتن
rehearsing گفتن
to give utterance to گفتن
tells گفتن
pshaw اه گفتن
iteration گفتن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com