Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (10 milliseconds)
English
Persian
common sense
عقل سلیم
common sense
قضاوت صحیح حس عام
common sense
عرف
common sense
حضور ذهن
Other Matches
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.
موقع شناس بودن
in this sense
<adv.>
به این دلیل
in this sense
<adv.>
بدلیل آن
in this sense
<adv.>
از انرو
in this sense
<adv.>
از این جهت
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
in this sense
<adv.>
از اینرو
in this sense
<adv.>
درنتیجه
to take the sense of
استمزاج کردن
to take the sense of
مزه دهن
to take the sense of
چشیدن
in a sense
از یک جهت
in a sense
تاحدی
in a sense
تا اندازهای
in this sense
<adv.>
بنابراین
in this sense
<adv.>
متعاقبا
in this sense
<adv.>
از آن بابت
sense
حواس پنجگانه
sense
شعور هوش
sense
پی بردن
sense
احساس
sense
حس
sense
دریافتن جهت
sense
حس کردن
sense
احساس کردن
sense
حس تشخیص مفهوم
sense
مفاد
sense
شعور معنی
sense
هوش
sense
حس احساس
sense
ادراک
sense
معنی مفاد مدلول
sense
آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense
زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
sense
روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense
حس مشترک
sense
هوش شعور
sense
دریافتن
sense
مصداق
vibration sense
حس ارتعاش
pressure sense
حس فشار
sense of pressure
حس فشار
obstacle sense
حس مانع یابی
sense amplifier
تقویت کننده حسی
sense datum
شیی محسوس
mystic sense
معنی پوشیده
mystic sense
معنی رمزی
moral sense
حس تشخیص خوب و بد
sense wire
سیم احساس
cutaneous sense
حس پوستی
external sense
حس برونی
good sense
شعور
good sense
عقل سلیم
grammatical sense
معنی دستوری
in the p sense of the word
بمعنی واقعی کلمه
it does not make sense
معنی نمیدهد
figurative sense
معنی مجازی
literal sense
معنی لغوی
mark sense
نشان دریاب
mark sense
نشان گذار
sense datum
امر محسوس وقابل تحلیل
sense line
خط احساس
the sense of sight
حس بینایی یا باصره
time sense
حس زمانی
to talk sense
حرف حسابی زدن
road sense
کلمه
road sense
جنسی
sense of humour
شوخطبع
This is more like it. Now this makes sense.
حالااین شد یک چیزی
You wouldnt be here if you had any sense
اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
In what sense are you using this word ?
این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
What you say is true in a sense .
گفته شما به معنایی صحیح است
horse sense
<idiom>
make sense
<idiom>
معقول به نظر رسیدن
sense of duty
<adj.>
وظیفه شناسی
temperature sense
حس دما
visceral sense
حس احشایی
systemic sense
حس احشایی
sense modality
اندام حسی
sense of duty
حس وفیفه شناسی
sense of humor
شوخ طبعی
sense of rotation
جهت دوران
sense organ
عضو حس
sense organ
عامل احساس
sense organ
اندام حسی
sense oriented
حس گرا
sense probe
مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
sense switch
گزینهء احساس
sense switch
سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense winding
سیم پیچ احساس
static sense
حس تعادل
sense of trust
حس اعتماد
sixth sense
قوه ادراک
carrier sense
detect collision accesswith multiple دستیابی چندتایی با کشف تلاقی
sixth sense
حس ششم
horse sense
شعور حیوانی شعور ذاتی وطبیعی
artistic sense
ذوق هنری
pain sense
حس درد
chemical sense
حس شیمیایی
He cant take a joke . he has no sense of humour.
شوخی سرش نمی شود
unique in every sense of the word
از هر نظری بی مانند
The sense of this word is not clear .
معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
Now you are talking. That makes sense.
حالااین شد یک حرف حسابی
mark sense reader
نشان خوان
He is not too educated, but has plenty of horse sense .
تحصیلات چندانی ندارد ولی فهم وشعور دارد
There is no point in it . It doest make sense . It is meaningless.
معنی ندارد ! ( مورد و مناسبت ندارد )
common
مشاع بودن
common
زبان برنامه سازی که بیشتر در امور تجاری به کار می رود
out of the common
غیر معمول
common use
مورد استفاده عمومی استفاده مشترک
in common
مشاع
common d.
مقسوم علیه مشترک
common
آنچه اغلب اتفاق میافتد
common
فضای حافظه یا ذخیره سازی که توسط بیشتر از یک برنامه استفاده میشود
common
تواتع کمکی که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
common
پروتکلی که به صورت رسمی توسط ISO تنظیم شده برای انتقال اطلاعات مدیریتی شبکه در شبکه
common
داده یا دستور برنامه به صورت استاندارد که توسط سایر پردازنده ها یا کامپیوتر هاو مفسر ها قابل فهم است
in common
<idiom>
مسئولیت داشتن
common
سخت افزاری که برای بسیاری کارها قابل استفاده است
We have nothing in common .
با یکدیگه وجه مشترکی نداریم
common
متعلق بودن به چندین نفر یا برنامه به به همه کس
common
پست عوامانه
common
: مردم عوام
common
مشترک
common
عمومی
common
مشارکت کردن
common
مشترکااستفاده کردن
common
رایج
common
عام
common
استانداری برای تصاویر ویدیویی که پیکسلهای تصویر را بزرگ و پهن نشان میدهد
common
پیش پاافتاده
common
:عمومی
common
معمولی متعارفی
common
کانالی که به عنوان خط ارتباطی به چندین وسیله یا مدار به کار می رود
common
عادی
common
مشترک اشتراکی
common
مین میکند
surcharge of common
استفاده بیش از حد مجاز ازچراگاه
to make common cause
دست یکی شدن
common periwinkle
نوعیحلزون
common rooms
باشگاه دانشجویان
common rooms
تالار دانشجویان
common rooms
اتاق استادان
common land
مکانعمومی
common law
حقوق غیرمدون
common room
باشگاه دانشجویان
common link
حلقه معمولی
the common people
عامه
the common people
عوام
tenancy in common
حالتی که جمعی با عناوین مختلف در اداره ملکی شرکت داشته باشند بدون ان که به وحدت مالکیت ان خللی وارد اید مدت اجاره
tenancy in common
استیجارمشاع اجاره مشاع
tenancy in common
استیجار مشترک
surcharge of common
یا جنگل
common room
تالار دانشجویان
the common people
عوام الناس
common room
اتاق استادان
Common Market
بازار مشترک جامعه اقتصادی اروپا سازمان متشکل ازکشورهای المان غربی ایتالیا
Common Market
بلژیک
Common Market
فرانسه لوکزامبورگ و هلند
common denominator
مخرج مشترک
to make common cause
متحد شدن
common denominators
مخرج مشترک
common fraction
مخرج مشترک
common law
حقوق عرفی
common ashlar
سنگ چکش خورده
common bond
[دیوار چینی با آجر آمریکایی یا انگلیسی]
common-house
نشیمنگاه صومعه
common joist
تیر کف اتاق
common rafter
تیر خرپا
common roof
تیرچه افقی خرپا
common round
ابزار فیتیله
common thyme
آویشن
[آویشن معمولی]
[گیاه شناسی]
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ریاضی]
Common Market
جامعه اقتصادی اروپا
Common Market
بازار مشترک
By common consent.
به تصدیق همه ( عموم )
common touch
<idiom>
با همه رفتار مناسب داشتن
common divisor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common factor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common denominator
مخرج مشترک
[ریاضی]
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ک.م.م]
[ریاضی]
It is common knowledge that ...
این را همه کس بخوبی میدانند که ...
common onion
پیاز
common ground
نقطهنظراتمشترک
estate in common
درCL حالتی را گویند که دو یاچند نفر در زمینی با عناوین مختلف و یا با عنوان واحدولی در ازمنه مختلف اشتراک منافع داشته باشند ملک مشاع
common user
عمومی
common trait
ویژگی مشترک
common touch
استعدادایجاد حس همدردی وتعاون در اشخاص
common time
چهارضربی
common storage
حافظه مشترک
common stocks
سهام عادی
common stock
سهام عادی
common stock
سهام معمولی شرکت
common statement
حکم اشتراک
common sensibility
حس کلی بدنی
common purse
وجوه عمومی
common progarm
برنامه مشترک
common user
مشترک
common user
خدمات عمومی
estate in common
اشتراک در مالکیت زمین
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com