Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 184 (9 milliseconds)
English
Persian
His new luxury mansion is a dar cry from the one bedroom cottage he lived in as a child.
عمارت لوکس جدیدش کجا و کلبه یک خوابه ای که کودکی اش را در آن به سر برد کجا.
Other Matches
bedroom
خوابگاه
My bedroom is just above.
اطاق خواب من درست بالای اینجاست
bedroom
اطاق خواب
three bedroom residence
خانه سه اطاق خوابه
tow bedroom residence
خانه دو اطاق خوابه
mansion
کاخ
mansion
عمارت بزرگ
mansion
عمارت چند دستگاهی
mansion house
خانه ارباب
mansion house
خانه صاحب تیول
mansion house
خانه بزرگ خانه رسمی شهردار لندن
mansion house
عمارت
luxury
خوش گذرانی
luxury
نعمت
luxury
تجمل عیاشی عیش
in th lap of luxury
<idiom>
در ناز و نعمت
luxury goods
کالاهای تجملی
luxury goods
کالاهای تشریفاتی
luxury good
کالای لوکس
to live in luxury
خوش گذرانی کردن
to live in luxury
با تجمل زندگی کردن
to live in luxury
درنعمت زیستن
luxury spending
مخارج تجملی
luxury good
تجملی
semi luxury goods
کالاهای نیمه تجملی
cottage
خانه روستایی
cottage
کلبه
electronic cottage
مفهوم اجازه دادن به کارگران برای اینکه در خانه بمانند و کارها را توسط بکارگیری ترمینالهای کامپیوتر که به یک دفترمرکزی متصل میباشد انجام دهند
holiday cottage
ویلای اجاره ای برای تعطیلات
cottage loaf
نوعینان
cottage industry
فرآورد خانگی
cottage industry
صنعت روستایی
English cottage
خانه ویلایی
cottage cheese
نوعی پنیر دلمه شده
cottage industries
فرآورد خانگی
cottage contract
نوعی قرارداد بافت روستایی که کارفرما کاغذ شطرنجی، نخ های رنگ شده و طرح را آماده کرده و دستمزد بافنده پس از فروش به وی پرداخت می شود
cottage industries
صنعت روستایی
cottage industries
کارگاه خانگی
bengal cottage
[باغچه ای با دیوارهای کاهگلی در اواسط قرن نوزده اروپا]
cottage pie
غذاییبا گوشترندهشدهوسیبزمینیخیساندهشده
cottage industry
کارگاه خانگی
Can I rent a holiday cottage?
آیا میتوانم یک ویلا اجاره کنم؟
lived
جریان دار
lived
تحت پتانسیل
He has always lived there.
او همیشه آنجا زندگی کرده است.
lived
زنده
lived
تیراندازی جنگی
lived
مهمات جنگی
lived
فشنگ جنگی
lived
دایر
lived
زنده بودن
lived
موثر
lived
سرزنده
lived
:زنده
lived
زنده کردن
lived
: زندگی کردن زیستن
lived
برقدار
the room was not lived in
هنگام روز در ان اطاق زندگی نمیکردند
long-lived
پر عمر
short lived
کوتاه مدت
low lived
دارای زندگی پست
short lived
بی دوام
short-lived
کم عمر
short-lived
کوتاه مدت
short-lived
بی دوام
short lived
کم عمر
long-lived
دراز عمر معمر
long-lived
دارای عمر دراز
long lived
پر عمر
long lived
دراز عمر معمر
long lived
دارای عمر دراز
She enchanted (lived up ) our party.
شور وحالی به جمع ما داد
His triumph was very short- lived .
موفقیت اش بسیار کوتاه ( مدت ) بود
child
یک رکورد داده که تنها با توجه به محتوی رکوردهای موجوددیگر میتواند ایجاد شود
child
ولد
from a child
ازهنگام بچگی
he is my only child
فرزند یگانه من است
child
فرزند
only child
تک فرزند
the child is a wonder
این بچه عجوبه ایست
child
ionship relat child parent
child
بچه
with child
<idiom>
حامله شدن
child
کودک
child
طفل
child
parent
to get with child
ابستن کردن
with child
ابستن حامله
i would i were a child
ای کاش بچه بودم
hardly a child anymore
دیگر به سختی بچه ای
child's play
هر کار بسیار آسان
to vaccinate a child
ابله بچهای را کوبیدن
to i. a child with vaccine
ابله بچه ایی را کوبیدن
to beat a child
کتک زدن بچه
the losser of a child
فقدان یا داغ فرزند
the child is a great t. to us
این بچه خیلی اسباب زحمت ماشده است
I asked for the child.
من یک برای بچه سفارش دادم.
Could we have a plate for the child?
آیا ممکن است بشقابی برای بچه مان به ما بدهید؟
Ask the truth from the child .
<proverb>
یرف راست را از بچه بپرس.
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
love child
حرامزاده - بچهایکهپدرمادرشهرگزبایکدیگرازدواجنکردهاند
The child is going to go to bed.
بچه دارد می رود بخواب
to tuck in a child
پتوی روی بچه را درست کردن
[که سرما نخورد]
child prodigy
بچهبا استعداد
Watch the child !
مواظب بچه باش !
wolf child
کودک گرگ پرورده
you will spoil the child
بچه را فاسد خواهیدکرد
child's play
بچه بازی
child's play
بازی کودکان
poor child
بیچاره بچه
To spoil child .
بچه یی را لوس کردن
unborn child
حمل
big with child
ابستن
child study
کودک پژوهی
child window
پنجرهای در پنجره اصلی
child window
پنجره کوچکتر نمیتواند از مرز پنجره بزرگتر خارج شود و وقتی پنجره اصلی بسته است آن هم بسته میشود
elf child
بچه عوضی
elf child
بچهای که پریان بجای بچهای که دزدیده اندمیگذارند
backward child
کودک عقب مانده
an abortive child
فگانه
feral child
کودک وحشی
big with child
حامله
child abuse
بهره کشی از کودک
child adoption
فرزند خواندگی
child in the womp
حمل
child law
حقوق کودک
child of the second bed
بچه زن دوم
child process
تابع یا برنامهای که توسط برنامههای دیگر فراخوانده می شوند و در حین اجرای برنامه دوم فعال می مانند
child development
رشد کودک
child program
تابع یا برنامهای که توسط برنامههای دیگر فراخوانده می شوند و در حین اجرای برنامه دوم فعال می مانند
child psychiatry
روانپزشکی کودک
child custody
حضانت
child centered
کودک محور
foster child
فرزند خوانده
god child
بچه تعمیدی
nurse child
فرزند خوانده
child psychology
روانشناسی کودک
adopted child
فرزند خوانده
problem child
کودک مشکل افرین
problem child
فرزند مسئله دار
problem child
فیل جناح وزیر درصورتی که راه گسترش ان مسدود باشد
rejected child
کودک مطرود
she has brone a child
ان زن بچه زائیده است
she is quick with child
جنبش بچه رادرشکم حس میکند
he treated me as a child
بامن مانند بچه رفتارکرد
nurse child
فرزند رضائی
in child birth
درحال زایمان
an abortive child
بچه سقط شده
illegitimate child
طفل نامشروع
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
lost child
طفل لقیط
grand child
نوه
natural child
بچه نامشروع
natural child
طفل حرامزاده
god child
فرزندتعمیدی
gutter child
بچه موچه گرد
child guidance clinic
درمانگاه راهنمایی کودک
to tuck up a child
[British E]
پتوی روی بچه را درست کردن
[که سرما نخورد]
child death rate
نرخ مرگ و میر کودکان
child labor laws
قوانین کار کودکان
child labour legislation
قانون مربوط به کارخردسالان
She pressed the child to her side.
بچه را به خودش چسباند
You are stll a child in her eyes.
به چشم اوهنوز یک بچه هستی
child rearing practices
شیوههای پرورش کودک
female slave with a child
master her from child witha
Dont spoil the child .
بچه را خراب نکنید (لوس نکنید )
female slave with a child
ام ولد
The child fell off the balcony.
بچه از ایوان پرت شد
to kiss away a child's tears
بابوسیدن بچه اشکهایش راپاک کردن
to i. obedience intoa child
فرمان برداری را کم کم به بچه ایی فهماندن
The child is beginning to talk.
بچه دارد زبان باز می کند
To adopt a child ( an infant ) .
کودکی را بفرزندی قبول کردن
parent child relationship
رابطه پدر و پسر
child langmuir equation
معادله چایلد- لنگمیور قانون چایلد- لنگمیور
putative father of an illegitimate child
پدر مفروض فرزندی نامشروع
the child belongs to the marriage bed
الولد الفراش
blood money of an unborn child
غره
blood money of an unborn child
دیه جنین
He had the air of a frightened(scared)child.
حالت بچه ای را داشت که وحشت زده شده بود
Like every child, she has only limited vocabulary at her disposal.
مانند هر کودک، او
[زن]
وسعت واژگان محدودی در اختیار دارد.
The child
[kid,baby]
has taken after her mother.
بچه به مادرش رفته.
He beats his own child to frighten his neighbour.
<proverb>
بچه خود را مى زند که همسایه بترسد .
The child of ones old age is a bell hung from ones.
<proverb>
بجه سر پیرى زنگوله تابوت است .
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com