Dictiornary-Farsi | در وقت معین یا معلوم | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (10 milliseconds)

English	Persian
at a specified time	در وقت معین یا معلوم


Search result with all words

specifies	معین کردن معلوم کردن
specify	معین کردن معلوم کردن
specifying	معین کردن معلوم کردن
Other Matches

his parentage isunknown	اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
false attack	حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
time charter	اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
obvious	معلوم
pronounced	معلوم
illiquid	نا معلوم
sharp cut	معلوم
the active voice	معلوم
inevidence	معلوم
definite	معلوم
known	معلوم
overt	معلوم
indistinct	نا معلوم
intelligible	معلوم
given	معلوم
invisible	نا معلوم
active	معلوم
to the fore	معلوم
assignable	معلوم
determinate	معلوم
It was revealed that … It transpired that . . .	معلوم شد که ...
to bring tl light	معلوم کردن
verb active	فعل معلوم
given conditions	شرایط معلوم
to make known	معلوم کردن
the date was not specified	تاریخ ان معلوم
to come to light	معلوم شدن
vaguest	غیر معلوم
known distance	مسافت معلوم
presumedly	از قرار معلوم
known datum point	ایستگاه معلوم
known data	عناصر معلوم
kithe	معلوم شدن
noticeably	بطوربرجسته یا معلوم
known	معلوم کردن
seemingly	از قرار معلوم
vague	غیر معلوم
vaguer	غیر معلوم
that depends	معلوم نیست
the active voice	فعل معلوم
known distance	فاصله معلوم
ascertaining	معلوم کردن
ascertains	معلوم کردن
evidently	از قرار معلوم
familiarizing	معلوم کردن
familiarised	معلوم کردن
familiarises	معلوم کردن
familiarize	معلوم کردن
cretain	معلوم بعض
familiarized	معلوم کردن
familiarizes	معلوم کردن
ascertained	معلوم کردن
ascertain	معلوم کردن
known target	هدف معلوم
To make known . To signify .	معلوم کردن
manifestly	بطور معلوم
familiarising	معلوم کردن
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it …	از قرار معلوم ...
It was clear that she had lied .	دروغش معلوم شد
discernibly	بطور معلوم
participle	وجه وصفی معلوم
obviously	بطور اشکار یا معلوم
he proved to know the secret	معلوم شد راز را میداند
present participle	وجه وصفی معلوم
fatherless	فاقد مولف معلوم
apparent	معلوم وارث مسلم
present participles	وجه وصفی معلوم
It is not known yet . It is not settled yet .	هنوز معلوم نیست
deponent	درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
taskwork	کار معلوم کارناخوشایند
participles	وجه وصفی معلوم
it will manifest it self	معلوم خواهد گشت
time will tell	در آینده معلوم می شود
evince	معلوم کردن ابراز داشتن
types	نوع خون را معلوم کردن
typed	نوع خون را معلوم کردن
evinces	معلوم کردن ابراز داشتن
deponont	در فاهر مجهول و در باطن معلوم
evincing	معلوم کردن ابراز داشتن
we shall see	تا ببینم بعد معلوم میشود
evinced	معلوم کردن ابراز داشتن
his fate is sealed	سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
determinable	معلوم کردنی انقضاء پذیر
known datum point	نقطهای با مختصات وگرای معلوم
type	نوع خون را معلوم کردن
It was evident from the start.	از اول کار معلوم بود
We know it for a fact that…	برایمان کاملا" معلوم است که ...
Certain notorious ( dubious ) characters .	عده افراد معلوم الحال
they are of a doubtful paterni	اصل انها معلوم نیست
Known and unknown .	معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
Is the departure time certain ?	وقت حرکت معلوم است؟
pedigreed	دارای نسب یادودمان معلوم
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است
We wI'll be notified(informed)of the results today.	امروز جواب کار معلوم می شود
spot elevation	نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
seal one's fate	سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
Presumably she hasnt arrived yet .	از قرار معلوم هنوز واردنشده است
to go down to the wire <idiom>	تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
the bill defined his powers	حدود اختیارات وی دران لایحه معلوم گردید
it is of doubtful proveance	معلوم نیست اصلا از کجا امده است
count one's chickens before they're hatched <idiom>	روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
loose ends <idiom>	بدون کار معلوم وروشنی برای انجام دادن
certifying	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
this line does not scan	وزن این شعر با تقطیع معلوم میشودکه درست نیست
parameters	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
parameter	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
certify	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifies	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
perfect participle	وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
unpriced	درباب چیزی گفته میشودکه بهای ان معلوم نشده یابصورت بهادران نباشد
duty rated	بیشترین تعداد عملیات که یک وسیله در یک زمان با مشخصات معلوم میتواند انجام دهد
adjutant	معین
adjutants	معین
allying	معین
specified	معین
precise	معین
punctual	معین
indeterminate	نا معین
subsidiaries	معین
subsidiary	معین
settled	معین
limiting	معین
accessorial	معین
adjutor	معین
ally	معین
rubicon	حد معین
accessory	معین
auxiliary	معین
regulars	معین
auxiliaries	معین
fixed	معین
ledger	معین
specifics	معین
ledgers	معین
certain	معین
ancillary	معین
given	معین
definite	معین
regular	معین
determinate	معین
specific	معین
there is no time like the present <idiom>	سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را
bailment	امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
dosing	اندازه معین
rose bay	گل معین التجاری
rhomboidal	شبه معین
systematically	با روش معین
the fullness of time	وقت معین
linking verb	فعل معین
part performance	عقد معین
adverbs	معین فعل
adverb	معین فعل
destined	مقصد معین
anyone	هرشخص معین
on a given day	در روزی معین
shall	فعل معین
dose	اندازه معین
dosed	اندازه معین
doses	اندازه معین
specified time	وقت معین
assignable	معین مشخص
thetical	مقرر معین
at a stated time	در وقت معین
denominate	معین کردن
general ledger	معین عام
figure out	معین کردن
determinately	بطور معین
determinate error	خطای معین
aoristic	غیر معین
allotted time	وقت معین
adverb modifying a verb	معین فعل
inset	: معین کردن
insets	: معین کردن
definitive	معین کننده
spanned	فاصله معین
positive	یقین معین
statically determined	از نظراستاتیکی معین
do	فعل معین
ledger card	کارت معین
thetic	مقرر معین
draw the line <idiom>	معین کردن
specifying	معین کردن
auxiliary	امدادی معین
settles	معین کردن
designates	معین کردن
designate	معین کردن
specifics	مخصوص معین
regulars	معین مقرر
allocating	معین کردن
allocates	معین کردن
defines	معین کردن
regular	معین مقرر
space	مدت معین
spaces	مدت معین
settle	معین کردن
auxiliaries	امدادی معین
specify	معین کردن
specifies	معین کردن
designating	معین کردن
define	معین کردن