Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 200 (9 milliseconds)
English
Persian
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
Other Matches
sabbatic
سبتی
sabbatical
سبتی
sabbaticals
سبتی
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
They are all the same .
با همدیگه هیچ فرقی ندارند
outs
انانی که مقام یامنصبی ندارند
out relief
دستگیری مردمی که در بنگاه اعانه بودباش ندارند
university extension
تعمیم مزایای دانشگاه بدانش جویانی که دردانشگاه اقامت ندارند
judicial separaion
در این حالت زن وشوهر از هر جهت مجردمحسوب می شوند ولی حق ازدواج مجدد را ندارند وروابطشان با جنس مخالف زنا تلقی میشود
asynchronous
داده یا وسیله سریال که نیازی به یکنواخت بودن با وسیله دیگر ندارند
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
quarter session
محاکمی که چهار بار در سال تشکیل می شوند این محاکم صلاحیت رسیدگی به جرایمی را که شخص ممکن است به علت ارتکاب انها به اعدام یاحبس ابد محکوم شود ندارند
Kurdish rug
فرش کردی
[مناطق بافت به صورت پراکنده بوده و بافته های آن نیز تمایز خاصی از نظر نقشه با دیگر شهرها ندارند. در آن از لچک ترنج گرفته تا افشان و هراتی بافته می شود.]
fabianism
نحله سوسیالیستی معتدل که به سال 4881 درانگلستان تشکیل شد و در واقع پایه حزب کارگر محسوب میشود . اصحاب این مسلک باعقاید مارکس در زمینه لزوم کشمکش طبقاتی و نیز انقلاب و شدت عمل جهت وصول به اهداف سوسیالیزم موافقت ندارند
vis a vis
باهم
vis-a-vis
باهم
together
باهم
simoltaneously
باهم
simoltaneous
باهم
tutti
باهم
conjointly
باهم
jointly
باهم
simultaneously
باهم
concurrently
باهم
at once
باهم
inchorus
باهم
concerted
باهم
one with a
باهم
coadunate
باهم روییده
to grow together
باهم پیوستن
to huddle together
باهم غنودن
concomitancy
باهم بودن
collocation
باهم گذاری
to keep company
باهم بودن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
collaborate
باهم کارکردن
collaborates
باهم کارکردن
collaborating
باهم کارکردن
all at once
همه باهم
kissing kind
باهم دوست
one anda
همه باهم
collaborated
باهم کارکردن
cowork
باهم کارکردن
cooperate
باهم کارکردن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
interwove
باهم امیختن
interweaving
باهم امیختن
coexists
باهم زیستن
coexisting
باهم زیستن
coexisted
باهم زیستن
coexist
باهم زیستن
to be together
باهم بودن
to whip in
باهم نگاهداشتن
combine
باهم پیوستن
combines
باهم پیوستن
We went together .
باهم رفتیم
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
combining
باهم پیوستن
coincide
باهم رویدادن
cohabitation
زندگی باهم
interweaves
باهم امیختن
to work together
باهم کارکردن
interweave
باهم امیختن
to act jointly
باهم کارکردن
coinciding
باهم رویدادن
coincides
باهم رویدادن
coincided
باهم رویدادن
cross fertilize
باهم پیوند زدن
to hang together
باهم مربوط بودن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
intercommon
باهم شرکت کردن
interwed
باهم پیوند کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
to grow together
باهم یکی شدن
to grow into one
باهم یکی شدن
to bill and coo
باهم غنج زدن
to be good pax
باهم دوست بودن
they had words
باهم نزاع کردند
symmetrize
باهم قرینه کردن
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
to keep friends
باهم دوست ماندن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
cohabited
باهم زندگی کردن
impacted
باهم جوش خورده
cohabit
باهم زندگی کردن
confuses
باهم اشتباه کردن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
impacted
باهم جمع شده
splice
باهم متصل کردن
spliced
باهم متصل کردن
splices
باهم متصل کردن
chums
باهم زندگی کردن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
grade
جورکردن باهم امیختن
chum
باهم زندگی کردن
grades
جورکردن باهم امیختن
splicing
باهم متصل کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
coapt
باهم متناسب شدن
interchanged
باهم عوض کردن
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
coexistent
باهم زیست کننده
coapt
باهم جور امدن
coact
باهم نمایش دادن
interchanges
باهم عوض کردن
sums
باهم جمع کردن
interchanging
باهم عوض کردن
interchange
باهم عوض کردن
correlation
بستگی دوچیز باهم
sum
باهم جمع کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
adding
جمع زدن باهم پیوستن
adds
جمع زدن باهم پیوستن
add
جمع زدن باهم پیوستن
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
col
پیشوند بمعانی باو باهم
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate
بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logogram
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logograph
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead
دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility
توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis
همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
exclusive
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy
رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave
باهم بافتن درهم بافتن
ecotype
بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com