English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 199 (9 milliseconds)
English Persian
associate همدم شدن پیوستن
associated همدم شدن پیوستن
associates همدم شدن پیوستن
associating همدم شدن پیوستن
Other Matches
jo همدم
cahoot همدم
billy همدم
mate همدم
mated همدم
mates همدم
billies همدم
comate همدم
mateless بی همدم
companion همراه همدم
lonely hearts تنها و جویای همدم
pal up با کسی یاریا همدم شدن
sort پیوستن
adjoins پیوستن
cements پیوستن
to bring into contact پیوستن
affix پیوستن
affixed پیوستن
affixes پیوستن
sorted پیوستن
adjoined پیوستن
link up پیوستن
link-up پیوستن
link-ups پیوستن
cementing پیوستن
cemented پیوستن
cement پیوستن
sorts پیوستن
adjoin پیوستن
affixing پیوستن
ally پیوستن
allying پیوستن
enlink پیوستن
coalescence پیوستن
join up به هم پیوستن
to go in with پیوستن با
to make contact پیوستن
conjoin پیوستن
anastomois به هم پیوستن
affiliate پیوستن
annex پیوستن
annexes پیوستن
annexing پیوستن
couple پیوستن
coupled پیوستن
couples پیوستن
connects پیوستن
attaching پیوستن
attaches پیوستن
attach پیوستن
join پیوستن
interlocks پیوستن
interlock پیوستن
interlocked پیوستن
interlocking پیوستن
connect پیوستن
link به هم پیوستن
joins پیوستن
meets پیوستن
joined پیوستن
meet پیوستن
combine باهم پیوستن
link بهم پیوستن
incorporate بهم پیوستن
incorporates بهم پیوستن
incorporating بهم پیوستن
to jury-rig something چیزی را به هم پیوستن
knots بهم پیوستن
knot بهم پیوستن
combines باهم پیوستن
reconstituting بهم پیوستن
anastomosis بهم پیوستن
affiliated پیوستن اشناکردن
affiliates پیوستن اشناکردن
affiliating پیوستن اشناکردن
joint بهم پیوستن
combining باهم پیوستن
reconstitute بهم پیوستن
reconstituted بهم پیوستن
reconstitutes بهم پیوستن
inone بهم پیوستن
interlocks بهم پیوستن
glutinate بهم پیوستن
to grow into one بهم پیوستن
inosculate بهم پیوستن
binds بهم پیوستن
bind بهم پیوستن
adhere چسبیدن پیوستن
to put together بهم پیوستن
to piece together بهم پیوستن
filiate اشناکردن پیوستن
interlock بهم پیوستن
adequateness چسبیدن پیوستن
admix بهم پیوستن
anastomose بهم پیوستن
interlocking بهم پیوستن
interlocked بهم پیوستن
concatenate بهم پیوستن
to grow together باهم پیوستن
pans بهم پیوستن
seams بهم پیوستن
cling چسبیدن پیوستن
rejoins دوباره پیوستن به
rejoining دوباره پیوستن به
rejoined دوباره پیوستن به
patch بهم پیوستن
rejoin دوباره پیوستن به
knit بهم پیوستن
welds بهم پیوستن
knits بهم پیوستن
interlinks بهم پیوستن
interlinking بهم پیوستن
interlinked بهم پیوستن
interlink بهم پیوستن
clings چسبیدن پیوستن
weld بهم پیوستن
interconnect بهم پیوستن
interconnected بهم پیوستن
patches بهم پیوستن
interconnecting بهم پیوستن
interconnects بهم پیوستن
pan بهم پیوستن
welded بهم پیوستن
seam بهم پیوستن
adhering چسبیدن پیوستن
adheres چسبیدن پیوستن
pan- بهم پیوستن
adhered چسبیدن پیوستن
put to بگروه شکارچی پیوستن
repiece دوباره بهم پیوستن
catenate پیوستن متصل کردن
compaginate محکم بهم پیوستن
assisting پیوستن به حمایت کردن از
to go to glory برحمت ایزدی پیوستن
clobbering بهم پیوستن زدن
consociate متحد کردن پیوستن
clobbers بهم پیوستن زدن
reuniting دوباره بهم پیوستن
reunite دوباره بهم پیوستن
reunited دوباره بهم پیوستن
in store <idiom> آماده بوقوع پیوستن
assisted پیوستن به حمایت کردن از
cleave پیوستن تقسیم شدن
weld جوش دادن پیوستن
assists پیوستن به حمایت کردن از
annexing پیوستن ضمیمه سازی
annexes پیوستن ضمیمه سازی
annex پیوستن ضمیمه سازی
assist پیوستن به حمایت کردن از
join شرکت کردن در پیوستن
welded جوش دادن پیوستن
cleaved پیوستن تقسیم شدن
reunites دوباره بهم پیوستن
clobbered بهم پیوستن زدن
welds جوش دادن پیوستن
clobber بهم پیوستن زدن
joins شرکت کردن در پیوستن
cleaves پیوستن تقسیم شدن
joined شرکت کردن در پیوستن
rabbet با کنش کاو بهم پیوستن
to be fulfilled بوقوع پیوستن راست امدن
jump on the bandwagon <idiom> [پیوستن به گرایش یا فعالیتی محبوب]
adds جمع زدن باهم پیوستن
clutching تزویج یا پیوستن دو عضومتحرک کلاج
nirvanas پیوستن به کل هستی خشنودی مطلق
clutches تزویج یا پیوستن دو عضومتحرک کلاج
clutched تزویج یا پیوستن دو عضومتحرک کلاج
binds محصور کردن بهم پیوستن
clutch تزویج یا پیوستن دو عضومتحرک کلاج
nirvana پیوستن به کل هستی خشنودی مطلق
grafts پیوند زدن بهم پیوستن
add جمع زدن باهم پیوستن
bind محصور کردن بهم پیوستن
adding جمع زدن باهم پیوستن
graft پیوند زدن بهم پیوستن
grafted پیوند زدن بهم پیوستن
crossfertilize پیوستن دونوع متفاوت از طریق لقاح
attachable قابل بهم پیوستن یا ضمیمه کردن
to herd with other people با مردم دیگر پیوستن درگروه دیگران درامدن
hyphens برای پیوستن چندکلمه بیکدیگر مثل Northwest
integration یکی کردن و بهم پیوستن پیوستگی اجزاء
hyphen برای پیوستن چندکلمه بیکدیگر مثل Northwest
hyphens برای پیوستن هجاهای جدا شده از یکدیگردر اخرسطر
hyphen برای پیوستن هجاهای جدا شده از یکدیگردر اخرسطر
concrete : سفت کردن باشفته اندودن یا ساختن بهم پیوستن
piecer درنخ ریسی کسیکه کارش بهم پیوستن نخهای گسیخته است
healing by first intention جوش خوردن زخم یاشکستگی بوسیله دوباره بهم پیوستن پاره ها
avulsion جدا شدن زمینی از یک ملک و پیوستن بملک دیگر درنتیجه سیل یا تغییرمسیررودخانه
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
rattening محروم کردن کارگر فنی ازابزار کارش به منظورمجبور کردن او به پیوستن به اتحادیه کارگری
admix مخلوط شدن بهم پیوستن مخلوط کردن امیختن
mosaic تکه تکه بهم پیوستن
mosic تیکه تیکه بهم پیوستن
interosculate بهم پیوستن بهم امیختن
irredentism نهضت استرداد منظور جنبشی است که هدف ان پیوستن قسمتی از اراضی مجاور یک کشورکه اهالی ان به زبان اهالی کشور منشاء نهضت صحبت می کنند به این مملکت باشد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com