Dictiornary-Farsi | قطار به موقع رسید ( سروقت ) | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
The train came in on time .	قطار به موقع رسید ( سروقت )


Other Matches

the hour has struck	موقع بحران رسید
He arrived in the nick of time .	درست به موقع رسید ( سر بزنگاه )
The train was 10 minutes late.	قطار 10 دقیقه دیر رسید
Luchily for me the train was late.	خوش شانسی آوردم قطار دیر رسید
to pay against receipt	در برابر رسید پرداختن درمقابل رسید دادن
In the fullness lf time .	به موقع خود ( به موقع مقرر همگام با گذشت زمان )
nailed	سروقت
nails	سروقت
nail	سروقت
fall apart <idiom>	سروقت کارنکردن
to limber up	پیش قطار و پس قطار توپ رابهم بستن
to limber up a gun carriage	پیش قطار و پس قطار توپ رابهم بستن
to beat up the quarters of any	سروقت کسی رفتن
to keep an appointment	سروقت معین درجایی حاضرشدن
multigage	قطار راه اهن چند ریله قطار چند ریله
when it came to a push	رسید
receipts	رسید
receipt	رسید
due date	سر رسید
maturity	سر رسید
quittance	رسید
receipt statement	رسید
debit note	رسید بدهکار
warehouse receipt	رسید انبار
receipts	قبض رسید
to fall due	سر رسید شدن
certificate of receipt	گواهی رسید
dock receipt	رسید لنگرگاه
hand receipt	رسید دستی
it crossed my mind	بنظرم رسید
to a receipt	رسید گرفتن
summer is in	تابستان رسید
scrip	رسید موقتی
dock warrant	رسید لنگرگاه
quittance	رسید مفاصا
official receipt	رسید رسمی
receipt	قبض رسید
voucher	قبض رسید
vouchers	قبض رسید
matured	سر رسید شده
It occurred to me.	به نظرم رسید.
binders	رسید بیعانه
It's over.	به پایان رسید.
It came home to me.	به نظرم رسید.
It crossed my mind.	به نظرم رسید.
It came home to me.	به فکرم رسید.
It occurred to me.	به فکرم رسید.
chitty	یادداشت-رسید
What time do we arrive?	کی خواهیم رسید؟
world came that	خبر رسید که
It crossed my mind.	به فکرم رسید.
the post has come	پست رسید
binder	رسید بیعانه
i am through with my work	کارم به پایان رسید
acknowledgement	اعلام وصول رسید
clean receipt	رسید بی قید و شرط
it received royal assent	به توشیح ملوکانه رسید
data freight receipt	رسید اماری حمل
it was signed by his majesty the shah	به توشیح همایونی رسید
mate's receipt	رسید کاپیتان کشتی
acknowledgements	اعلام وصول رسید
he was overtake by a storm	طوفانی باودر رسید
mate's receipt	رسید معاون ناخدا
data fright receipt	رسید اماری حمل
appropriation receipt	رسیدسپرده رسید اعتبار
receipt	رسید پیام دریافت شد
acknowledgments	اعلام وصول رسید
appropriation receipt	رسید سپرده قانونی
air mail receipt	رسید پست هوایی
dock warrant	رسید انبار بارانداز
he thought out a plan	فکری بنظرش رسید
i am in receipt of your letter	نامه شما به من رسید
receipts	رسید پیام دریافت شد
receipts	دریافت رسید دادن
receipt	دریافت رسید دادن
railway receipt	رسید راه اهن
point of intersection	نقطه بهم رسید
He was sick to death . He was fed up to the back teeth .	جانش به لب آمد ( رسید )
We just received word that . . .	هم اکنون اطلاع رسید که …
At this point of the conversation.	صحبت که به اینجا رسید
At that point [stage] , ...	وقتی که موقعش رسید...
The negotiations were successful ( inconclusive ) .	مذاکرات به نتیجه رسید ( نرسید )
I heard a sound .	صدائی به گوشم خورد( رسید )
now and then a guest w come	گاه گاهی میهمانی می رسید
found shipment	کالای بدون بارنامه یا رسید
forwarder's receipt	رسید متصدی حمل و نقل
It changed hands a few times before I got it.	چند دست گشت تا به من رسید
offenders will be punished	متخلفین بکیفر خواهند رسید
seasonably	به موقع
inopportunely	بی موقع
inapposite	بی موقع
unseasonable	بی موقع بی جا
at the precise moment	در سر موقع
at an unearthy hour	بی موقع
behind time	بی موقع
nailed	به موقع
siting	موقع
period	موقع
nail	به موقع
periods	موقع
ill-timed	بی موقع
occasioning	موقع
nails	به موقع
occasioned	موقع
occasion	موقع
termed	موقع
premature	بی موقع
when	در موقع
term	موقع
terming	موقع
occasions	موقع
unseasonably	بی موقع بی جا
A solution suddenly proffered itself.	ناگهان راه حلی به نظر رسید.
bill falls due on	تاریخ سر رسید اسناد مدت دار
the bill will mature to morrow	سر رسید پرداخت ان قبض فردا است
the bill is overdraw	سر رسید برات منقضی شده است
The project was terminated as of July 1.	پروژه از اول ژولیه به پایان رسید.
e. to the occasion	درخور موقع
to be proper for	به موقع بودن
time	فرصت موقع
nail	به موقع پرداختن
places	مکان موقع
juncture	موقع بحرانی
nails	به موقع پرداختن
placing	مکان موقع
timed	فرصت موقع
fieldcorn	موقع جولان
nailed	به موقع پرداختن
on the dot <idiom>	دقیقا سر موقع
post entry	ثبت پس از موقع
rooms	محل موقع
room	محل موقع
tactlessly	موقع نشناس
seed time	موقع تخمکاری
the proper time to do a thing	موقع مناسب
thitherto	تا ان موقع تاقبل از ان
till his return	تا موقع برگشتن او
tactless	موقع نشناس
inopportune	بی موقع نامناسب
payment in due cource	پرداخت به موقع
on one occasion	دریک موقع
tactful	موقع شناس
on the button <idiom>	درست سر موقع
in due course	در موقع خود
nicks	موقع بحرانی
nicking	موقع بحرانی
meal time	موقع خوراک
nicked	موقع بحرانی
nick	موقع بحرانی
noontime	موقع فهر
tactfully	موقع شناس
prudent [discreet] <adj.>	موقع شناس
positioning	موقع یابی
place	مکان موقع
at a later period	در موقع دیگر
situation	محل موقع
discretional <adj.>	موقع شناس
discrete <adj.>	موقع شناس
by this	تا این موقع
criticalness	اهمیت موقع
discreet <adj.>	موقع شناس
belatedly	دیرتر از موقع
situations	محل موقع
belated	دیرتر از موقع
times	فرصت موقع
The ceremony concluded with the recital of an apropos poem.	مراسم با تلاوت شعر شایسته به پایان رسید.
deferred liability	بدهیی که درسر رسید پرداخت نشده است
mealtimes	موقع صرف غذا
mealtime	موقع صرف غذا
i was up late last night	دیشب تا ان موقع هنوزنشسته
put in force	به موقع اجرا گذاشتن
pro hac vice	برای این موقع
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.	موقع شناس بودن
opportuneness	موقعیت موقع بودن
here	در این موقع اکنون
seedtime	موقع تخم کاری
show up	سر موقع حاضر شدن
premature	قبل از موقع نابهنگام
d. situation	موقع یا موقعیت باریک
to profit by the accasion	موقع را مغتنم شمردن
to profit by the accasion	از موقع استفاده کردن
early resupply	تجدید اماد به موقع
playtime	موقع شروع نمایش
exigence	ضرورت موقع تنگ
what time ate we supposed to take (have ) lunch ?	چه موقع قراراست بخوریم ؟
row	قطار
train	قطار
trained	قطار
trains	قطار
colleagues	هم قطار
rowed	قطار
colleague	هم قطار
file	قطار
filed	قطار
tandems	قطار
string	قطار
tandem	قطار
conpanion	هم قطار
compeer	هم قطار
rows	قطار