English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (12 milliseconds)
English Persian
coincide دریک زمان اتفاق افتادن
coincided دریک زمان اتفاق افتادن
coincides دریک زمان اتفاق افتادن
coinciding دریک زمان اتفاق افتادن
Other Matches
betide اتفاق افتادن
to play itself out اتفاق افتادن
hap اتفاق افتادن
befell اتفاق افتادن
befalls اتفاق افتادن
to be played out [enacted] اتفاق افتادن
chanced اتفاق افتادن
chance اتفاق افتادن
fall out اتفاق افتادن
come about اتفاق افتادن
befalling اتفاق افتادن
befallen اتفاق افتادن
tide اتفاق افتادن
occurs اتفاق افتادن
occurring اتفاق افتادن
occurred اتفاق افتادن
chancing اتفاق افتادن
occur اتفاق افتادن
chances اتفاق افتادن
befall اتفاق افتادن
come to pass اتفاق افتادن
happens رخ دادن اتفاق افتادن
happened رخ دادن اتفاق افتادن
happen رخ دادن اتفاق افتادن
sure thing <idiom> حتما اتفاق افتادن
occur رخ دادن یا اتفاق افتادن
fortunes اتفاق افتادن مقدرکردن
fortune اتفاق افتادن مقدرکردن
in the wind <idiom> بزودی اتفاق افتادن
occurred رخ دادن یا اتفاق افتادن
previously زودتر اتفاق افتادن
occurs رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurring رخ دادن یا اتفاق افتادن
gives اتفاق افتادن فدا کردن
give اتفاق افتادن فدا کردن
giving اتفاق افتادن فدا کردن
incident ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incidents ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
helo پیام عمومی شروع کار که دریک سیستم اشتراک زمان توسط ترمینالها بکار می رود
latest event time دیرترین زمانیکه تا ان زمان یک واقعه میتواند اتفاق بیافتد بدون انکه مدت اجرای پروژه طولانی تر گردد
to fall on ones knees بیرون افتادن بلابه افتادن
line haul زمان لازم برای حمل بار به وسیله ستون زمان حمل باریا زمان حرکت ستون موتوری
cache memory مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
caches مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
cache مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
realtime زمان حقیقی یا زمان خالص ارسال و دریافت پیامها
circuit روشی که در آن اتصال یا مسیر بین دو گره در زمان این فراخوان ها و نه در زمان تنظیم آنها انجام میشود
circuits روشی که در آن اتصال یا مسیر بین دو گره در زمان این فراخوان ها و نه در زمان تنظیم آنها انجام میشود
road time یا زمان تخلیه جاده زمان عبور ستون
It will be some time before the new factory comes online, and until then we can't fulfill demand. آغاز به کار کردن کارخانه جدید مدتی زمان می برد و تا آن زمان قادر به تامین تقاضا نخواهیم بود.
in an instant دریک ان
derricks دریک
derrick دریک
in an instant دریک لحظه
en bloc دریک بلوک
swinging derrick دریک گردان
standing derrick دریک ثابت
sedentary مقیم دریک جا
on a par دریک تراز
on one occasion دریک موقع
beside دریک طرف بعلاوه
run in the family/blood <idiom> دریک سطح بودن
rub elbows/shoulders <idiom> دریک سطح بودن
somewheres یک جایی دریک محلی
out of step <idiom> دریک گام نبودن
pitcherful انچه دریک سبوجابگیرد
somewhere یک جایی دریک محلی
partly نسبتا دریک جزء
aline دریک رشته قراردادن
polynia منطقه اب ازاد دریک دریای یخ
batch مقدار نان دریک پخت
colocate دریک مکان قرار دادن
pent up دریک جا نگاه داشته شده
chorus girl زن جوانی که دریک دسته کرمیخواند
batches مقدار نان دریک پخت
in a crack دریک چشم بهم زدن
collinear دریک خط مستقیم واقع شونده
textbooks کتاب اصلی دریک موضوع
chorus girls زن جوانی که دریک دسته کرمیخواند
align دریک ردیف قرار گرفتن
textbook کتاب اصلی دریک موضوع
coincident واقع شونده دریک وقت
polynya منطقه اب ازاد دریک دریای یخ
ledger bait که دریک جا روی نگاه دارند
capful انچه دریک کلاه جابگیرد
cartful انچه دریک گاری جا بگیرد
aligns دریک ردیف قرار گرفتن
aligning دریک ردیف قرار گرفتن
easy does it <idiom> دریک چشم بهم زدن
fascia plate تابلوی مقابل دریک وسیله
text book کتاب اصلی دریک موضوع
aligned دریک ردیف قرار گرفتن
have one's ass in a sling <idiom> دریک وضع نا مساعد بودن
access time کل زمان لازم برای رسانه ذخیره سازی از وقتی که تقاضای داده میشود تا زمان بازگشت داده
IAM فضای حافظه که زمان دستیابی بین زمان حافظه اصلی و سیستم بر پایه دیسک دارد
reference نقط های در زمان که به عنوان مبدا برای زمان بندی هادی دیگر یا اندازه گیریهای دیگر به کار می رود
references نقط های در زمان که به عنوان مبدا برای زمان بندی هادی دیگر یا اندازه گیریهای دیگر به کار می رود
arrival زمان حضور زمان رسیدن
present زمان حاضر زمان حال
presenting زمان حاضر زمان حال
presented زمان حاضر زمان حال
presents زمان حاضر زمان حال
seek time زمان جستجو زمان طلب
arrivals زمان حضور زمان رسیدن
response time زمان جواب زمان پاسخگویی
hinge joint مفصلی که دریک سطح حرکت کند
gigahertz فرکانس یک بیلیون دفعه دریک ثانیه
gyle مقدارابجوی که دریک وهله ساخته میشود
concurrent دریک وقت واقع شونده موافق
docking ارتباط مکانیکی دو فضاپیما دریک مدار
palmful انقدرکه دریک کف دست جای گیرد
pointsman عبور و مرور که دریک نقطه ایستاده
read time زمان اماده شدن اطلاعات زمان در دسترس قرار گرفتن اطلاعات کامپیوتری
tour of duty زمان گردش ماموریت زمان توقف پرسنل در مناطق مختلف ماموریت
play footsie <idiom> باهمکارخود لاس زدن مخصوصا دریک جو سیاسی
broadside توپهایی که دریک سوی کشتی اراسته شده
broadsides توپهایی که دریک سوی کشتی اراسته شده
bicipital تقسیم شونده بدو قسمت دریک انتها
lague اتفاق
confederacies اتفاق
coincidences اتفاق
confederacy اتفاق
accident اتفاق
hap اتفاق
league اتفاق
confederation اتفاق
accidents اتفاق
occurence اتفاق
confederations اتفاق
togtherness اتفاق
fluke اتفاق
leagues اتفاق
fortuity اتفاق
case اتفاق
flukes اتفاق
coincidence اتفاق
happening اتفاق
occurrences اتفاق
occurrence اتفاق
accidentalness اتفاق
chanced اتفاق
chance اتفاق
chances اتفاق
joinder اتفاق
federal اتفاق
events اتفاق
event اتفاق
unity اتفاق
chancing اتفاق
togetherness اتفاق
accidentalism اتفاق
happenings اتفاق
cases اتفاق
accidence اتفاق
block stowage loading بارگیری وسایل هم مقصد دریک قسمت از وسیله ترابری
retrospective search جستجوی متن ها دریک موضوع مشخص ازیک داده
hauls همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
ice time مجموع مدت بازی بازیگر دریک مسابقه یا در یک فصل
hauled همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
catalysis اثر مجاورت جسمی دریک فعل وانفعال شیمیایی
haul همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
hauling همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند
unanimity اتفاق اراء
at random <adv.> برحسب اتفاق
coincidentally <adv.> برحسب اتفاق
fortuitously <adv.> برحسب اتفاق
it happened اتفاق افتاد
Accidentally . By chance. بر حسب اتفاق
by accident <adv.> برحسب اتفاق
as it happens <adv.> برحسب اتفاق
accidently <adv.> برحسب اتفاق
accidentally <adv.> برحسب اتفاق
by hazard <adv.> برحسب اتفاق
unanimously به اتفاق اراء
by happenstance <adv.> برحسب اتفاق
by a coincidence <adv.> برحسب اتفاق
incidentally <adv.> برحسب اتفاق
Accompanied by. Together with . به اتفاق (همراه )
occurred <past-p.> اتفاق افتاده
by a unanimity vote به اتفاق اراء
by a unanimous به اتفاق اراء
casualist معتقد به اتفاق
confederative اتفاق کننده
consensus of opinion اتفاق اراء
by chance <adv.> برحسب اتفاق
unison اتحاد اتفاق
supervention اتفاق ناگهانی
fortuitism عقیده به اتفاق
act of God اتفاق قهری
disunion عدم اتفاق
acts of God اتفاق قهری
renewal of the convention تجدید اتفاق
happened <past-p.> اتفاق افتاده
consensus اتفاق اراء
role indicator نشانهای برای بیان ورودی شاخص دریک موضوع مشخص
run around تنظیم متن در اطراف یک شکل دریک صفحه چاپ شده
coriolis acceleration شتاب یک ذره که دریک دستگاه مختصات شتابدار درحرکت است
farrows همه بچه خوک هایی که دریک وهله زاییده می شوند
side tone انعکاس صوت دریک مداربعلت مجاورت با مدار صوتی دیگر
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com