English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (38 milliseconds)
English Persian
to put one's affairs in order [to settle one's business] تکلیف کار خود را روشن کردن
Other Matches
illumination by diffusion روشن کردن منطقه از طریق انعکاس نور غیر مستقیم یاسایه روشن
declaration of trust افهارنامه تکلیف به قبض افهارنامهای که ناقل به منتقل الیه یا مصالح به متصالح میدهد و در ان به او تکلیف میکند که اداره مورد انتقال یا مال الصلح رابه عهده بگیرد و ان را قبض کند
illuminating چراغانی کردن موضوعی را روشن کردن روشن
illuminates چراغانی کردن موضوعی را روشن کردن روشن
illuminate چراغانی کردن موضوعی را روشن کردن روشن
impone تکلیف کردن
flashes روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flash روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flashed روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
daylit روز روشن روشن کردن
daylight روز روشن روشن کردن
To ask for instructions (directives). کسب تکلیف کردن
process تکلیف به حضور کردن
processes تکلیف به حضور کردن
To settle the issue one way or the other. تکلیف کاری راروشن ( یکسره ) کردن
To do something prefunctorily. برای رفع تکلیف ( از سر باز کردن ) کاری راانجام دادن
explains روشن کردن باتوضیح روشن کردن
explaining روشن کردن باتوضیح روشن کردن
explained روشن کردن باتوضیح روشن کردن
explain روشن کردن باتوضیح روشن کردن
hardest که معادل خاموش کردن و سپس روشن کردن مجدد کامپیوتر است
hard که معادل خاموش کردن و سپس روشن کردن مجدد کامپیوتر است
harder که معادل خاموش کردن و سپس روشن کردن مجدد کامپیوتر است
illuminati روشن ضمیران روشن فکران
igniting روشن کردن
illumine روشن کردن
illuminating روشن کردن
to switch on روشن کردن
brightened روشن کردن
clarifying روشن کردن
ignites روشن کردن
brighten روشن کردن
fire up روشن کردن
illumined روشن کردن
illumines روشن کردن
to shed light on روشن کردن
clears : روشن کردن
illuminates روشن کردن
clearer : روشن کردن
power on روشن کردن
power up روشن کردن
illume روشن کردن
brightens روشن کردن
illumining روشن کردن
brightening روشن کردن
clear : روشن کردن
clearest : روشن کردن
emblaze روشن کردن
elucidated روشن کردن
turn on روشن کردن
illuminate روشن کردن
elucidates روشن کردن
elucidating روشن کردن
refresh روشن کردن
lightest روشن کردن
refreshes روشن کردن
light روشن کردن
lighted روشن کردن
refreshed روشن کردن
to fire up روشن کردن
lumine روشن کردن
ignited روشن کردن
clarify روشن کردن
to clear up روشن کردن
to bring tl light روشن کردن
clarifies روشن کردن
ignite روشن کردن
relume روشن کردن
elucidate روشن کردن
to throw light upon روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن
to start a car [to crank a car] [American English] ماشینی را روشن کردن
clarify روشن کردن یا شدن
lighten درخشیدن روشن کردن
turn over <idiom> موتور را روشن کردن
lightened درخشیدن روشن کردن
refurbishes روشن و تازه کردن
clarifying روشن کردن یا شدن
To light ( kindle) a fire. آتش روشن کردن
to play with fire آتش روشن کردن
owl light کمی روشن کردن
refurbished روشن و تازه کردن
to bring out in relief برجسته یا روشن کردن
refurbishing روشن و تازه کردن
refurbish روشن و تازه کردن
clarifies روشن کردن یا شدن
to light a cigarette سیگاری را روشن کردن
To light a fire . آتش روشن کردن
illuminate روشن کردن منطقه
to make oneself clear <idiom> منظور را روشن کردن
illuminates روشن کردن منطقه
to kindle آتش روشن کردن
illuminating روشن کردن منطقه
colds روشن کردن یک کامپیوتر
coldest روشن کردن یک کامپیوتر
ignite روشن کردن گیراندن
explicating روشن کردن فاهرکردن
lightening درخشیدن روشن کردن
explicates روشن کردن فاهرکردن
cold روشن کردن یک کامپیوتر
explicated روشن کردن فاهرکردن
ignited روشن کردن گیراندن
lightens درخشیدن روشن کردن
explicate روشن کردن فاهرکردن
ignites روشن کردن گیراندن
restart روشن کردن دوباره
igniting روشن کردن گیراندن
to make something clear چیزی را روشن کردن
cold start دوباره روشن کردن
colder روشن کردن یک کامپیوتر
full age سن تکلیف
abeyant بی تکلیف
assignment تکلیف
at fault بی تکلیف
at a loss what to do لا تکلیف
responsibility تکلیف
imposition تکلیف
offhandedly بی تکلیف
task تکلیف
assignments تکلیف
duty تکلیف
responsibilities تکلیف
tasks تکلیف
offhanded بی تکلیف
abeyant abeyance بی تکلیف
clearer روشن کردن صاف کردن شفاف کردن
clear روشن کردن صاف کردن شفاف کردن
clears روشن کردن صاف کردن شفاف کردن
clearest روشن کردن صاف کردن شفاف کردن
turn on <idiom> روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
half tone screen صفحه سایه روشن زدن درعکاسی پرده سایه روشن
to turn on روشن کردن [کلید الکتریکی]
illuminations روشن کردن منطقه روشنایی
turn on بجریان انداختن روشن کردن
upstarts یکه خوردن روشن کردن
shine براق کردن روشن شدن
shines براق کردن روشن شدن
mezzotint نقاشی سایه روشن کردن
clearer پیام کشف روشن کردن
search light illumination روشن کردن منطقه با نورافکن
enucleate روشن کردن توضیح دادن
mezzotinto نقاشی سایه روشن کردن
enlightens روشن کردن تعلیم دادن
upstart یکه خوردن روشن کردن
illumination روشن کردن منطقه روشنایی
alighted روشن کردن اتش زدن
clearest پیام کشف روشن کردن
alight روشن کردن اتش زدن
highlighting روشن ساختن مشخص کردن
clears پیام کشف روشن کردن
enlighten روشن کردن تعلیم دادن
clear پیام کشف روشن کردن
alights روشن کردن اتش زدن
alighting روشن کردن اتش زدن
enlightening روشن کردن تعلیم دادن
task oriented تکلیف گرا
fall into abeyance بی تکلیف ماندن
unaffected بی تکلیف صمیمی
task کار تکلیف
Where do you stand ?What am I Supposed to do ? تکلیف من چیست ؟
task analysis تحلیل تکلیف
qualification قید تکلیف
subadult نزدیک سن تکلیف
exercize تمرین تکلیف
unfinished task تکلیف ناتمام
homework تکلیف خانه
referenda کسب تکلیف
at a loss what to do بلا تکلیف
he is at a loose end بی تکلیف است
referendum کسب تکلیف
referendums کسب تکلیف
interrupted task تکلیف ناتمام
tasks کار تکلیف
how shall we proceed تکلیف چیست
illume منور کردن روشن فکر ساختن
illumination plan طرح روشن کردن منطقه نبرد
refresh از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
refreshed از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
refreshes از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
to kick-start a motorcycle موتورسیکلتی را با پا هندل زدن [روشن کردن]
run به کار انداختن روشن کردن موتور
runs به کار انداختن روشن کردن موتور
low level task تکلیف سطح پایین
It was required of me . They imposed it on me . آنرا به من تکلیف کردند
schoolwork تکلیف شبانه دانشجو
pendant بی تکلیف ضمیمه شده
pendants بی تکلیف ضمیمه شده
power روشن کردن یا اعمال ولتاژ به یک وسیله الکتریکی
powered روشن کردن یا اعمال ولتاژ به یک وسیله الکتریکی
powering روشن کردن یا اعمال ولتاژ به یک وسیله الکتریکی
to switch on the dipped [dimmed] headlights چراغ نور پایین [ماشین] را روشن کردن
to start روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو]
talk out بوسیله بحث شفاهی موضوعی را روشن کردن
powers روشن کردن یا اعمال ولتاژ به یک وسیله الکتریکی
To do (perform) ones duty. تکلیف خود را انجام دادن
assignment تکلیف درسی و مشق شاگرد
assignments تکلیف درسی و مشق شاگرد
vignetting سایه روشن زدن به نقشه یاعکس هوایی نمایش عوارض نقشه با سایه روشن تدریجی
colds روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
switch روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
illumination by reflection روشن کردن منطقه از طریق انعکاس یا شکست نور
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com