Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (38 milliseconds)
English
Persian
launch
شروع کردن اقدام کردن
launched
شروع کردن اقدام کردن
launches
شروع کردن اقدام کردن
launching
شروع کردن اقدام کردن
Other Matches
emprize
اقدام کردن
enterprises
اقدام کردن
deals
اقدام کردن
start out
اقدام کردن
deal with
اقدام کردن
to bend effort
اقدام کردن
to take steps
اقدام کردن
proceeded
اقدام کردن
to take measures
اقدام کردن
deal
اقدام کردن
enterprise
اقدام کردن
proceed
اقدام کردن
to take of a
اقدام کردن
start off
شروع کردن شروع شدن
venturing
اقدام یا مبادرت کردن به
to put in hand
دایرکردن اقدام کردن
ventures
اقدام یا مبادرت کردن به
adventurism
اقدام به کاری کردن
proceeded
اقدام کردن پرداختن به
venture
اقدام یا مبادرت کردن به
ventured
اقدام یا مبادرت کردن به
to start out to do something
اقدام بکاری کردن
proceed
اقدام کردن پرداختن به
enterprise
اقدام به اجرای قوانین کردن
enterprises
اقدام به اجرای قوانین کردن
to play at
خواهی نخواهی اقدام کردن
launching
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
to wipe the slate clean
<idiom>
شروع تازه ای کردن
[تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن]
[اصطلاح]
set up
مشخص کردن یا مقدار دهی اولیه کردن یا شروع یک برنامه کاربردی یاسیستم
to act in self-defence
دفاع از خود اقدام
[حرکت]
کردن
to set about
شروع کردن مبادرت کردن بکاری
turn on
<idiom>
روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
to take action to prevent
[stop]
such practices
اقدام کردن برای اینکه از چنین شیوه هایی جلوگیری شود
initiating
اغاز کردن شروع کردن
lead off
<idiom>
شروع کردن ،باز کردن
push off
<idiom>
ترک کردن ،شروع کردن
initiated
اغاز کردن شروع کردن
initiate
اغاز کردن شروع کردن
initiates
اغاز کردن شروع کردن
set about
<idiom>
شروع کردن
take up
<idiom>
شروع کردن
tee off
شروع کردن
streek
شروع کردن
get off on the wrong foot
<idiom>
بد شروع کردن
get one's feet wet
<idiom>
شروع کردن
kick off
<idiom>
شروع کردن
commencing
شروع کردن
embark upon
شروع کردن
to strike into
شروع کردن
commences
شروع کردن
embark
شروع کردن
commenced
شروع کردن
set in
شروع کردن
embarking
شروع کردن
commence
شروع کردن
embarks
شروع کردن
put in hand
شروع کردن
embarked
شروع کردن
reopen
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopening
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopens
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopened
دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
To start from scratch .
از هیچ شروع کردن
tune up
شروع باواز کردن
open fire
شروع به تیراندازی کردن
warm up
شروع کردن به کار
to f. a laughing
شروع بخنده کردن
launch
شروع کردن حمله
to gather way
شروع بحرکت کردن
get in on the ground floor
<idiom>
ازابتدا شروع کردن
blast-off
شروع بپرواز کردن
to start
[for]
شروع کردن رفتن
[به]
dig in
<idiom>
شروع به خوردن کردن
come to blows
<idiom>
شروع به جنگیدن کردن
to open fire
شروع به اتش کردن
to go
[fall]
together by the ears
[outdated]
<idiom>
شروع به دعوی کردن
attempting to steal
شروع کردن به سرقت
start up
<idiom>
بازی را شروع کردن
blast off
شروع بپرواز کردن
launched
شروع کردن حمله
to start from the beginning
[to start afresh]
از آغاز شروع کردن
pipe up
شروع به نی زدن کردن
launching
شروع کردن حمله
to start
شروع کردن به دویدن
to break into a run
شروع کردن به دویدن
set-tos
با اشتیاق شروع کردن
set-to
با اشتیاق شروع کردن
set to
با اشتیاق شروع کردن
launches
شروع کردن حمله
do up
شروع بکار کردن
attempting to commit rape
شروع کردن به تجاوز جنسی
go off
<idiom>
شروع به زنگ زدن کردن
attempting to commit murder
شروع کردن به قتل عمد
to get to
شروع کردن دست گرفتن
begins
اغاز نهادن شروع کردن
attempts
قصد کردن شروع به جرم
trigger
شروع کردن حمله یاکار
triggered
شروع کردن حمله یاکار
triggers
شروع کردن حمله یاکار
to push off
شروع کردن بیرون رفتن
attempt
قصد کردن شروع به جرم
back to the drawing board
<idiom>
کاری را از اول شروع کردن
restart
بازاغازی دوباره شروع کردن
scratch the surface
<idiom>
تازه شروع به کار کردن
to come to one's senses
شروع به فکر عاقلانه کردن
come to one's senses
<idiom>
شروع به فکر صحیح کردن
attempted
قصد کردن شروع به جرم
begin
اغاز نهادن شروع کردن
attempting
قصد کردن شروع به جرم
to get cracking
شروع کردن
[به کاری]
[اصطلاح روزمره]
to tie into something
[ American E]
با هیجان و پر انرژی کاری را شروع کردن
off the wagon
<idiom>
دوباره شروع به خوردن الکل کردن
take off
جهش کردن شروع به پرواز به پروازدرامدن
pick up
<idiom>
ادامه دادن ،دوباره شروع کردن
to be fever began to a bate
تب شروع کردبه فروکش کردن یا فرونشستن
to start quarrelling
<idiom>
شروع به دعوی کردن
[اصطلاح روزمره]
to struck up
بهم زدن شروع بزدن کردن
cancellation
عمل متوقف کردن فرآیند شروع شده
indent
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
load point
شروع بخش ضبط کردن در نوار مغناطیسی
to get down to business
کار و بار را شروع کردن
[اصطلاح روزمره]
indenting
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
indents
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
wake up
تنظیم کردن یا شروع یا مقدار اولیه دادن
to turn on the waters
یکدفعه شروع به گریه کردن
[اصطلاح روزمره]
to start an argument with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
to start a fight with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
colder
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
cold
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
coldest
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
colds
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
staging area
فاصله بین منطقه اماده کردن اتومبیل و نقطه شروع
debuts
نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
group
کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
groups
کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
debut
نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
mode
وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
modes
وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
run-up
[start-up]
نزدیکی به مکان شروع با دویدن
[برای جهش یا پرتاب کردن]
[ورزش]
clicks
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
click
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
clicked
دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
set up
مدت زمان بین سیگنال شروع یک برنامه و شروع آن
To start from scratch.
از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
to fall to
شروع بخوردن یاجنگ کردن بخوردن افتادن
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
launching area
منطقه شروع پرواز منطقه شروع عملیات اب خاکی
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
initiation
شروع کار شروع
ploys
اقدام
enforcement
اقدام
moved
اقدام
enterprise
اقدام
ploy
اقدام
move
اقدام
enterprises
اقدام
procedure
اقدام
esteem
اقدام
moves
اقدام
interventions
اقدام
action
اقدام
actionless
بی اقدام
proceeding
اقدام
intervention
اقدام
emprise
اقدام
actions
اقدام
enterprises
قدرت اقدام
protective measure
اقدام حمایتی
counter-measure
اقدام متقابل
under way
دردست اقدام
precautions
اقدام احتیاطی
operation immediate
اقدام سریع
expedience
اقدام مهم
actions
فعل اقدام
proceed with deliberations
اقدام به مذاکره
action at low
اقدام قانونی
expediency
اقدام مهم
action statement
دستورالعمل اقدام
intercommunion
اقدام مشترک
actions
کار اقدام
counter-measures
اقدام متقابل
countermeasure
اقدام متقابل
counteraction
اقدام متقابل
enterprise
قدرت اقدام
action for cancellation
اقدام به لغو
demarche
اقدام سیاسی
double action
اقدام دوجانبه
preparation
اقدام مقدماتی
legal action
اقدام قانونی
action for cancellation
اقدام به ابطال
measure of prevention
اقدام احتیاطی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com