English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (21 milliseconds)
English Persian
To bring something to someones notice . Make someone sit up and take notice . کسی را متوجه چیزی کردن
Search result with all words
to point to something به چیزی متوجه کردن
Other Matches
lend متوجه کردن
lends متوجه کردن
to waken متوجه کردن
point به سمت متوجه کردن
point اشاره کردن دلالت کردن متوجه کردن نکته
animadvert اعتراض کردن متوجه شدن
divert متوجه کردن معطوف داشتن
diverted متوجه کردن معطوف داشتن
diverts متوجه کردن معطوف داشتن
to watch something مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
to pull any one by the sleeve کسیرا متوجه سخن خود کردن
to pull any one's sleeve کسیرا متوجه سخن خود کردن
hansardize متوجه مذاکرات جلسه پیش خودش کردن
to p off an awkward situation حواس خود را از کیفیت بدی منحرف و به چیز دیگری متوجه کردن
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
extensions طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extension طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
to portray somebody [something] نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن]
to see something as something [ to construe something to be something] چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
to regard something as something چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
to depict somebody or something [as something] کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن]
to appreciate something قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
correction صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند
covet میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
coveting میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
covets میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to scramble for something هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی]
think nothing of something <idiom> فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن
rectifies درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
sleep on it <idiom> به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن
rectify درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectified درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
to give up [to waste] something ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی]
see about (something) <idiom> دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن
attentive متوجه
regardful متوجه
tenty متوجه
overhanging متوجه
on ones guard متوجه
heedful متوجه
advertent متوجه
point متوجه ساختن
directed متوجه ساختن
directs متوجه ساختن
heliotropic متوجه پرتوافتاب
particular redemption متوجه فقره
theocentric متوجه بخدا
see through متوجه شدن
see-through متوجه شدن
direct متوجه ساختن
tendentious متمایل متوجه
Be carful . متوجه باش
finical متوجه جزئیات
lend متوجه شدن
lends متوجه شدن
wistful متوجه ارزومند
presentient قبلا متوجه
It has come to my notice that… اخیرا"متوجه شده ام که ...
to not be [any] the wiser <idiom> باز هم متوجه نشدن
He is attentive to his work . متوجه کارش است
I am beginning to realize ( understand ) . کم کم دارم متوجه می شوم
self centered متوجه نفس خود
It dawned on me. بعدش من متوجه شدم.
I see now . I got it now . I understand now. حالافهمیدم ( متوجه شدم )
I am sorry, I don't understand. متاسفم، من متوجه نمیشوم.
Now I understand! حالا متوجه شدم!
earthbound متوجه بسوی زمین
reentrant متوجه بسمت داخل
he aimed it at me سخنش متوجه من بود
see the light <idiom> متوجه اشتباه شدن
Oh, I see! آه، الان متوجه شدم!
acroscopic متوجه به بالا صعودی
otherworldly متوجه دنیای دیگر
to mind somebody [something] اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن]
I am concentrating on my studies . افکارم متوجه مطالعاتم است
She is not mindful of her social position ( status ) . متوجه موقعیت اجتماعی اش نیست
Be carful of your health . متوجه ( مواظب ) سلامتت باش
great dangers overhang us خطرهای بزرگی متوجه ما است
falloff متوجه بودن منحرف شدن
great dangers impend over us خطرهای بزرگی متوجه ما هستند
fix می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
fixes می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
to set one's affection فکر یا میل خود را متوجه ساختن
It was only when she rang up [called] that I realized it. تازه وقتی که او [زن] زنگ زد من متوجه شدم.
to strike at any one ضربت خود را متوجه کسی ساختن
It finally sunk in ! <idiom> آخرش متوجه شد که موضوع چه است! [اصطلاح]
Upon reflection , I realized that … دوباره که فکر کردم متوجه شدم که ...
At last the penny dropped! <idiom> آخرش متوجه شد که موضوع چه است! [اصطلاح]
boomerang عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د
boomeranged عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د
boomeranging عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د
intensive bombardment بمبارانی که بیک نقطه متمرکزیل متوجه باشد
boomerangs عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د
asleep at the switch <idiom> متوجه فرصت نبودن ،روی بخت خوابیدن
introvert شخصی که متوجه بباطن خود است خویشتن گرای
introverts شخصی که متوجه بباطن خود است خویشتن گرای
extrovert شخصی که تمام عقایدو افکارش متوجه بیرون ازخودش است
extroverts شخصی که تمام عقایدو افکارش متوجه بیرون ازخودش است
feel out <idiom> صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
How do I notice when the meat is off? چگونه می توانم متوجه شوم که گوشت فاسد شده است؟
blind side سمتی که بازیگر متوجه ان نیست سمت خط تجمع نزدیک به خط مماس
microwave hop یک کانال رادیویی ریزموج میان انتن بشقابی که متوجه یکدیگر هستند
sailed سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود
sail سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود
sailings سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود
to concern something مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
flavorings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavoring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavouring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
lyophilization خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا
flavourings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
prejudges تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudged تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudge تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudging تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to prescribe something [legal provision] چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق]
to tarnish something [image, status, reputation, ...] چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ]
refers توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
refer توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
fraise نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن
premeditate قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن
referred توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
set loose <idiom> رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن
to pull off something [contract, job etc.] چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی]
to pirate something چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن]
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
valuate ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
cession صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری
to throw light upon روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن
common nuisance منظور عملی است که باعث اضرار جامعه به طور کلی شود و تاثیر ان متوجه فرد خاص نباشد
denouncing علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounced علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounces علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounce علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
beck باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی
to beg for a thing چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن
briefest خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
briefer خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
minds فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
minding فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
references توجه کردن یا کار کردن با چیزی
reference توجه کردن یا کار کردن با چیزی
mind فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
briefed خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
brief خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
to reason out something چیزی را حل کردن
defrosted یخ چیزی را اب کردن
to work out something چیزی را حل کردن
make do with something با چیزی تا کردن
to smell at something چیزی را بو کردن
make something do با چیزی تا کردن
defrosts یخ چیزی را اب کردن
defrosting یخ چیزی را اب کردن
to cut something چیزی را کم کردن
defrost یخ چیزی را اب کردن
to throw something overboard چیزی را ول کردن
fills پر کردن چیزی
to cut back [on] something چیزی را کم کردن
deducted کم کردن چیزی از کل
deducting کم کردن چیزی از کل
deducts کم کردن چیزی از کل
deduct کم کردن چیزی از کل
to cut down [on] something چیزی را کم کردن
fill پر کردن چیزی
relevance 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
enclosing احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclose احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
encloses احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
pushed فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
querying پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queried پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
pushes فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
replace برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
push فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
replaced برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replacing برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
queries پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replaces برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
via حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
query پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
to cock something up زیرورو کردن چیزی
to sweeten something چیزی را شیرین کردن
to point to something به چیزی اشاره کردن
to work out something حل چیزی را پیدا کردن
to mess something up زیرورو کردن چیزی
to fuck something up زیرورو کردن چیزی
to demonstrate against something بر ضد چیزی تظاهرات کردن
to make something clear چیزی را روشن کردن
replace چیزی را تعویض کردن
replaced چیزی را تعویض کردن
replaces چیزی را تعویض کردن
replacing چیزی را تعویض کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com