Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (11 milliseconds)
English
Persian
ahedonia
فقدان احساس لذت
anhedonia
فقدان احساس لذت
Search result with all words
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
Other Matches
atonicity
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
atonia
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
atony
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
forfeits
فقدان
loss
فقدان
forfeiting
فقدان
forfeited
فقدان
forfeit
فقدان
forfeiture
فقدان
deficiencies
فقدان
deficiency
فقدان
apyrexy
فقدان تب
lacked
فقدان
lacks
فقدان
absences
فقدان
lack
فقدان
absence
فقدان
absence of intention
فقدان قصد
loss of accuracy
فقدان دقت
hypoprosessis
فقدان توجه
lacks
فقدان کسری
anosmia
فقدان حس شامه
amenorrhea
فقدان قاعدگی
lacked
فقدان کسری
acathexis
فقدان نیروگذاری
inattention
فقدان توجه
lack
فقدان کسری
analgesia
فقدان حس درد
hypoprosexia
فقدان توجه
incoordination
فقدان هم اهنگی
loss of claim
فقدان غرامت
deprivations
فقدان انعزال
incapacity
فقدان اهلیت
lacking
فقدان کمبود
akinesthesia
فقدان حس حرکت
lack of incentive
فقدان انگیزه
deprivation
فقدان انعزال
insanitation
فقدان بهداشت
achroma
فقدان رنگ دانه
acrotism
فقدان ضربان یا تپش
wanted
کسر داشتن فقدان
want
کسر داشتن فقدان
anandria
فقدان ویژگیهای نرینگی
anorgasmy
فقدان اوج جنسی
anorgasmia
فقدان اوج جنسی
achromia
فقدان رنگ دانه
aniconia
فقدان تصویر ذهنی
inclemency
بی اعتدالی فقدان ملایمت
inconsequence
فقدان ارتباط منطقی
ineligibility
فقدان شرایط لازم
the losser of a child
فقدان یا داغ فرزند
evanescence
فقدان تدریجی ناپایداری
interdiction
فقدان اهلیت محجوریت
inhospitality
فقدان مهمان نوازی
acheilia
فقدان لب بطور مادرزادی نوزاد بی لب
colourblindness
فقدان قوه تشخیص رنگ
achlorhydria
فقدان اسید کلریدریک درشیرهء معده
anuresis
فقدان قدرت دفع ادرار شاش بند
count out of the house
مذاکرات را به علت فقدان حدنصاب قطع کردن
aphonia
فقدان صدا یا خفگی ان بعلت فلج تارهای صوتی
hydrogen embrittleness
فقدان چقرمگی بعلت وجودهیدروژن در داخل جسم میباشد
paranoia
جنون ایجاد سوء ذن شدید و هذیان گویی و فقدان بصیرت
anoxia
فقدان اکسیژن در سلولهای خونی و بافتی که اغلب منجربه زیانهای جبران ناپذیری میشود
sensations
احساس
aesthesiogenic
احساس زا
aesthsis
احساس
esthesis
احساس
appriciation
احساس
percipience
احساس
sense line
خط احساس
thick skinned
بی احساس
apperception
احساس
sensed
احساس
sensed
حس احساس
sentiment
احساس
sensing
احساس
senses
حس احساس
apathetic
بی احساس
sensation
احساس
feeling
احساس
feelings
احساس
sense
حس احساس
impressions
احساس
gusto
احساس
senses
احساس
impression
احساس
sense
احساس
malease
احساس مرض
malaise
احساس مرض
stolidly
فاقد احساس
limen
استانه احساس
itchiness
احساس خارش
humiliation
احساس حقارت
impassible
فاقد احساس
sense organ
عامل احساس
sense switch
گزینهء احساس
sense wire
سیم احساس
really
احساس میکنم
pang
احساس بد وناگهانی
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
sensibilities
احساس ودرک هش
sensation of hunger
احساس گرسنگی
senses
احساس کردن
aggro
احساس پرخاشگری
sensibility
احساس ودرک هش
stolid
فاقد احساس
supersensory
مافوق احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
sensorium
مرکز احساس
feeler
احساس کننده
nostalgia
احساس غربت
handles
احساس بادست
handle
احساس بادست
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
feels
احساس کردن
feel
احساس کردن
appreciating
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
carebaria
احساس فشار در سر
appreciated
احساس کردن
antipathy
احساس مخالف
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
aesthesia
قوه احساس
sense
احساس کردن
amenability
احساس مسئولیت
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
appreciate
احساس کردن
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
sensed
احساس کردن
esthesiometer
احساس سنج
guilt feeling
احساس گناه
euthymia
احساس سرحالی
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
perceptions
دریافت احساس
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
dual sensation
احساس دوگانه
perception
دریافت احساس
feelers
احساس کننده
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
forefeel
ازپیش احساس کردن
to freeze
احساس سردی کردن
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
sense winding
سیم پیچ احساس
palpability
قابل احساس و لمس
scunner
احساس نفرت کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to be humbled
احساس فروتنی کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
a pang of love
احساس رنج آور عشق
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com