Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (17 milliseconds)
English
Persian
nerve racking
خسته کننده اعصاب
nerve-racking
خسته کننده اعصاب
nerve wrack
خسته کننده اعصاب
Other Matches
vasomotor
اعصاب تنگ کننده وگشاد کننده رگها
wearisome
خسته کننده
insipid
خسته کننده
dulled
خسته کننده
lagging
خسته کننده
tedious
خسته کننده
blah
خسته کننده
dull
خسته کننده
duller
خسته کننده
dullest
خسته کننده
exhausting
خسته کننده
bore
خسته کننده
uninteresting
خسته کننده
wearing
خسته کننده
dulls
خسته کننده
weariful
خسته کننده
monotonous
خسته کننده
fatiguing
خسته کننده
dead alive
خسته کننده
bores
خسته کننده
tiresome
خسته کننده
prosish
خسته کننده
fatig
خسته کننده
dulling
خسته کننده
gruelling
خسته کننده فرساینده
prolixly
بطور خسته کننده
longueur
قسمت خسته کننده
longsome
مطول خسته کننده
grueling
خسته کننده فرساینده
wearisomely
بطور خسته کننده
pooped out
<idiom>
خسته کننده،از پای درآوردن
prolix
خسته کننده روده دراز
homely
[British E]
<adj.>
عادی و خسته کننده
[واژه تحقیری]
this work is palling on me
اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
to get into a rut
یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن
[کاری]
as dull as a ditch-water
مثل فیلم های تکراری
[خسته کننده و ملال آور]
wayworn
خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary
زیاده خسته کردن خسته شدن
nervation
رگ و پی اعصاب
neurosis
اختلال اعصاب
neurosyphilis
سیفلیس اعصاب
neurotomy
تشریح اعصاب
neuropathist
پزشک اعصاب
neurotoxic
مخدر اعصاب
neurophysiology
فیزیولوژی اعصاب
neuropharmacology
داروشناسی اعصاب
neuroses
اختلال اعصاب
neurosurgery
جراحی اعصاب
neurochemistry
شیمی اعصاب
somatic nerves
اعصاب تنی
neuremia
اختلال اعصاب
neurasthenia
ضعف اعصاب
nervous prostration
ضعف اعصاب
sensory nerves
اعصاب حساسه
nervous prostration
کسالت اعصاب
war of nerves
جنگ اعصاب
neurologist
متخصص اعصاب
neurologist
ویژه گر اعصاب
neurility
وفیفه اعصاب
peripheral nerves
اعصاب پیرامونی
nerve gases
گاز اعصاب
neuralgia
درد اعصاب
nerve gas
گاز اعصاب
taste nerves
اعصاب چشایی
vasomotor
اعصاب محرک رگها
neurodynamic substances
مواد پویاساز اعصاب
neuroanatomy
کالبد شناسی اعصاب
vasomotor nerves
اعصاب محرک رگها
reticulum
بافت نگاهدارنده اعصاب
nervous prostration
سستی پی خستگی اعصاب
analeptics
داروهای محرک اعصاب
to stretch oneself
تمد د اعصاب کردن
neurovegetative system
دستگاه اعصاب نباتی
neuropsychiatrist
پزشک اعصاب و روان
let down one's hair
<idiom>
تمدد اعصاب کردن
neural
وابسته به سلسله اعصاب
neuropathologist
اسیب شناس اعصاب
to blow out one's brains
اعصاب کسی را خورد کردن
You're a pain in the neck!
اعصاب آدم را خورد می کنی!
pain in the neck
آدم
[چیز]
اعصاب خورد کن
nervous
عصبی مربوط به اعصاب عصبانی
neurasthenic
دچار خستگی یاضعف اعصاب
This drug excites the nerves.
این دارو اعصاب را تحریک می کند
pull oneself together
بر اعصاب خود تسلط پیدا کردن
neuration
بخش پی یا اعصاب درتن عصب بندی
The nerves can only take so much .
اعصاب می توانند فقط تا حدی تحمل بکنند .
end bulb
انتهای اعصاب در پوست یا مخاط که به ان endcopuscle نیز می گویند
myelin sheath
ماده سفید چربی که غلاف بعضی اعصاب رامیپوشاند
corrector
جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
ennuied
خسته
tire
خسته
jaded
خسته
wind broken
خسته
tiredly
خسته
exhausted
خسته
tires
خسته
tiring
خسته
aweary
خسته
whacked
خسته
played out
خسته
jadish
خسته
footworn
خسته
weary
خسته
blown
خسته
careworn
<adj.>
دل خسته
wearied
خسته
wearies
خسته
tired
خسته
outworn
خسته
spent
خسته
washed out
خسته
wearying
خسته
washed-out
خسته
fatigues
خسته شدن
fatigues
خسته کردن
it irks me
خسته شدم
neurasthenia
خسته روانی
tire
خسته کردن
way worn
خسته سفر
jade
خسته کردن
tires
خسته کردن
tiring
خسته کردن
seared
خسته خشکاندن
sear
خسته خشکاندن
irked
خسته شدن
sears
خسته خشکاندن
way worn
خسته راه
stumping
خسته وکوفته
stumps
خسته وکوفته
harasses
خسته کردن
harass
خسته کردن
irking
خسته شدن
overstrain
خسته کردن
irks
خسته شدن
overworks
خود را خسته
overwork
خود را خسته
stumped
خسته وکوفته
stump
خسته وکوفته
run ragged
<idiom>
خسته شدن
pesthouse
خسته خانه
pest house
خسته خانه
zonked
کاملا خسته
irk
خسته شدن
played out
<idiom>
خسته ،از پا درآمده
overworking
خود را خسته
weed out
<idiom>
خسته شدن از
overworked
خود را خسته
to knock up
خسته شدن
to do up
خسته کردن
forworn
وامانده خسته
indefatigable
خسته نشدنی
fatigable
خسته شدنی
fatigue
خسته کردن
worn out
خسته و کوفته
worn-out
خسته و کوفته
he seems to be tired
خسته مینماید
he seems to be tired
خسته بنظرمیرسد
i am weary of writing
از نوشتن خسته
strains
خسته کردن
forwearied
خسته فرسوده
fatigued
خسته شدن
fatiguable
خسته شدنی
bore
خسته کردن
tired of writing
خسته از نوشتن
fatigue
خسته شدن
bores
خسته کردن
fag
خسته کردن
strain
خسته کردن
fags
خسته کردن
fatigued
خسته کردن
wear out
کاملا خسته کردن
i am tired of that
از ان کار خسته شدم
to overwork oneself
خود را خسته کردن
he seems to be tired
بنظرمیایدکه خسته است
play out
خسته کردن ماهی
unwearied
بانشاط خسته نشده
langorous
خسته سستی اور
tire out
<idiom>
خیلی خسته شدن
I was so tired that …
آنقدر خسته بودم که ...
jade
یابو یا اسب خسته
to overstrain oneself
خود را خسته کردن
I'm fed up with it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do not waste your breath
خودتان را بیخود خسته نکنید
overworked
خسته کردن به هیجان اوردن
dead tired
<idiom>
خیلی خسته واز پا افتاده
climb the wall
<idiom>
از محیط خسته وعصبانی شدن
waste one's words
زبان خود را خسته کردن
I'm sick of it.
<idiom>
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
I'm sick of it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
I'm fed up with it.
<idiom>
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
exhaust
خسته کردن ازپای در اوردن
used up
تمامامصرف شده زیاد خسته
world weary
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
waste one's breath
زبان خود را خسته کردن
exhausts
خسته کردن ازپای در اوردن
overwork
خسته کردن به هیجان اوردن
world-weary
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm tired of it.
<idiom>
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do in
<idiom>
خسته شدن ،از پای درآمدن
overworks
خسته کردن به هیجان اوردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com