Total search result: 202 (21 milliseconds) |
|
|
|
English |
Persian |
To bring something to someones notice . Make someone sit up and take notice . |
کسی را متوجه چیزی کردن |
|
|
Search result with all words |
|
to point to something |
به چیزی متوجه کردن |
Other Matches |
|
lend |
متوجه کردن |
lends |
متوجه کردن |
to waken |
متوجه کردن |
point |
به سمت متوجه کردن |
point |
اشاره کردن دلالت کردن متوجه کردن نکته |
animadvert |
اعتراض کردن متوجه شدن |
divert |
متوجه کردن معطوف داشتن |
diverted |
متوجه کردن معطوف داشتن |
diverts |
متوجه کردن معطوف داشتن |
to watch something |
مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن] |
to pull any one by the sleeve |
کسیرا متوجه سخن خود کردن |
to pull any one's sleeve |
کسیرا متوجه سخن خود کردن |
hansardize |
متوجه مذاکرات جلسه پیش خودش کردن |
to p off an awkward situation |
حواس خود را از کیفیت بدی منحرف و به چیز دیگری متوجه کردن |
to stop somebody or something |
کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی] |
extensions |
طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن |
extension |
طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن |
to portray somebody [something] |
نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن] |
to see something as something [ to construe something to be something] |
چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن] |
lay hands upon something |
جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن |
to regard something as something |
چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن] |
to depict somebody or something [as something] |
کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن] |
to appreciate something |
قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی] |
modifies |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
modify |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
modifying |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
correction |
صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند |
covet |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
coveting |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
covets |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
to scramble for something |
هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی] |
think nothing of something <idiom> |
فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن |
rectifies |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
sleep on it <idiom> |
به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن |
rectify |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
rectified |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
to give up [to waste] something |
ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی] |
see about (something) <idiom> |
دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن |
attentive |
متوجه |
regardful |
متوجه |
tenty |
متوجه |
overhanging |
متوجه |
on ones guard |
متوجه |
heedful |
متوجه |
advertent |
متوجه |
point |
متوجه ساختن |
directed |
متوجه ساختن |
directs |
متوجه ساختن |
heliotropic |
متوجه پرتوافتاب |
particular redemption |
متوجه فقره |
theocentric |
متوجه بخدا |
see through |
متوجه شدن |
see-through |
متوجه شدن |
direct |
متوجه ساختن |
tendentious |
متمایل متوجه |
Be carful . |
متوجه باش |
finical |
متوجه جزئیات |
lend |
متوجه شدن |
lends |
متوجه شدن |
wistful |
متوجه ارزومند |
presentient |
قبلا متوجه |
It has come to my notice that… |
اخیرا"متوجه شده ام که ... |
to not be [any] the wiser <idiom> |
باز هم متوجه نشدن |
He is attentive to his work . |
متوجه کارش است |
I am beginning to realize ( understand ) . |
کم کم دارم متوجه می شوم |
self centered |
متوجه نفس خود |
It dawned on me. |
بعدش من متوجه شدم. |
I see now . I got it now . I understand now. |
حالافهمیدم ( متوجه شدم ) |
I am sorry, I don't understand. |
متاسفم، من متوجه نمیشوم. |
Now I understand! |
حالا متوجه شدم! |
earthbound |
متوجه بسوی زمین |
reentrant |
متوجه بسمت داخل |
he aimed it at me |
سخنش متوجه من بود |
see the light <idiom> |
متوجه اشتباه شدن |
Oh, I see! |
آه، الان متوجه شدم! |
acroscopic |
متوجه به بالا صعودی |
otherworldly |
متوجه دنیای دیگر |
to mind somebody [something] |
اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن] |
I am concentrating on my studies . |
افکارم متوجه مطالعاتم است |
She is not mindful of her social position ( status ) . |
متوجه موقعیت اجتماعی اش نیست |
Be carful of your health . |
متوجه ( مواظب ) سلامتت باش |
great dangers overhang us |
خطرهای بزرگی متوجه ما است |
falloff |
متوجه بودن منحرف شدن |
great dangers impend over us |
خطرهای بزرگی متوجه ما هستند |
fix |
می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی |
fixes |
می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی |
to set one's affection |
فکر یا میل خود را متوجه ساختن |
It was only when she rang up [called] that I realized it. |
تازه وقتی که او [زن] زنگ زد من متوجه شدم. |
to strike at any one |
ضربت خود را متوجه کسی ساختن |
It finally sunk in ! <idiom> |
آخرش متوجه شد که موضوع چه است! [اصطلاح] |
Upon reflection , I realized that … |
دوباره که فکر کردم متوجه شدم که ... |
At last the penny dropped! <idiom> |
آخرش متوجه شد که موضوع چه است! [اصطلاح] |
boomerang |
عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د |
boomeranged |
عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د |
boomeranging |
عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د |
intensive bombardment |
بمبارانی که بیک نقطه متمرکزیل متوجه باشد |
boomerangs |
عملی که عکس العمل ان بخودفاعل متوجه باش د |
asleep at the switch <idiom> |
متوجه فرصت نبودن ،روی بخت خوابیدن |
introvert |
شخصی که متوجه بباطن خود است خویشتن گرای |
introverts |
شخصی که متوجه بباطن خود است خویشتن گرای |
extrovert |
شخصی که تمام عقایدو افکارش متوجه بیرون ازخودش است |
extroverts |
شخصی که تمام عقایدو افکارش متوجه بیرون ازخودش است |
feel out <idiom> |
صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند |
How do I notice when the meat is off? |
چگونه می توانم متوجه شوم که گوشت فاسد شده است؟ |
blind side |
سمتی که بازیگر متوجه ان نیست سمت خط تجمع نزدیک به خط مماس |
microwave hop |
یک کانال رادیویی ریزموج میان انتن بشقابی که متوجه یکدیگر هستند |
sailed |
سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود |
sail |
سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود |
sailings |
سطح تختی که متوجه خورشید یا اجسام سماوی دیگر میباشد و به فضاپیمامتصل میشود |
to concern something |
مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن] |
flavorings |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
flavoring |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
flavouring |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
lyophilization |
خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا |
flavourings |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
prejudges |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudged |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudge |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudging |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
to prescribe something [legal provision] |
چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق] |
to tarnish something [image, status, reputation, ...] |
چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ] |
refers |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
refer |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
fraise |
نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن |
premeditate |
قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن |
referred |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
set loose <idiom> |
رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن |
to pull off something [contract, job etc.] |
چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی] |
to pirate something |
چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن] |
to instigate something |
چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ] |
quantified |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
quantifies |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
valuate |
ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن |
quantify |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
quantifying |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
cession |
صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری |
to throw light upon |
روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن |
common nuisance |
منظور عملی است که باعث اضرار جامعه به طور کلی شود و تاثیر ان متوجه فرد خاص نباشد |
denouncing |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denounced |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denounces |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denounce |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
beck |
باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی |
to beg for a thing |
چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن |
briefest |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
briefer |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
minds |
فکر چیزی را کردن یاداوری کردن |
minding |
فکر چیزی را کردن یاداوری کردن |
references |
توجه کردن یا کار کردن با چیزی |
reference |
توجه کردن یا کار کردن با چیزی |
mind |
فکر چیزی را کردن یاداوری کردن |
briefed |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
brief |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
to reason out something |
چیزی را حل کردن |
defrosted |
یخ چیزی را اب کردن |
to work out something |
چیزی را حل کردن |
make do with something |
با چیزی تا کردن |
to smell at something |
چیزی را بو کردن |
make something do |
با چیزی تا کردن |
defrosts |
یخ چیزی را اب کردن |
defrosting |
یخ چیزی را اب کردن |
to cut something |
چیزی را کم کردن |
defrost |
یخ چیزی را اب کردن |
to throw something overboard |
چیزی را ول کردن |
fills |
پر کردن چیزی |
to cut back [on] something |
چیزی را کم کردن |
deducted |
کم کردن چیزی از کل |
deducting |
کم کردن چیزی از کل |
deducts |
کم کردن چیزی از کل |
deduct |
کم کردن چیزی از کل |
to cut down [on] something |
چیزی را کم کردن |
fill |
پر کردن چیزی |
relevance |
1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند |
enclosing |
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر |
enclose |
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر |
encloses |
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر |
pushed |
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن |
querying |
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است |
queried |
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است |
pushes |
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن |
replace |
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر |
push |
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن |
replaced |
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر |
replacing |
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر |
queries |
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است |
replaces |
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر |
via |
حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد |
query |
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است |
to cock something up |
زیرورو کردن چیزی |
to sweeten something |
چیزی را شیرین کردن |
to point to something |
به چیزی اشاره کردن |
to work out something |
حل چیزی را پیدا کردن |
to mess something up |
زیرورو کردن چیزی |
to fuck something up |
زیرورو کردن چیزی |
to demonstrate against something |
بر ضد چیزی تظاهرات کردن |
to make something clear |
چیزی را روشن کردن |
replace |
چیزی را تعویض کردن |
replaced |
چیزی را تعویض کردن |
replaces |
چیزی را تعویض کردن |
replacing |
چیزی را تعویض کردن |