English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3 milliseconds)
English Persian
provisions وسایل لازم توشه ها
Other Matches
provision اذوقه تدارکات وسایل لازم
aircraft mission equipment وسایل لازم برای انجام ماموریت هواپیما
shop supply وسایل لازم برای تعمیرگاه تدارک کردن تعمیرگاه
outfit توشه
luggage توشه
provisionless بی توشه
provision توشه
fallback توشه
outfits توشه
impedimenta توشه سفر
provision for a journey توشه راه
provision for a journey توشه سفر
knapsack توشه دان
kit bag توشه دان
provide توشه دادن
provides توشه دادن
provision center مرکز توشه
scrip توشه دان
provisioner توشه رسان
knapsacks توشه دان
kits سطل توشه سرباز
kit سطل توشه سرباز
viaticum توشه و خواربار سفر
prevention of stripping ممانعت از کار وسایل اکتشافی دشمن یا اکتشاف وسایل مخابراتی و رادارخودی
cpu سیگنالهای واسط بین CPU و وسایل جانبی یا وسایل ورودی / خروجی
beach gear وسایل پیاده کردن بار وسایل تخلیه کشتی تجهیزات اسکله
tackled درگیری طنابها و وسایل قایق وسایل موردنیاز یک ورزش دور کردن توپ از توپدار
tackles درگیری طنابها و وسایل قایق وسایل موردنیاز یک ورزش دور کردن توپ از توپدار
tackling درگیری طنابها و وسایل قایق وسایل موردنیاز یک ورزش دور کردن توپ از توپدار
tackle درگیری طنابها و وسایل قایق وسایل موردنیاز یک ورزش دور کردن توپ از توپدار
mounting وسایل سوار شده روی یک دستگاه سر هم کردن وسایل
recovers جمع اوری وسایل ازکارافتاده یا بیماران اخراجات وسایل
recovering جمع اوری وسایل ازکارافتاده یا بیماران اخراجات وسایل
recover جمع اوری وسایل ازکارافتاده یا بیماران اخراجات وسایل
d , top concept تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
excess property وسایل اضافه بر سازمان وسایل اضافی
channels واسط بین کامپیوتر مرکز و وسایل جانبی به همراه یک کانال که سیگنالهای وضعیت را از سایر وسایل جانبی دستور میکند
channelled واسط بین کامپیوتر مرکز و وسایل جانبی به همراه یک کانال که سیگنالهای وضعیت را از سایر وسایل جانبی دستور میکند
channel واسط بین کامپیوتر مرکز و وسایل جانبی به همراه یک کانال که سیگنالهای وضعیت را از سایر وسایل جانبی دستور میکند
channeled واسط بین کامپیوتر مرکز و وسایل جانبی به همراه یک کانال که سیگنالهای وضعیت را از سایر وسایل جانبی دستور میکند
channeling واسط بین کامپیوتر مرکز و وسایل جانبی به همراه یک کانال که سیگنالهای وضعیت را از سایر وسایل جانبی دستور میکند
execution 1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
pipeline assets وسایل و لولههای سوخت رسانی سیستم لوله کشی وسایل نصب لوله
map نموداری که اختصاص محدوده آدرس به وسایل مختلف حافظه را نشان میدهد. مثل RAM و ROM و وسایل انط باق حافظه ورودی /خروجی
maps نموداری که اختصاص محدوده آدرس به وسایل مختلف حافظه را نشان میدهد. مثل RAM و ROM و وسایل انط باق حافظه ورودی /خروجی
bios توابع سیستم که واسط بین زمان برنامه نویسی سطح بالا و وسایل جانبی سیستم است تا ورودی خروجی وسایل استاندارد را بررسی کند
service test ازمایش از وضعیت تجهیزات و وسایل پشتیبانی ازمایش امادگی رزمی وسایل
bindings لازم الاجرا لازم
binding لازم الاجرا لازم
dispersal lays محوطههای تفرقه وسایل وخودروها محوطههای پناهگاه وسایل و خودروها
computation of replacement factors محاسبه عمر قانونی وسایل محاسبه زمان تعویض وسایل
red concept جدا کردن وسایل مخابراتی ارسال پیامهای طبقه بندی شده و رمز از وسایل ارسال پیامهای کشف
pioneer tools وسایل حفاری و تهیه استحکامات وسایل مهندسی حفاری
landing aids وسایل کمک ناوبری فرودهواپیما وسایل کمکی فرودهواپیما
cryptoancillary equipment وسایل و تجهیزات رمز وسایل تامین ارسال رمز
second best theory نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
basic توابع سیستم که واسط بین دستورات زبان سطح بال و وسایل جانبی سیستم هستند که ورودی و خروجی وسایل را کنترل می کنند و اغلب شامل کنترل صفخه کلید و صفحه نمایش و دیسک درایوها است
basics توابع سیستم که واسط بین دستورات زبان سطح بال و وسایل جانبی سیستم هستند که ورودی و خروجی وسایل را کنترل می کنند و اغلب شامل کنترل صفخه کلید و صفحه نمایش و دیسک درایوها است
basic issue items وسایل همراه اقلام عمده اقلام شارژ انبار وسایل عمده
kit جعبه ابزار یا وسایل جعبه وسایل
kits جعبه ابزار یا وسایل جعبه وسایل
necessitous لازم
incumbents لازم با
incumbent لازم با
preequisite لازم
obbligato لازم
intransitive لازم
irrevocable لازم
incidental لازم
incidents لازم
incident لازم
requirement لازم
necessary لازم
obligatory لازم
needful لازم
hard and fast لازم الاجراء
imperatives لازم الاجرا
it is unnecessary لازم نیست
it needs not لازم نیست
requisite شرط لازم
postulated لازم دانستن
postulates لازم دانستن
postulating لازم دانستن
superserviceable بیش از حد لازم
imperative لازم الاجرا
requiring لازم دانستن
requiring لازم داشتن
need لازم بودن
needed لازم بودن
induced drag پسای لازم
needing لازم بودن
ine horse فاقداسباب لازم
integral part جزء لازم
intransitively بطور لازم
irrevocable contract عقد لازم
requires لازم دانستن
revocable غیر لازم
quantum libet or placet باندازه لازم
necessary and sufficient لازم و کافی
unalienable <adj.> لازم الاجرا
necessary conditions شرایط لازم
postulate لازم دانستن
due لازم مقرر
hectic دارای تب لازم
bindings لازم الاجرا
assets مواد لازم
prerequisite شرط لازم
prerequisites شرط لازم
inevitable <adj.> لازم الاجرا
indispensable <adj.> لازم الاجرا
absolute <adj.> لازم الاجرا
optimum درجه لازم
makings شرایط لازم
correlative لازم و ملزوم
correlative لازم وملزوم
inalienable <adj.> لازم الاجرا
indispensable لازم الاجرا
not binding غیر لازم
require لازم داشتن
time frames مدت لازم
time frame مدت لازم
sine qua non شرط لازم
requisitioned شرط لازم
intransitive فعل لازم
requisition شرط لازم
the needful کار لازم
the needful اقدام لازم
to become a necessity لازم شدن
required لازم دانستن
requisitions شرط لازم
unalterable <adj.> لازم الاجرا
interdependent لازم و ملزوم
required لازم داشتن
require لازم دانستن
requisitioning شرط لازم
to d. the need of لازم ندانستن
needn't لازم نیست
requirements شرایط لازم
i thought it necessary to لازم دانستم که
binding لازم الاجرا
enforceable لازم الاجرا
folderol غیر لازم
requires لازم داشتن
qualifications شرایط لازم
irrevocable لازم بائن بلاعزل
enforceable document سند لازم الاجرا
you are required to لازم است شما
needle point to say لازم نیست بشمابگویم که
correlative with each other لازم و ملزوم یکدیگر
To make the necessary arrangements. ترتیبات لازم را دادن
you need not fear لازم نیست بترسید
supplies مواد وتجهیزات لازم
possessing the necessary qualifications واجد شرایط لازم
cut the mustard <idiom> به حد استاندارد لازم رسیدن
necessary condition شرط لازم [ریاضی]
quantum libet or placet بمقداری که لازم است
hurdle rate of return نرخ بازده لازم
raptatorial لازم برای شکار
unqualified فاقد شرایط لازم
it is required that لازم یا مقر ر است که
it is necessary for him to go لازم است برود
it askes for attention توجه لازم دارد
sine qua non امر لازم لاینفک
ineligible فاقد شرایط لازم
ineligibility فقدان شرایط لازم
needlessly بطور غیر لازم
hydration water اب لازم برای ابش
qualified دارای شرایط لازم
if need be اگر لازم باشد
wanted خواستن لازم داشتن
want خواستن لازم داشتن
if necessary اگر لازم باشد
unwanted آنچه لازم نیست
bounden duty وفیفه واجب یا لازم
raptatory لازم برای شکار
avaiiability شرط یا صفت لازم
it needs to be done carefully اینکارتوجه لازم دارد
required نیاز داشتن لازم بودن
magic number امتیاز لازم برای قهرمانی
climate for growth شرایط لازم برای رشد
disqualified فاقد شرایط لازم دانستن
require نیاز داشتن لازم بودن
fall due لازم التادیه شدن دین
disqualifies فاقد شرایط لازم دانستن
inseparable preposition حرف اضافه لازم یا جدانشدنی
disqualify فاقد شرایط لازم دانستن
mantling مواد لازم برای پوشش
requires نیاز داشتن لازم بودن
requiring نیاز داشتن لازم بودن
quorum اکثریت لازم برای مذاکرات
disqualifying فاقد شرایط لازم دانستن
draw weight نیروی لازم برای کشیدن زه
do the necessary اقدام لازم بعمل اورید
needing نیازمندی احتیاج لازم داشتن
Is my presence absolutely necessary? آیا حضور من لازم است؟
pocket judgment سند قطعی لازم الاجرا
duly حسب الوفیفه بقدر لازم
It needs to be said that ... لازم هست که گفته بشه که ...
wanted clerks دبیر یا نویسنده لازم است
I'll need a plot of land . یک قطعه زمین لازم دارم
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com