English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (23 milliseconds)
English Persian
underfeed غذای غیر کافی خوردن یا دادن
Other Matches
The food was not fit to eat. غذای ناجوری بود ( قابل خوردن نبود )
munchies [Colloquial] غذای برای ریز ریز خوردن [مانند تخمه یا پسته]
long run مدت کافی برای تغییر دادن در مقدار تولید به وسیله کاهش یا افزایش فرفیت موسسه
jolting تکان دادن یا خوردن
jolts تکان دادن یا خوردن
jolt تکان دادن یا خوردن
to crop up ناگهان رخ دادن- اب خوردن
jolted تکان دادن یا خوردن
gobbled تند خوردن قورت دادن
gobbles تند خوردن قورت دادن
wiggles وول خوردن تکان دادن
wiggled وول خوردن تکان دادن
wiggle وول خوردن تکان دادن
wiggling وول خوردن تکان دادن
gobbling تند خوردن قورت دادن
shellack شکست مفتضحانه خوردن یا دادن
gobble تند خوردن قورت دادن
shellac شکست مفتضحانه خوردن یا دادن
to play a good knife and fork ازروی اشتهاخوراک خوردن خوب چیز خوردن
swag تاب خوردن تلوتلو خوردن بنوسان دراوردن
swears سوگند خوردن قسم یاد کردن سوگند دادن
swear سوگند خوردن قسم یاد کردن سوگند دادن
wagging تکان خوردن جنبانیدن تکان دادن
wag تکان خوردن جنبانیدن تکان دادن
wagged تکان خوردن جنبانیدن تکان دادن
wags تکان خوردن جنبانیدن تکان دادن
tripped لغزش خوردن سکندری خوردن
tumble غلت خوردن معلق خوردن
tumbled غلت خوردن معلق خوردن
tumbles غلت خوردن معلق خوردن
trip لغزش خوردن سکندری خوردن
trips لغزش خوردن سکندری خوردن
birdseed غذای پرندگان
sweetmeat غذای شیرین
luncheon غذای مفصل
meat غذای اصلی
plant food غذای گیاه
plant food غذای گیاهی
meats غذای اصلی
dinette غذای گرم
cornmeal غذای ذرت
potluck غذای مختصر
stinkpot غذای بدبو
spirilual nutriment غذای روحانی
shore dinner غذای دریایی
entree غذای اصلی
junk foods غذای ناسالم
chicken feed غذای جوجه
junk food غذای ناسالم
health foods غذای سالم
sop غذای مایع
seafood غذای دریایی
restorative food غذای مقوی
when in season غذای فصل
health food غذای سالم
dish of the day غذای روز
luncheons غذای مفصل
sops غذای مایع
antipasto غذای اشتهااور
grog دستهای از مردم که برای خوردن عرق گرد هم نشینند عرق خوردن
fondu نوعی غذای سویسی
chow mein نوعی غذای چینی
gastronomist متخصص غذای لذیذ
stenophagous غذای محدود خوار
chopsuey نوعی غذای چینی
Oily skin (food). پوست ( غذای ) چرب
boarded غذای روی میز
Good wholesome food . غذای سالم وکامل
debilitant غذای ضعیف کننده
Frozen meat ( food ) . گوشت ( غذای ) یخ زده
set menu صورت غذای هر روزه
board غذای روی میز
a special menu صورت غذای مخصوص
acceptable <adj.> کافی
sufficient کافی
adequate کافی
adequate کافی
adequate <adj.> کافی
good [sufficient] <adj.> کافی
enow کافی
satisfactory <adj.> کافی
sufficient <adj.> کافی
sufficing <adj.> کافی
enough کافی
dine شام خوردن شام دادن
dined شام خوردن شام دادن
dines شام خوردن شام دادن
dining شام خوردن شام دادن
shog تکان خوردن تکان دادن
baked meat شیرینی اردی غذای پخته
Rice is a wholesome food . برنج غذای کاملی است
sloshing غذای چسبناک مشروب لزج
sloshes غذای چسبناک مشروب لزج
slosh غذای چسبناک مشروب لزج
That was a very good meal. غذای خیلی خوبی بود.
speciality of the house غذای مخصوص طبخ منزل
progressive cookery پخت تدریجی غذای یکان
bakemeat شیرینی اردی غذای پخته
to toy with one's food با غذای خود بازی کردن
food container فرف غذای قابل حمل
skimp غیر کافی
sufficing کافی بودن
skimping غیر کافی
skimps غیر کافی
sufficient conditions شرایط کافی
adequately [sufficiently] <adv.> بقدر کافی
sufficient condition شرط کافی
scantiest غیر کافی
scantier غیر کافی
sufficient مقدار کافی
sufficed کافی بودن
adequately بقدر کافی
Nothing more, thanks. کافی است.
suffice کافی بودن
skimped غیر کافی
sufficiently <adv.> بقدر کافی
suffices کافی بودن
leisure وقت کافی
due care مراقبت کافی
inextenso بطول کافی
run short <idiom> کافی نبودن
necessary and sufficient لازم و کافی
inadequate غیر کافی
plenty of rain باران کافی
suffice کافی بودن
reach کافی بودن
last [be enough] کافی بودن
be sufficient کافی بودن
be adequate کافی بودن
scanty غیر کافی
be enough کافی بودن
succotash غذای مرکب از لوبیا ومغزذرت پخته
casseroles نوعی غذای مرکب از گوشت وارد
An apple a day keeps the doctor away. <proverb> غذای خوب طبیب را فراری می دهد.
mawkish حالت تهوع نسبت به غذای بدمزه
casserole نوعی غذای مرکب از گوشت وارد
entremets غذای لذید اضافه بر برنامه معمولی
ravioli نوعی غذای ایتالیایی از گوشت و نشاسته
agape غذای سبک پس ار جشنی در کلیسا [دین]
sufficiency قابلیت مقدار کافی
enough باندازهء کافی نسبتا
All you have to do is to say the word. کافی است لب تر کنی
well educatd دارای تحصیلات کافی
he is short of hands کارگر کافی ندارد
voteless بدون رای کافی
well paid دارای حقوق کافی
insufficiently بطور غیر کافی
sufficient condition شرط کافی [ریاضی]
incompetent غیر کافی ناشایسته
to have plenty of time وقت کافی داشتن
inadequately بطور غیر کافی
not a leg to stand on <idiom> مدرک کافی نداشتن
for half board برای تختخواب، صبحانه و یک وعده غذای اصلی
I revisited her recipe. من دستور کار [غذای] او [زن] را دوباره بکار بردم.
It is not deep enough. باندازه کافی گود نیست
Enough has been said! به اندازه کافی گفته شده!
working ball گوی با سرعت و چرخش کافی
doze مقدار کافی از یک دارو خوراک
in short supply <idiom> نه خیلی کافی ،کنترل از مقدار
Nothing more, thanks. کافی است، خیلی متشکرم.
dozing مقدار کافی از یک دارو خوراک
straw boss [سرپرست فاقد اختیارات کافی]
dozed مقدار کافی از یک دارو خوراک
So much for theory! <idiom> به اندازه کافی از تئوری صحبت شد.
dozes مقدار کافی از یک دارو خوراک
underdeveloped رشد کافی نیافته عقب افتاده
He has not enough experience for the position. برای اینکار تجربه کافی ندارد
caught short <idiom> پول کافی برای پرداخت نداشتن
put the question مذاکرات را کافی دانستن ورای گرفتن
he had a good supply of coal زغال سنگ کافی ذخیره کرده
adequately باندازه کافی چنانکه تکافو نماید
end in itself <idiom> مکان کافی برای راحت بودن
broth غذای مایعی مرکب از گوشت یاماهی وحبوبات وسبزیهای پخته
He warned he would go on a termless hunger strike. او [مرد] هشدار داد که اعتصاب غذای بی مدتی خواهد کرد.
slopping غذای رقیق وبی مزه پساب اشپزخانه وامثال ان تفاله
slopped غذای رقیق وبی مزه پساب اشپزخانه وامثال ان تفاله
slop غذای رقیق وبی مزه پساب اشپزخانه وامثال ان تفاله
to drink wine می خوردن شراب خوردن
attentions توجه کافی کردن به اجرای بخشی از برنامه
My tea is not cool enough to drink. چائی ام بقدر کافی هنوز سرد نشده
on easy street <idiom> پول کافی برای زندگی راحت داشتن
well-to-do <idiom> پول کافی برای امرار معاش کردن
attention توجه کافی کردن به اجرای بخشی از برنامه
puffing دود ویا بخار قسمت پف کرده جامه زنانه غذای پف دار
puffs دود ویا بخار قسمت پف کرده جامه زنانه غذای پف دار
puff دود ویا بخار قسمت پف کرده جامه زنانه غذای پف دار
I'm old enough to take care of myself. من به اندازه کافی بزرگ هستم که مواضب خودم باشم.
make a living <idiom> پول کافی برای گذراندن زندگی بدست آوردن
Is that enough to be a problem? آیا این کافی است یک مشکل بحساب بیاید؟
leave (let) well enough alone <idiom> دل خوش کردن به چیزی که به اندازه کافی خوب است
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
Is there enough time to change trains? آیا برای تعویض قطار وقت کافی دارم؟
The room is bare of furniture . این اتاق خیلی لخت کردند ( مبلمان کافی ندارد )
pillow صخره بزرگ زیر اب در عمق کافی برای جریان ارام اب
pillows صخره بزرگ زیر اب در عمق کافی برای جریان ارام اب
So much for that. <idiom> اینقدر [کار یا صحبت و غیره ] کافی است درباره اش. [اصطلاح روزمره]
liberal gift بخششی که نماینده رادی ونظری بلندی دهنده باشد بخشش کافی
bedsore زخمی که بعلت خوابیدن متمادی در بستر و نرسیدن خون کافی به پشت بیماران ایجادمیشود
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com