English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English Persian
You pulled a fast one. That was a neat trick you played. خوب حقه زدی ( سوار کردی )
Other Matches
he played a pretty trick خوب حیلهای زد
I played every trick in the book . هر کلکی را که فکر کنی سوار کردم ( زدم )
he played a pretty trick خوب حقهای زد
pulled شکسته شده افتاده
pulled خشک کرده
pulled کنده
She pulled me aside and said… مرا بسمتی کشید وگفت ...
pulled تحلیل رفته
pulled muscle عضله کشیده شده
I pulled him by the ears. گوشش را کشیدم ( بعنوان تنبیه )
I pulled the blanket over my head . پتو راکشیدم سرم
Don pulled the rug out from under me in my deal with Bill Franklin. دان معامله من و بیل فرانکلین را به هم زد.
he was neat مرتب
he was neat ماهر
he was neat بی ماسه خالص
neat شسته و رفته
neat <adj.> منظم
he was neat ناب
neat شسته و رفته مرتب
neat گاو
neat دوغاب سیمان
neat <adj.> مرتب
neat تمیز
neat پاکیزه
she kept her room neat اطاق خود را اراسته و پاکیزه نگاه میداشت
neat herd گاوچران
neat'sfoot پاچه گاو
neat cattle گله گاو
neat and tidy تر و تمیز
neat handed زیر دست
neat handed ماهر
neat heard گاوبان
neat heard گاو چران
neat size اندازه خالص
neat'sfoot oil روغن پاچه گاو
It is a neat tidy job. کار شسته ورفته ای است
played out <idiom> خسته ،از پا درآمده
played out مانده
played بازی
played out وامانده
played out خسته
played out ازکارافتاده
played اداره مسابقه
played نمایش نمایشنامه
played روی صحنهء نمایش فاهرشدن
played رل بازی کردن
played زدن
played الت موسیقی نواختن
played تفریح کردن ساز زدن
played تفریح بازی کردن
played کیفیت یاسبک بازی
played شرکت درمسابقه انفرادی
He played so well that … بقدری خوب بازی کردکه ...
played خلاصی داشتن
played حرکت ازاد
played خلاصی بازی
played بازی کردن حرکت ازاد داشتن
played بازی کردن
played شرط بندی روی بازی یا بازیگر رساندن ماهرانه ماهی صیدشده به خشکی
played رقابت
played ضربه به توپ
played نواختن ساز و غیره سرگرمی مخصوص
to be played out [enacted] رخ دادن
to be played out [enacted] اتفاق افتادن
I have not played my ace. ورق دادن
smile played on his lips تبسم برلبانش بوسه میزد
He played the part of Rostam . نقش رستم را بازی کردن ( د رتئاتر وسینما)
Theres many a good tune played on an old fiddle. <proverb> یک ویولون قدیمى قطعات خوب بسیارى مى تواند بنوازد .
I have not played my trump ( winning ) card . ورق برنده را هنوز رو نکره ام ( بازی نکردم )
trick فوت وفن
trick رمز
trick لم
trick حقه
trick شعبده بازی
trick خدعه
trick حیله زدن
trick شوخی کردن
trick نگهبانی
trick حقه بازی کردن
trick خطوط
trick درجه بندی عدسی دوربین
trick نوبت نگهبانی
do the trick <idiom> خیلی خوب کارکردن
trick مدت زمان پست نگهبانی
trick نوبت
trick نیرنگ
trick حیله
trick سکانی نگهبان
The whole trick is to ... کل ترفندش در این هست که ...
to serve one a trick بکسی حیله زدن
confidence trick کلاهبرداری از راه جلب اعتماد
play a trick on حیله زدن به
trick wheel اطاق اسکان
trick or treat قاشق زنی وکاسه زنی دم درب خانههای مردم
trick ski اسکی کوتاه برای انجام حرکات نمایشی اسکی روی اب
trick someone into doing somethings با حیله کسی را وادار به کاری کردن
trick track بازی تخته نردقدیمی
trick wheel چرخ سکان
hat trick کار فوقالعاده
to play a trick on any one زدن باکسی شوخی کردن
serve one a trick بکسی حیله زدن
There must be a catch(trick)in it. باید حقه ای درکار باشد
He got the money from me by a trick. با حقه وکلک پول را از من گرفت
hat trick شاهکار
to make a trick با کارت شعبده بازی کردن [ورق بازی]
conjuring trick شعبدهبازی
to play a trick on any one بکسی حیله
trick question سوالیکهجوابآننادرستاست
hat trick شیرینکاری
monkey trick شیطنت
monkey trick حیله
turn the trick <idiom> درکاری که میخواست موفق شدن
trick of the trade <idiom> باهوش وذکاوت
play a legal trick کلاه شرعی سر چیزی گذاشتن
His trick didnt work. حقه اش نگرفت
By an inconceivable trick( trickery) . با حقه ایکه عقل جن هم به آن نمی رسد
HE has plenty of excuses who is in search of trick. <proverb> ییله جو را بهانه بسیار است .
There is some hocus – pocus . I smell a rat . Ther is a trick in it . کلکی درکار باید باشد ( هست )
fast فورا
fast پایدار باوفا
fast سریع سطح سیقیلی مسیر بولینگ مسیر خشک و سفت اسبدوانی
fast قطعه حافظه قدیمی که داده را ازمحل حافظه پیدا میکند و می خواند با دوعمل جداگانه این قطعه در خال حاضر با EDO جایگزین شده است
fast سفت
fast سطح لغزنده یا سفت
fast که کارش را خیلی سریع انجام میدهد
fast آنچه به سرعت حرکت میکند. آنچه به سرعت کار میکند.
fast روزه گرفتن
fast کیلو baud میدهد
fast عملی که در آن فاکتور زمان کمتر از یک است
fast وسیله جانبی که با کامپیوتر ارتباط دار د باسرعت زیاد و فقط با سرعت مداریهای الکترونیکی محدود میشود مثلاگ یک وسیله کند مثل کارت خوان که حرت مکانیکی سرعت را مشخص میکند
fast روش آسنکرون برای ارسال داده روی شبکه
fast حافظه سریع و با دستیابی کوتاه برای CPU
fast رنگ نرو
to keep a fast روزه داشتن
fast جلد وچابک
fast روزه
fast تندرو
fast تند
fast سریع السیر
fast محلهای ذخیره سازی که قابل خواندن و نوشتن سریع هستند
fast by نزدیک
to fast off باگره محکم کردن
colour fast دارایرنگثابت
fast buck <idiom> پول درآوردن ساده وآسان است
fast talker <idiom> گوینده خوب کسی است که بتواند دیگران متقاعد کند
pull a fast one <idiom> تقلب کردن
It was raining fast. باران تندی می آمد
water fast غیر قابل پاک شدن بوسیله اب
water fast پارچه شورنرو
fast food تند خوراک تندکار
He is fast asleep. خواب خواب است
fast forward جلوبر
fast-forward جلو زدن فیلم
water fast رنگ نرو
hard and fast سخت ومحکم
fast cruise ازمایش حرکت سریع ناو
fast neutron نوترون سریع
fast pill ماده محرک غیرمجاز برای افزایش سرعت اسب
fast shuttle نقل و انتقال سریع
fast shuttle تغییرمکان سریع یکانها یا خودرو
make fast مهار
fast day روز روزه
stand fast متوقف شدن
stand fast فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان توقف درتوپخانه یا فرمان بایست به جای خود
stern fast طناب پاشنه قایق
to break one's fast افطار کردن
fast cruise ازمایش سریع ناو در بندر
fast break ضدحمله
fast break حمله سریع به دروازه
hard and fast لازم الاجراء
hard and fast ثابت
fast handed خشک دست
fast handed خسیس
hard and fast غیر قابل تغییروانحراف
acid fast مقاوم در برابر رنگ بری اسید
acid fast دارای لکه هایی که بااسید زائل نمیشود
fast access با دستیابی سریع
fast and loose نااستوار
fast and loose ازروی بی باکی ازروی مکرو حیله
fast bowler توپ انداز پرتاب سریع
to break ones fast افطارکردن
to break ones fast ناشتایی خوردن
to break ones fast روزه
to make fast محکم کردن
to stand fast ثابت بودن
to stand fast محکم ایستادن
to live fast خوش گذرانی کردن
to sleep fast رفتن
to sleep fast خواب خوش
to observe a fast روزه داشتن
to observe a fast روزه گرفتن
to live fast ولخرجی کردن
to lay fast نگاه داشتن
to hold fast محکم
to make fast بستن
to break ones fast خوردن
to hold fast نگاهداشتن
to take fast hold of گرفتن
to take fast hold of سفت
to walk fast تندراه رفتن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com