English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
English Persian
wanted clerks دبیر یا نویسنده لازم است
Other Matches
penster نویسنده بویژه نویسنده مزدور
teachers دبیر
actuary دبیر
secretary دبیر
teacher دبیر
secretaries دبیر
schoolteacher دبیر
schoolteachers دبیر
actuaries دبیر
clerks دبیر
clerk دبیر
secretariate دبیر خانه
mr secretary اقای دبیر
secretary of embassy دبیر سفارت
under secretary تحت نظر دبیر کل
d , top concept تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
under secretary زیر نظارت دبیر کل معاون وزیر
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
execution 1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
binding لازم الاجرا لازم
bindings لازم الاجرا لازم
composer نویسنده
scribbler نویسنده بد
composers نویسنده
penman نویسنده
craftsmen نویسنده
penwoman زن نویسنده
craftsman نویسنده
wordsmith نویسنده
writer نویسنده
authoress نویسنده زن
quill driver نویسنده
writers نویسنده
author نویسنده
authors نویسنده ها
writers نویسنده ها
scrivener نویسنده
the present writer نویسنده
hacks نویسنده مزدور
devils نویسنده مزدور
technical writer نویسنده فنی
garreteer نویسنده بی نوا
hacked نویسنده مزدور
hack نویسنده مزدور
author نویسنده موسس
drafter نویسنده پیام
devil نویسنده مزدور
fantast نویسنده خیالپرست
neoteric نویسنده تازه
report writer نویسنده گزارش
second best theory نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
idem همان نویسنده در همانجا
matthew نویسنده انجیل متی
encyclopaedist نویسنده دایره المعارف
to make good as a writer نویسنده موفقی شدن
pen-name نام مستعار نویسنده
pen-names نام مستعار نویسنده
mannerisms سبک بخصوص نویسنده
mannerism سبک بخصوص نویسنده
auctorial منسوب به نویسنده یا مولف
bel esprit سخنران یا نویسنده باذوق
hagiologist نویسنده تاریخ اولیاوپیغمبران
pen name نام مستعار نویسنده
reporter جمله ساز نویسنده ناصادق
nomographer نویسنده کتاب درباره
miscellanist نویسنده مطالب مختلف
headliner نویسنده سرمقاله روزنامه
librettists نویسنده اشعار اپرا
librettist نویسنده اشعار اپرا
authorial موبوط به مصنف یا نویسنده
phraseologist جمله ساز نویسنده ناصادق
magazin نویسنده مقاله برای مجله
screenwriters نویسنده نمایشنامههای رادیویی وتلویزیونی
screenwriter نویسنده نمایشنامههای رادیویی وتلویزیونی
comedist نویسنده نمایشهای خنده دار
hagiographer نویسنده شرح حال مقدسین
posthumous منتشر شده پس از مرگ نویسنده
He fabcies himself as a writer (author). به خیال خودش نویسنده است
memorialist نویسنده یاد بود یا لوحه
city editor نویسنده خیرمالی یاتجارتی درروزنامه
dramaturge نویسنده داستانهای نمایشی شبیه ساز
tragedian نویسنده یا بازیگر نمایشهای تراژدی ومحزون
monographist نویسنده شرح مفصل در باره یک موضوع
belletrist نویسنده شعر و اثارادبی زیبا ادیب
pornographer نویسنده مطالب قبیح یا شهوت انگیز
think piece مقاله خبری امیخته باافکار وتفسیرات نویسنده
heading تاریخ ونشانی نویسنده کاغذ باسرتوپ زدن
headings تاریخ ونشانی نویسنده کاغذ باسرتوپ زدن
interactive سازمان تخصصی که موضوعاتی شامل زبان نویسنده
free lance مفرد کار کردن نویسنده غیر وابسته
ethic روش اخلاقی یک نویسنده یامکتب علمی یا ادبی و یاهنری
schoolma'am خانم معلم خانم دبیر
schoolmarm خانم معلم خانم دبیر
symbolist نویسنده یاهنرمندی که بسبک سمبولیک اثاری خلق میکند نمادگر
liter any executor کسیکه مامور چاپ کردن تالیفات نویسنده ایی میشود
publicists نویسنده مقالات سیاسی یامقالات راجع به حقوق بین الملل
jude یهودا نویسنده رساله یهوداکه از رسالات عهد جدیدمسیحیان است
publicist نویسنده مقالات سیاسی یامقالات راجع به حقوق بین الملل
holotype نمونهای که نویسنده یا دانشمندی برای معرفی یک راسته یا دسته ازجانوران وگیاهان معین میکند
copyrights که یک نویسنده یا برنامه نویس درکار خود دارد و بدون پرداخت حقوق نمیتوان از کپی گرفت
copyright که یک نویسنده یا برنامه نویس درکار خود دارد و بدون پرداخت حقوق نمیتوان از کپی گرفت
copyright اثر یک نویسنده زنده که کسی که پنجاه سال است نمرده است
copyrights اثر یک نویسنده زنده که کسی که پنجاه سال است نمرده است
'The Catcher in the Rye' [by Salinger / work title] ! ناطور دشت ! یا ! ناتور دشت ! [نام رمانی اثر نویسنده آمریکایی سالینجر]
copyrights اثر یک نویسنده و... که پنجاه سال است مرده است ودیگری میتواند آن را چاپ کند
copyright اثر یک نویسنده و... که پنجاه سال است مرده است ودیگری میتواند آن را چاپ کند
irrevocable لازم
intransitive لازم
incident لازم
incumbents لازم با
needful لازم
obbligato لازم
incidental لازم
necessitous لازم
preequisite لازم
incidents لازم
incumbent لازم با
requirement لازم
necessary لازم
obligatory لازم
i thought it necessary to لازم دانستم که
necessary conditions شرایط لازم
induced drag پسای لازم
integral part جزء لازم
intransitively بطور لازم
necessary and sufficient لازم و کافی
irrevocable contract عقد لازم
imperatives لازم الاجرا
requisition شرط لازم
requisitioned شرط لازم
makings شرایط لازم
it needs not لازم نیست
requisitioning شرط لازم
it is unnecessary لازم نیست
requisitions شرط لازم
superserviceable بیش از حد لازم
required لازم داشتن
enforceable لازم الاجرا
ine horse فاقداسباب لازم
requiring لازم داشتن
requiring لازم دانستن
indispensable لازم الاجرا
due لازم مقرر
imperative لازم الاجرا
binding لازم الاجرا
requisite شرط لازم
requires لازم دانستن
requires لازم داشتن
bindings لازم الاجرا
folderol غیر لازم
not binding غیر لازم
quantum libet or placet باندازه لازم
hectic دارای تب لازم
require لازم داشتن
require لازم دانستن
required لازم دانستن
revocable غیر لازم
prerequisite شرط لازم
correlative لازم وملزوم
correlative لازم و ملزوم
requirements شرایط لازم
qualifications شرایط لازم
to d. the need of لازم ندانستن
need لازم بودن
needed لازم بودن
needing لازم بودن
prerequisites شرط لازم
optimum درجه لازم
postulating لازم دانستن
postulates لازم دانستن
postulated لازم دانستن
postulate لازم دانستن
assets مواد لازم
needn't لازم نیست
time frames مدت لازم
time frame مدت لازم
hard and fast لازم الاجراء
to become a necessity لازم شدن
indispensable <adj.> لازم الاجرا
unalienable <adj.> لازم الاجرا
unalterable <adj.> لازم الاجرا
intransitive فعل لازم
the needful اقدام لازم
sine qua non شرط لازم
inalienable <adj.> لازم الاجرا
inevitable <adj.> لازم الاجرا
interdependent لازم و ملزوم
absolute <adj.> لازم الاجرا
the needful کار لازم
contra preferentum rule درصورت گنگ بودن متن قرارداد بنحوی تعبیر میگرددکه حداقل منافع نویسنده قرارداد را دربر داشته باشد
shareware نرم افزاری که آماده استفاده است ولی وقتی که توسط کاربر استفاده شود باید به نویسنده آن مبلغی بپردازد.
necessary condition شرط لازم [ریاضی]
quantum libet or placet بمقداری که لازم است
it is required that لازم یا مقر ر است که
raptatorial لازم برای شکار
raptatory لازم برای شکار
possessing the necessary qualifications واجد شرایط لازم
bounden duty وفیفه واجب یا لازم
provisions وسایل لازم توشه ها
correlative with each other لازم و ملزوم یکدیگر
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com