Dictiornary-Farsi | دلیل واضح | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 202 (10 milliseconds)

English	Persian
clear evidence	دلیل واضح
clear proof	دلیل واضح


Other Matches

conspicuous	واضح
clearest	واضح
distinct	واضح
clearer	واضح
palpable	واضح
explicit	واضح
plains	واضح
plainest	واضح
plainer	واضح
plain	واضح
graphic	واضح
clear	واضح
iuntelligibly	واضح
crystalline	واضح
perspicuous <adj.>	واضح
notable <adj.>	واضح
distinct <adj.>	واضح
vivid	واضح
kenspeckle	واضح
ditinct	واضح
explicit <adj.>	واضح
clears	واضح
perspicuous	واضح
well known	واضح
transpicuous	واضح
obvious	واضح بدیهی
clarifier	واضح کننده
self-explanatory	واضح اشکار
self explanatory	واضح اشکار
unambiguous	واضح روشن
self explaining	واضح اشکار
lucid	واضح درخشان
distinctly	بطور واضح
expound	واضح کردن
overt	واضح نپوشیده
open-and-shut	ساده واضح
expounding	واضح کردن
crystal clear	واضح-مبرهن
open and shut	ساده واضح
expounds	واضح کردن
orotund	قوی و واضح
sharp image	تصویر واضح
cleaners	مشخص واضح
clearer	واضح کردن
clear	بطور واضح
sharp picture	تصویر واضح
clear picture	تصویر واضح
clears	بطور واضح
clears	واضح کردن
clearest	واضح کردن
expounded	واضح کردن
clearer	بطور واضح
luminous	شب نما واضح
clean-cut	مشخص واضح
clearest	بطور واضح
lucidly	بطور واضح
clean cut	مشخص واضح
clear	واضح کردن
plainly	بطور واضح
self explaining	بدیهی واضح فی نفسه
enhances	بهتر یا واضح تر کردن
plain text	متن واضح و اشکار
pseudopod	تجسم واضح روح
It was borne in on him.	برای او [مرد] واضح شد.
enhancing	بهتر یا واضح تر کردن
pseudopodium	تجسم واضح روح
enhanced	بهتر یا واضح تر کردن
self-explanatory	بدیهی واضح فی نفسه
self explanatory	بدیهی واضح فی نفسه
It dawned upon him.	برای او [مرد] واضح شد.
documentary photography	عکس واضح وروشن
eye dialect	لهجهء واضح و هجایی
enunciation	تلفظ واضح و روشن
diction	تلفظ واضح و روشن
luculent	نور افشان واضح
open to the public	واضح درنظر عموم
enhance	بهتر یا واضح تر کردن
pellucidly	بطور روشن یا واضح
demystified	واضح و مبرهن کردن
demystifies	واضح و مبرهن کردن
demystify	واضح و مبرهن کردن
spell out <idiom>	واضح توضیح دادن
unconcealed	روشن هویدا واضح
plainly	بطور واضح صریحا"
demystifying	واضح و مبرهن کردن
cts	واضح وروشن جهت ارسال
clarify	واضح کردن توضیح دادن
clarifying	واضح کردن توضیح دادن
to be clear to somebody	برای کسی واضح بودن
truisms	چیزی که پر واضح است ابتذال
truism	چیزی که پر واضح است ابتذال
speak up <idiom>	بلندو واضح سخن گفتن
clarifies	واضح کردن توضیح دادن
blurs	تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
continuity	مسیر ارتباط واضح بین دو نقط ه
How can you ask?	این باید واضح باشد برای تو
blurring	تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
blurred	تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
blur	تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
specifying	بیان واضح آنچه نیاز است
specify	بیان واضح آنچه نیاز است
specifies	بیان واضح آنچه نیاز است
That speaks volumes. <idiom>	چیزی را کاملأ واضح بیان می کند.
uncovered	واضح قابل رویت غیر سری
Her eyes spoke volumes of despair.	در چشمهای او [زن] ناامیدی کاملا واضح است.
proofs	دلیل
reasonless	بی دلیل
uncaused	بی دلیل
testimonies	دلیل
testimony	دلیل
argumentum	دلیل
expessive	دلیل
rebutting evidence	رد دلیل
disproof	دلیل رد
on the ground of	به دلیل
proof	دلیل
reasoning	دلیل
demonstrations	دلیل
arguments	دلیل
demonstration	دلیل
argument	دلیل
sake	دلیل
earnest	دلیل
symptom	دلیل
reasons	دلیل
reason	دلیل
evidence	دلیل
rationale	دلیل
symptoms	دلیل
to speak volumes [for]	کاملأ واضح بیان کردن [اصطلاح مجازی]
problem	واضح کردن توضیحات شکل به روش منط قی
problems	واضح کردن توضیحات شکل به روش منط قی
oral evidence	دلیل شفاهی
proof of laziness	دلیل تنبلی
proof of debt	دلیل طلب
as a consequence <adv.>	به این دلیل
indirect objects	دلیل اوردن
by impl <adv.>	به این دلیل
objects	دلیل اوردن
object	دلیل اوردن
objecting	دلیل اوردن
preservation of evidence	تامین دلیل
presentation of evidance	ابراز دلیل
objected	دلیل اوردن
consequently <adv.>	به این دلیل
onus probandi	بار دلیل
therefore <adv.>	به این دلیل
ratiocinate	دلیل اوردن
song and dance <idiom>	دلیل آوردن
comebacks	دلیل قانونی
comeback	دلیل قانونی
written evidence	دلیل کتبی
direct objects	دلیل اوردن
sole argument	دلیل منحصربفرد
unreasonable	بی دلیل زورگو
the reason why	دلیل اینکه
in no case	به هیچ دلیل
sole argument	تنها دلیل
sole argument	یگانه دلیل
sign of weakness	دلیل ضعف
evidence of conformity	دلیل مطابقت
rebutting evidence	دلیل معارض
A telling reason .	دلیل گویا
hence <adv.>	به این دلیل
justifications	دلیل اوری
because of	بدین دلیل
demonstrating	دلیل اوردن
demonstrates	دلیل اوردن
conclusive evidence	دلیل قاطع
demonstrated	دلیل اوردن
demonstrate	دلیل اوردن
document in proof	دلیل مستند
anabsurd arument	دلیل نامعقول
agument	دلیل حجت
afortiori	با دلیل قویتر
in this respect <adv.>	به این دلیل
insofar <adv.>	به این دلیل
rationalization	دلیل تراشی
mainspring	دلیل اصلی
in so far <adv.>	به این دلیل
in this sense <adv.>	به این دلیل
justification	دلیل اوری
symptoms	اثر دلیل
symptom	اثر دلیل
for this reason <adv.>	به این دلیل
documentary evidence	دلیل کتبی
in this way <adv.>	به این دلیل
for that reason <adv.>	به این دلیل
in this vein <adv.>	به این دلیل
in this wise <adv.>	به این دلیل
in this manner <adv.>	به این دلیل
in consequence <adv.>	به این دلیل
justifiable reason	دلیل موجه
by implication <adv.>	به این دلیل
as a result <adv.>	به این دلیل
thus [therefore] <adv.>	به این دلیل
muniment of title	دلیل سمت
muniment of title	دلیل مالکیت
whereby <adv.>	به این دلیل
on no account	به هیچ دلیل