English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
deportee محکوم به تبعید یا اخراج تبعید شده
deportees محکوم به تبعید یا اخراج تبعید شده
Other Matches
petalism تبعید پنجساله بوسیله نوشتن نام تبعید شونده در روی برگ زیتون
expotriate به کشور دیگری تبعید کردن تبعید از وطن
exiled شخص تبعید شده تبعید کردن
exile شخص تبعید شده تبعید کردن
exiles شخص تبعید شده تبعید کردن
exiling شخص تبعید شده تبعید کردن
expellee افراد اخراجی از مملکت اخراج شدگان یا تبعید شدگان سیاسی تبعیدی
exile تبعید
exiling تبعید
banishment تبعید
deportation تبعید
expulsions تبعید
expulsion تبعید
exiles تبعید
exiled تبعید
proscription تبعید
relegation تبعید
out lawry تبعید
transportation تبعید
resettlement تبعید
banisher تبعید کننده
banished تبعید کردن
deportable قابل تبعید
exiles تبعید کردن
cast out تبعید کردن
proscribing تبعید کردن
proscribe تبعید کردن
exiling تبعید کردن
proscribes تبعید کردن
banish تبعید کردن
deporting تبعید کردن
deported تبعید کردن
resettle مهاجرتاجباریبهمکانیدیگر تبعید
deport تبعید کردن
proscription تبعید محکومیت
deports تبعید کردن
proscribed تبعید کردن
transportation بارکشی تبعید
banishes تبعید کردن
banishing تبعید کردن
exile تبعید کردن
exiled تبعید کردن
abandon رهاکردن تبعید کردن
ostracism تبعید با اراء عمومی
ostracises با اراء عمومی تبعید کردن
ostracised با اراء عمومی تبعید کردن
ostracising با اراء عمومی تبعید کردن
ostracize با اراء عمومی تبعید کردن
ostracized با اراء عمومی تبعید کردن
ostracizing با اراء عمومی تبعید کردن
dp بی مکان ومنزل تبعید شده
ostracizes با اراء عمومی تبعید کردن
deported تبعید کردن فرد خارجی ازکشور
deport تبعید کردن فرد خارجی ازکشور
deportation تبعید و بیرون کردن فردخارجی از کشور
deporting تبعید کردن فرد خارجی ازکشور
deports تبعید کردن فرد خارجی ازکشور
transmigration حلول روح مرده در بدن موجود زنده دیگری تبعید
out اخراج کردن اخراج شدن
red card علامت اخراج اخراج بازیگر
outed اخراج کردن اخراج شدن
out- اخراج کردن اخراج شدن
undesireable discharge اخراج به علت عدم صلاحیت اخراج به علت فساد اخلاق
dishonorable discharge اخراج از خدمت به علت عدم صلاحیت اخراج از خدمت
winning party محکوم له
doomed محکوم
recognizee محکوم له
liable محکوم
guilty محکوم
fey محکوم
under sentence of محکوم به
condemned محکوم
object of judgment محکوم به
convicts محکوم
convicted محکوم
convicting محکوم
convict محکوم
indgement debt محکوم به
judgement debt محکوم به
convicts محکوم کردن
recognizor محکوم علیه
condemns محکوم کردن
condemner محکوم کننده
condemnable محکوم کردنی
convicted to death محکوم به اعدام
condemns محکوم شدن
condemning محکوم شدن
condemning محکوم کردن
condemn محکوم کردن
condemn محکوم شدن
he was sentenced to death محکوم بمرگ
judgment debt محکوم به مالی
belay محکوم کردن
attaint محکوم کردن
doom to death محکوم بمرگ
sentenced محکوم شده
losing party محکوم علیه
out of court محکوم علیه
judgement debtor محکوم علیه
convicting محکوم کردن
sentence محکوم کردن
Sentenced to death . محکوم به مرگ
under sentence of death محکوم به مرگ
doomed محکوم به فنا
convict محکوم کردن
adjudge محکوم کردن
under sentence of death محکوم به اعدام
sentencing محکوم کردن
sentences محکوم کردن
convicted محکوم کردن
convictive محکوم کننده
condemnation محکوم کردن اعتراض
convict شخص مقصر و محکوم
sentenced to the lash محکوم به خوردن شلاق
lose the case محکوم شدن در دعوی
condemnations محکوم کردن اعتراض
convicted محبوس محکوم کردن
he got three months به سه ماه حبس محکوم شد
condemns محکوم کردن افراد
condemning محکوم کردن افراد
to be ill-fated محکوم به فنا بودن
to be doomed محکوم به فنا بودن
guilty of fraud محکوم به علت کلاهبرداری
convicting شخص مقصر و محکوم
convicted to life imprisonment محکوم به حبس ابد
convicting محبوس محکوم کردن
condemn محکوم کردن افراد
convict محبوس محکوم کردن
convicts شخص مقصر و محکوم
convicts محبوس محکوم کردن
convicted شخص مقصر و محکوم
adjudicated case قضیه محکوم بها
res judicata قضیه محکوم بها
autre fois acquit قضیه محکوم بها در امورجزاییfacsimile
foredoom ازپیش مقدر یا محکوم کردن
docked جای محکوم یازندانی در محکمه
dock جای محکوم یازندانی در محکمه
convictions محکوم یا مجرم شناخته شدن
I had no choice ( alternative ) but to marry her . محکوم بودم که با اوازدواج کنم
docks جای محکوم یازندانی در محکمه
sentencing رای دادن محکوم کردن
sentences رای دادن محکوم کردن
sentence رای دادن محکوم کردن
conviction محکوم یا مجرم شناخته شدن
mugging کتک زدن عکس شخص محکوم
death watch پاسبان کسیکه محکوم بمرگ است
mug کتک زدن عکس شخص محکوم
mugged کتک زدن عکس شخص محکوم
self condemnation محکوم ساختن نفس محکومیت وجدایی
We lost the case . We were convicted. دردادگاه محکوم شدیم ( دعوی را باختیم )
debt of record بدهی قانونی record of court محکوم به
mugs کتک زدن عکس شخص محکوم
deportation اخراج
ejection اخراج
disqualify اخراج
dislodgement اخراج
exclusion اخراج
excomminucation اخراج
deposal اخراج
evacuation اخراج
extrusion اخراج
banishment اخراج
deported اخراج
deporting اخراج
deports اخراج
evictions اخراج
disqualifying اخراج
lay off اخراج
firing اخراج
dismissal اخراج
out lawry اخراج
rustication اخراج
dismissals اخراج
foul out اخراج
deport اخراج
expulsions اخراج
the boot اخراج
ouster اخراج
disqualified اخراج
disqualifies اخراج
eviction اخراج
expulsion اخراج
The court condemned the murderer to life imprisonment . دادگاه قاتل را ره حبس ابد محکوم کرد
Everybody condemned his foolish behaviour . همه رفتار نادرست اورا محکوم کردند
out with اخراج کردن
reseau اخراج اشعه
clearing out [of a place] اخراج [از مکانی]
dismission انفصال اخراج
to expel [from] اخراج کردن [از]
excommunicable سزاوارتکفیریا اخراج
let go <idiom> اخراج شدن
give someone the ax <idiom> اخراج شدن
get the ax <idiom> اخراج شدن
expellable قابل اخراج
dis- اخراج کردن
xenelasia اخراج بیگانگان
exorcise اخراج کردن
send down اخراج کردن
walking papers <idiom> برگه اخراج
dismissals اخراج از شغل
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com