Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English
Persian
perception
دریافت احساس
perceptions
دریافت احساس
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
DSR
سیگنال از وسیلهای که آماده دریافت داده است , این سیگنال پس از دریافت سیگنال DTR رخ میدهد
checks
حافظه موقت برای داده دریافت شده پی از بررسی آن در برابر داده دریافت شده از طریق مسیر یا راه دیگر
check
حافظه موقت برای داده دریافت شده پی از بررسی آن در برابر داده دریافت شده از طریق مسیر یا راه دیگر
checked
حافظه موقت برای داده دریافت شده پی از بررسی آن در برابر داده دریافت شده از طریق مسیر یا راه دیگر
acknowledging
1-اعلام کردن به فرستده که پیام دریافت شده است 2-ارسال سیگنال از گیرنده تا بگوید پیام ارسالی به درستی دریافت شده است
acknowledge
1-اعلام کردن به فرستده که پیام دریافت شده است 2-ارسال سیگنال از گیرنده تا بگوید پیام ارسالی به درستی دریافت شده است
acknowledges
1-اعلام کردن به فرستده که پیام دریافت شده است 2-ارسال سیگنال از گیرنده تا بگوید پیام ارسالی به درستی دریافت شده است
cryptoperiod
زمان ارسال یا دریافت رمز مدت زمان دریافت رمز
sense line
خط احساس
senses
حس احساس
thick skinned
بی احساس
feeling
احساس
feelings
احساس
senses
احساس
aesthsis
احساس
esthesis
احساس
sensed
احساس
sense
احساس
sensation
احساس
sensations
احساس
percipience
احساس
sensed
حس احساس
gusto
احساس
apathetic
بی احساس
sentiment
احساس
impression
احساس
impressions
احساس
apperception
احساس
appriciation
احساس
aesthesiogenic
احساس زا
sense
حس احساس
sensing
احساس
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
supersensory
مافوق احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
humiliation
احساس حقارت
aggro
احساس پرخاشگری
handles
احساس بادست
sensibility
احساس ودرک هش
sensibilities
احساس ودرک هش
sense wire
سیم احساس
malaise
احساس مرض
sensorium
مرکز احساس
sense switch
گزینهء احساس
amenability
احساس مسئولیت
aesthesia
قوه احساس
feeler
احساس کننده
feelers
احساس کننده
antipathy
احساس مخالف
handle
احساس بادست
nostalgia
احساس غربت
feels
احساس کردن
feel
احساس کردن
appreciating
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
carebaria
احساس فشار در سر
esthesiometer
احساس سنج
sense organ
عامل احساس
stolid
فاقد احساس
stolidly
فاقد احساس
dual sensation
احساس دوگانه
malease
احساس مرض
limen
استانه احساس
itchiness
احساس خارش
impassible
فاقد احساس
guilt feeling
احساس گناه
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
euthymia
احساس سرحالی
appreciate
احساس کردن
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
sensed
احساس کردن
senses
احساس کردن
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
really
احساس میکنم
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
pang
احساس بد وناگهانی
sense
احساس کردن
sensation of hunger
احساس گرسنگی
out side
دریافت کننده سرویس دریافت کننده سرویس اسکواش
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
wamble
احساس تهوع کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
scunner
احساس نفرت کردن
palpability
قابل احساس و لمس
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
to be humbled
احساس فروتنی کردن
sense winding
سیم پیچ احساس
forefeel
ازپیش احساس کردن
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
ahedonia
فقدان احساس لذت
anhedonia
فقدان احساس لذت
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to feel cold
احساس سردی کردن
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
to freeze
احساس سردی کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
a pang of love
احساس رنج آور عشق
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
synecdoche
هم دریافت
transmission/reception of messages
دریافت
apperception
دریافت
discernment
دریافت
sensing
دریافت
inception
دریافت
sentience
دریافت
percipience
دریافت
mental perception
دریافت
comprehensions
دریافت
receiving
دریافت
collections
دریافت
apprehensions
دریافت
receipts
دریافت
apprehension
دریافت
receptions
دریافت
comprehension
دریافت
collection
دریافت
deliveries
دریافت
receipt
دریافت
delivery
دریافت
reception
دریافت
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
receptions
دریافت پذیرش
percept
دریافت ادراکی
collection of goods
دریافت کالا
collecting main
شبکه دریافت
collecting of the current
دریافت جریان
pull down
دریافت کردن
receiver
متصدی دریافت
receiver
دریافت کننده
recieve only
دریافت محض
recieve
دریافت کردن
come into
<idiom>
دریافت کردن
payee
دریافت کننده
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com