Dictiornary-Farsi | میانه رو مناسب | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (10 milliseconds)

English	Persian
moderate	میانه رو مناسب
moderated	میانه رو مناسب
moderates	میانه رو مناسب
moderating	میانه رو مناسب


Other Matches

She is not well disposed towards me . She is not on particularly . fricndly terms with me .	با من میانه یی ( میانه خوبی ؟ میانه چندانی ) ندارد
trial and error <idiom>	یافتن راه حلهای مناسب برای یافتن راهی مناسب
tolerable	میانه
soberly	میانه رو
sober	میانه رو
temperate	میانه رو
intermediate	میانه
fairish	میانه
intermedial	میانه
meanest	میانه
meaner	میانه
median line	میانه
mesne	میانه
mesocephalic	میانه سر
owl light	میانه
meant	میانه
mn	میانه
medium	میانه
mediums	میانه
middle-of-the-road	میانه رو
middle weight	میانه
of a middling quality	میانه
mezzo	میانه
mesosomatic	میانه تن
moderates	میانه رو
moderated	میانه رو
allegretto a	میانه
moderate	میانه رو
center piece	میانه
median	میانه
mean	میانه
moderating	میانه رو
so-so	میانه
frugal	میانه رو
mesopic vision	دید میانه
mesolithic	میانه سنگی
mean radius	شعاع میانه
mediaeval ages	قرنهای میانه
medial	میانه متوسط
waists	میانه ناو
waist	میانه ناو
middle course	میانه روی
moderateness	میانه روی
temperateness	میانه روی
the middle finger	انگشت میانه
mesokurtic	میانه پهنا
tolerably	بطور میانه
middlings	ارد میانه
Middle West	باختر میانه
normal	میانه متوسط
passably	بطور میانه
medium frequency	فرکانس میانه
intermedium	میانه گیر
intermediately	بطور میانه
meanest	میانه متوسط
halfway line	خط میانه زمین
halfback	بازیکن میانه
to split the d.	میانه را گرفتن
golden mean	میانه روی
middles	میانه میدان
average	میانه متوسط
averaged	میانه متوسط
middle	میانه میدان
averages	میانه متوسط
averaging	میانه متوسط
meaner	میانه متوسط
moderately	بطور میانه
moderation	میانه روی
bathyal	میانه ژرفی
intermediate frequency	فرکانس میانه
average radius	شعاع میانه
mean	میانه متوسط
temperance	میانه روی
embroilment	میانه بهم زنی
meaner	متوسط میانه روی
scholastic theology	الهیات قرنهای میانه
to set two men at variance	میانه دو کس رابهم زدن
meanest	متوسط میانه روی
mean	متوسط میانه روی
embroil	میانه برهم زدن
embroils	میانه برهم زدن
embroiled	میانه برهم زدن
bigeneric	میانه یا حد وسط دوجنس
embroiling	میانه برهم زدن
ambivert	ادم معتدل و میانه رو
interposition	دخالت میانه گیری
mediaevalism	رسم ها وعقیدههای قرون میانه
middleman	نفر وسط صف ادم میانه رو
they came to a rupture	میانه انها بهم خورد
to keep in with any one	با کسی میانه خوب داشتن
middlemen	نفر وسط صف ادم میانه رو
middle body	قسمت میانه ناو یا کشتی
To set two people against each other . To stir up bad blood between tow persons.	میانه دونفررا بهم زدن
To try to effect a reconciliation . between two people .	میانه دونفرراگرفتن ( آشتی دادن )
We are on very friendly terms .	میانه ماخیلی گرم است
to split the difference	میانه را گرفتن مصالحه کردن
centrist wing	طرفدار جناح میانه رو [سیاست]
They became estranged . They fell out .	میانه آنها بهم خورد
intercede	میانجی شدن میانه گیری کردن
interceded	میانجی شدن میانه گیری کردن
intercedes	میانجی شدن میانه گیری کردن
interceding	میانجی شدن میانه گیری کردن
barytone	کلمهای که اخران بی تکیه است میانه
pavis	سپربزرگی که در قرنهای میانه بکارمیبرندوسرتاپارامی پوشانید
averages	میانه قرار دادن میانگین گرفتن
average	میانه قرار دادن میانگین گرفتن
averaging	میانه قرار دادن میانگین گرفتن
sea king	دزد دریایی اسکاندیناوی درقرنهای میانه
averaged	میانه قرار دادن میانگین گرفتن
school doctor	استاد دانشگاه یا اموزشگاه الهیات در قرنهای میانه
jainism	یکجوردین درهندکه میانه دین برهماودین بوداست
close fit	مناسب
adaptation	مناسب
sufficient <adj.>	مناسب
adaptations	مناسب
sufficing <adj.>	مناسب
by fits and starts	مناسب
advantageous <adj.>	مناسب
condign	مناسب
fitting	مناسب
true <adj.>	مناسب
congurous	مناسب
suitable <adj.>	مناسب
satisfactory <adj.>	مناسب
acceptable <adj.>	مناسب
good [sufficient] <adj.>	مناسب
euqal	مناسب
real <adj.>	مناسب
beneficial <adj.>	مناسب
handy [useful] <adj.>	مناسب
adaption	مناسب
practicable <adj.>	مناسب
practical <adj.>	مناسب
purpose-built <adj.>	مناسب
purposeful <adj.>	مناسب
pertains	مناسب
pertained	مناسب
pertain	مناسب
assorted	مناسب
tailored	مناسب
purposive <adj.>	مناسب
accomodating	مناسب
functional <adj.>	مناسب
helpful <adj.>	مناسب
serviceable <adj.>	مناسب
utile [archaic] [useful] <adj.>	مناسب
proper	مناسب
utilitarian [useful] <adj.>	مناسب
valuable <adj.>	مناسب
convenient <adj.>	مناسب
appropriate [for an occasion] <adj.>	مناسب
applicatory <adj.>	مناسب
proper <adj.>	مناسب
appropriate [to] <adj.>	مناسب [به]
fits	مناسب
useful <adj.>	مناسب
adequate <adj.>	مناسب
appropriate <adj.>	مناسب
expedient <adj.>	مناسب
optimum	مناسب
semblable	مناسب
oportuneness	مناسب
shapeable	مناسب
vantage	مناسب
fittest	مناسب
apposite	مناسب
fit	مناسب
relevant	مناسب
irrelative	نا مناسب
handy <adj.>	مناسب
correct <adj.>	مناسب
idoneous	مناسب
accurate [correct] <adj.>	مناسب
incompetent	نا مناسب
infelicitous	نا مناسب
habile	مناسب
in point	مناسب
becoming	مناسب
exact <adj.>	مناسب
indispose	نا مناسب کردن
wintery	مناسب زمستان
fitting clearance	بازی مناسب
fitly	بطور مناسب
topicality	حالت مناسب
fitting joint	اتصال مناسب
fit like a glove <idiom>	کاملا مناسب
shapable	مناسب موزون
the proper time to do a thing	موقع مناسب
opportuneness	مورد مناسب
proportional spacing	فضادهی مناسب
acceptable quality level	کیفیت مناسب
pull the plug <idiom>	شغل مناسب
felicitous	مناسب مقتضی
when the time is ripe	در وقت مناسب
it is unsuitable	مناسب نیست
fitting demension	بعد مناسب
prompt deployment	گسترش مناسب
fit size	اندازه مناسب
fitting bolt	پیچ مناسب
body fit bolt	پیچ مناسب