Enter keyword here!

⌨

Tips | Translate!

Total search result: 201 (10 milliseconds)
English	Persian
The police officer took down the car number .	افسر پلیس نمره اتوموبیل را برداشت
Other Matches
police officer	مامور پلیس
police officer	پاسبان
police officer	افسر شهربانی
police officer	افسر پلیس
copper [police officer]	پاسبان [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
copper [police officer]	پلیس [اغلب تحقیر آمیز] [اصطلاح عامیانه]
division police petty officer	درجه دار دژبان قسمت درجه دار انتظامات قسمت
police	کردن
police	پاسبان
police	حفظ نظم وارامش
police	اداره شهربانی
known to the police	دارای سابقه در شهربانی
police	مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است
police	بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
police	شهربانی
police	پلیس
police	شرطه
police officers	مامور پلیس
police reporter	خبرنگارنظامی
punitive police	نیروی شهربانی که بمحلی می فرستندو حقوق افرادبایدازاین محل داده شود
riot police	پلیسضدآشوب
police action	عملیات انتظامی محلی برای حفظ امنیت
military police	دژبان
police calls	استمداد پلیس
police court	ضابطین شهربانی
police court	کلانتری
police court	دادگاه خلاف
police district	ایستگاه پلیس [در منطقه ای که پلیس پاسخگو باشد]
Metropolitan Police	نیرویپلیسلندن
police state	حکومت پلیسی
police states	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police states	حکومت پلیسی
secret police	سازمان پلیس مخفی سازمان کاراگاهی
turn over to the police	تحویل پلیس دادن
under police surveillance	تحت نظر پلیس
police raid	حمله ناگهانی پلیس
police officers	افسر پلیس
air police	دژبان نیروی هوایی
police state	اداره کشور بوسیله نیروی پلیس
police raid	ورود ناگهانی پلیس
police dog	سگ نگهبان
police dog	سگ پلیس
Police are out in force.	نیروی پلیس با قدرت بزرگی ظاهر است.
police constable	پلیسباپائینتریندرجه
police officers	پاسبان
police officers	افسر شهربانی
sergeant in the police	سرپاسبان
to register with the police	نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
Please call the police.	لطفا پلیس را خبر کنید.
the police are on his track	مامورین شهربانی اورا دنبال می کنند
the police are on his track	شهربانی اوراتعقیب میکند
the police headquaters	اداره کل شهربانی
police station	کلانتری
police station	مرکز پلیس
police station	ایستگاه پلیس
to report to the police	خود را به پلیس معرفی کردن [بخاطر خلافی]
police magistrate	رئیس دادگاه لغزش
border police	پلیس مرزبانی
frontier police	پلیس مرزبانی
police stations	کلانتری
police stations	مرکز پلیس
police reporter	مخبر پلیس
police power	دادگاه پلیس
police power	نیروی پلیس
police power	نیروی انتظامی
police office	پاسگاه پلیس
police office	کلانتری
police licence	ضرورت شعری
police headquarters	اداره کل شهربانی
police court	محکمه خلاف
prefect of police	رئیس شهر بانی
police force	دادگاه پلیس
The police stopped me.	پلیس جلویم را گرفت
police stations	ایستگاه پلیس
chief of police	رئیس شهربانی
police force	نیروی انتظامی
police force	نیروی پلیس
police forces	دادگاه پلیس
police forces	نیروی پلیس
police forces	نیروی انتظامی
armed forces police	دژبان نیروهای مسلح
The thief surrender himself to the police.	سارق خود را تسلیم پلیس کرد
The details of the report were verified by the police.	جزییات گزارش توسط پلیس تصدیق وتأیید شد
A posse of police officers and soldiers	یک دسته از پاسبان و سرباز
to report somebody [to the police] for breach of the peace	از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
The police held the crowd back.	پلیس جمعیت را عقب زد
Anyone found trespassing is liable to be reported to the police.	هر کسی که غیر مجاز وارد شود به پلیس گزارش داده می شود.
officer	مامور
officer	افسر
officer	کارمند دولت
officer	مامور کارمند اداری
officer	امین صلح
officer	فرمان دادن
officer	افسر معین کردن فرماندهی کردن
officer	مامور متصدی
officer	صاحب منصب
officer	عضو هیات رئیسه
officer	متصدی ضابط عدلیه
flag officer	دریاسالار دریادار
staff officer	افسر ستاد
range officer	افسر مسئول میدان تیر
flying officer	ستوان یکم هوایی
flying officer	افسر پرواز
flying officer	افسر خلبان
range officer	افسرتیر
flag officer	تیمسار
regular officer	افسر کادر
flag officer	افسر دریایی
flag officer	امیر
subassembly officer	افسر جزء
flag officer	افسر پرچمدار تیمسار فرماندهی ناو
flag officer	افسر پرچم
finance officer	افسر دارایی
flag officer	دریابان
supplies officer	مسئول مواد
supply officer	افسر تدارکات
field officer	افسر رسته رزمی
field officer	افسر رزمی
executive officer	معاون یکان افسر تیر
executive officer	افسر اجراییات
espial officer	افسر عملیات جاسوسی
embarkation officer	افسر مسئول بارگیری یا سوارشدن افسر نافر سوار شدن ستون
duty officer	افسرمداومتکار ستاد
senior officer	ارشدترین افسران
duty officer	افسر نگهبان ستاد
senior officer	افسر ارشد
service officer	افسر ارشد نگهبان
espial officer	افسر تجسس
spial officer	افسر عملیات جاسوسی
releasing officer	افسر مسئول ترخیص کالاها افسر ترخیص کننده پرسنل
relieving officer	مامور اعانه فقرا
spial officer	افسرتجسس و اطلاعات
reserve officer	افسر وفیفه
reserve officer	افسر احتیاط
active officer	افسر کادر ثابت
safety officer	افسر تامین یکان
finance officer	افسر مالی
officer of the deck	افسر نگهبان عرشه ناو
peace officer	امین صلح
returning officer	سرپرست انتخابات برزن
first officer's seat	صندلیخلباناول
notary officer	محضردار
officer on duty	افسرنگهبان ستاد
noncommissioned officer	درجه دار افسر وفیفه
noncommissioned officer	افسر دون رتبه
peace officer	ضابط صلحیه
watch officer	افسر نگهبان
officer's mess	سالن غذاخوری افسران
officer of the day	افسر نگهبان
officer in charge	افسر مسئول اجرا
officer in charge	افسر مسئول
officer of the guard	افسر گارد احترام
officer of the watch	افسر نگهبان
officer on duty	افسر مداومت کار
officer on duty	افسر مسئول
officer's mess	نهارخوری افسران
press officer	سخنگوییکارگانیاموسسه
personnel officer	افسر پرسنل
navigating officer	1 navigator
surveying officer	افسر بررسی کننده
line officer	branch executive
line officer	افسر صفی
line officer	افسر صف
liaison officer	افسر رابط
surveying officer	افسر تحقیق
junior officer	افسر جزء
general officer	امرای ارتش امیران
purchasing officer	مسئول خرید
purchasing officer	مامور خرید
personnel officer	افسر رکن یکم
personnel officer	افسر اجودانی
pilot officer	ستوان دوم هوایی
property officer	افسر اموال
property officer	افسر ذیحساب اموال
medical officer	پزشک
medical officer	سر پزشک
to salute an officer	افسری را سلام دادن
general officer	تیمساران
claims officer	افسر رسیدگی به شکایات افسر مسئول تنظیم ادعانامه ها
active officer	افسر کادر
field officer	افسر عملیات صحرایی
undercover officer	کارآگاه مخففی
undercover officer	مامورتحقیق مخففی
conciliation officer	میانجی
accredited officer	افسر خبرنگار خارجی
consular officer	مامور کنسولی
commissioned officer	افسر
commissioned officer	افسر کادر
contracting officer	افسر متصدی پیمان
contracting officer	افسرپیمان
advance officer	افسر جلودار ستون
agent officer	افسر عامل پرداخت
cable officer	افسر لنگر
probation officer	مامور نافر
probation officer	ماموری که متهم در طی دوران تعلیق اجرای مجازات باید تحت نظراو باشد
warrant officer	افسر یار
warrant officer	ناوبانیار ستوانیار
warrant officer	افسریار
non commissioned officer	درجه دار

Recent search history

Contact• | Terms |• Privacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com