Dictiornary-Farsi | شما احساس گرسنگی می کنید؟ | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
Do you feel hungry?	شما احساس گرسنگی می کنید؟


Other Matches

sensation of hunger	احساس گرسنگی
a pang of hunger	احساس ناگهانی گرسنگی
I feel faint with hunger.	از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I've got the munchies.	یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
I'm not a bit hungry.	یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
repeat	بازگو کنید عناصر تیر را تکرار کنید یا ازنو
repeats	بازگو کنید عناصر تیر را تکرار کنید یا ازنو
add	اضافه کنید زیاد کنید
adding	اضافه کنید زیاد کنید
adds	اضافه کنید زیاد کنید
prescan	خصوصیت بیشتر اسکنرهای مسط ح که اسکن سریع و با realution کم انجام می دهند تا نمونه اصلی را مجدد بررسی کنید یا ناحیهای که باید بهتر اسکن شود مشخص کنید
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
hungrily	با گرسنگی
hungers	گرسنگی
hunger	گرسنگی
esurience	گرسنگی
hungered	گرسنگی
hungering	گرسنگی
starvation	گرسنگی
strave	گرسنگی کشیدن
strave	گرسنگی خوردن
strave	از گرسنگی مردن
starveling	گرسنگی خورده
starved	گرسنگی کشیدن
starves	گرسنگی دادن
starving	گرسنگی کشیدن
starving	از گرسنگی مردن
starving	گرسنگی دادن
starvation	گرسنگی کشیدن
hungry	حاکی از گرسنگی
hungry	دچار گرسنگی
hungrier	دچار گرسنگی
hungrier	حاکی از گرسنگی
starves	از گرسنگی مردن
starves	گرسنگی کشیدن
hungrily	از روی گرسنگی
hungriest	حاکی از گرسنگی
ravenousness	گرسنگی زیاد
ravenous hunger	گرسنگی زیاد
starve	گرسنگی کشیدن
starve	از گرسنگی مردن
starve	گرسنگی دادن
starved	از گرسنگی مردن
starved	گرسنگی دادن
hungriest	دچار گرسنگی
hungered [arch]	گرسنگی نما
to starve to death	از گرسنگی مردن
famish	گرسنگی دادن
hunger pangs	دردهای گرسنگی
He fainted from hunger.	از گرسنگی غش کردوافتاد
hungered [arch]	حاکی از گرسنگی
ravenously	با گرسنگی زیاد
belly pinched	گرسنگی خورده
hunger drive	سائق گرسنگی
bulimy	ناخوشی گرسنگی
patience of hunger	طاقت گرسنگی
patience of hunger	تاب گرسنگی
under the stimulus of hunger	از فشار گرسنگی
famish	گرسنگی کشیدن
to feel [a bit] peckish	کمی حس گرسنگی کردن
to die of hunger [thirst]	از گرسنگی [تشنگی] مردن
hungered [arch]	گرسنگی اور خشک
i am famishing	از گرسنگی دارم می میرم
to be reduced to starvation	اجبارا گرسنگی کشیدن
many d. of hunger	بسیاری از گرسنگی می میرند
hunger pain	درد گرسنگی [پزشکی]
hungriest	گرسنگی اور حریص
hungry	گرسنگی اور حریص
hungrier	گرسنگی اور حریص
hunger osteopathy	بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
We suffered hunger for a few days .	چند روز گرسنگی کشیدیم
acoria	مرض گرسنگی داء الجوع
hunger	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungered	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungering	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungers	گرسنگی دادن گرسنه شدن
The soldiers died from illness and hunger.	سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
iam not patient of hunger	من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
to starve into surrender	گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
Hunger begets crime.	گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
I'm starving [to death] .	از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
impression	احساس
impressions	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
aesthsis	احساس
esthesis	احساس
apperception	احساس
sentiment	احساس
appriciation	احساس
sensing	احساس
percipience	احساس
sense	احساس
thick skinned	بی احساس
apathetic	بی احساس
sensation	احساس
sensations	احساس
feeling	احساس
gusto	احساس
sensed	حس احساس
sensed	احساس
senses	حس احساس
senses	احساس
feelings	احساس
sense	حس احساس
sense line	خط احساس
handles	احساس بادست
carebaria	احساس فشار در سر
sense organ	عامل احساس
euthymia	احساس سرحالی
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
aggro	احساس پرخاشگری
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
aesthesia	قوه احساس
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی
sensibility	احساس ودرک هش
sensibilities	احساس ودرک هش
malaise	احساس مرض
sense	احساس کردن
guilt feeling	احساس گناه
sensed	احساس کردن
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
nostalgia	احساس غربت
sense switch	گزینهء احساس
senses	احساس کردن
esthesiometer	احساس سنج
feels	احساس کردن
really	احساس میکنم
dual sensation	احساس دوگانه
feel	احساس کردن
handle	احساس بادست
amenability	احساس مسئولیت
appreciating	احساس کردن
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
appreciates	احساس کردن
subjective sensation	احساس غیرعینی
appreciate	احساس کردن
appreciated	احساس کردن
impassible	فاقد احساس
supersensory	مافوق احساس
humiliation	احساس حقارت
feeler	احساس کننده
feelers	احساس کننده
perception	دریافت احساس
sensorium	مرکز احساس
perceptions	دریافت احساس
sense wire	سیم احساس
stolidly	فاقد احساس
antipathy	احساس مخالف
pang	احساس بد وناگهانی
limen	استانه احساس
stolid	فاقد احساس
malease	احساس مرض
itchiness	احساس خارش
inapprehensible	نامفهوم غیرقابل احساس
warm one's blood/heart <idiom>	احساس راحتی کردن
wamble	احساس تهوع کردن
scunner	احساس نفرت کردن
impercipient	بی احساس ادم بی بصیرت
sense winding	سیم پیچ احساس
referred sensation	احساس جابه جا شده
traction sensation	احساس کشیدگی پوست
unreality feeling	احساس ناواقعی بودن
give voice to <idiom>	احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom>	احساس خوبی داشتن
palpability	قابل احساس و لمس
hate one's guts <idiom>	احساس انزجار از کسی
too big for one's breeches/boots <idiom>	احساس بزرگی کردن
ill at ease <idiom>	احساس عصبانیت وناراحتی
ahedonia	فقدان احساس لذت
apperceptive	وابسته به درک و احساس
anhedonia	فقدان احساس لذت
To feel lonely (lonesme).	احساس تنهائی کردن
to feel cold	احساس سردی کردن
to freeze	احساس سردی کردن
to feel humbled	احساس فروتنی کردن
to be humbled	احساس فروتنی کردن
feel a bit under the weather <idiom>	[یک کم احساس مریضی کردن]
forefeel	ازپیش احساس کردن
sensory	وابسته به مرکز احساس حساس
a pang of love	احساس رنج آور عشق
hunching	فن احساس وقوع امری در اینده
hunched	فن احساس وقوع امری در اینده
amoral	بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion	احساس قبلی نسبت بچیزی
to t. on any one's corn	احساس کسی راجریحه دارکردن
to feel humbled	احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled	احساس شکسته نفسی کردن
hunch	فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear	احساس ترس کردن [داشتن]
sensate	اماده پذیرش حس احساس کردن
dysphoria	بیقراری احساس ملالت وکسالت
esthesia	فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to feel a pang of jealousy	ناگهانی احساس حسادت کردن
impassibly	بی نشان دادن احساس درد
abklingen	محو شدن تدریجی احساس
intangibly	چنانکه نتوان احساس کرد