Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
crankcase upper half
قسمت فوقانی محفظه لنگ محفظه لنگ فوقانی
Other Matches
crankcase bottom o.lower half
قسمت تحتانی محفظه لنگ کف کارتر
crankcase
محفظه میل لنگ
crankcase
محفظه کارتر پوسته میل لنگ
crankcase
جعبه کارتر
crankcase
جای میل لنگ
crankcase
محل اتصال میل لنگ
crankcase
پوسته موتور
crankcase
حوض محرک
crankcase
کارتر
crankcase supercharger
پیش چگالنده روغن
crankcase sump
روغندان
crankcase sump
کارتر
crankcase explusion
سرو صدای داخل محفظه لنگ
crankcase ventilator
هواکش کارتر اتومبیل
crankcase dilution
رقیق سازی روغن
crankcase supercharger
سوپرشارژر محفظه میل لنگ
crankcase mist detector
اشکارساز الودگی روغن
upper
رویه
upper
بالائی
upper
بالارتبه
upper
زبرین
upper
بالایی
upper
فوقانی
upper
بالا
upper
بالاتر
upper wing
بال بالایی در هواپیمای دوباله
upper hand
<idiom>
سود بردن
upper crust
پوسته
upper shell
قشررویه
upper transit
تار بالایی
upper terminal
ایستگاه کوهستانی
upper limit
حد بالایی
upper room
بالاخانه اطاق فوقانی
upper memory
کیلو بایت از حافظه قرار گرفته بین حدود کیلوبایت و مگابایت . حافظه بیشتر بعد از حافظه معمول کیلوبایت است و قبل از حدود مگابایت
upper limit
حد بالا
upper crust
رویه
Upper Volta
ولتای علیا
Upper Volta
ولتای شمالی
upper level
سطحبالایی
upper mandible
آروارهفوقانی
upper rudder
سکانفوقانی
upper laboratory
آزمایشگاهبالایی
upper gate
دروازهبالایی
upper eyelid
پلکبالایی
upper lobe
نرمهششزیرین
upper edge
لبهفوقانی
upper cheek
قسمتبالاییمیله
upper bowl
جام فوقانی
to get the upper hand
غالب شدن
upper crust
<idiom>
ثروتمندترین
upper chord
لنگه خرپا
upper chord
روخواب
Upper House
مجلس سنا
Upper Houses
مجلس لردها
Upper Houses
مجلس سنا
Upper House
مجلس لردها
upper deck
پل بالایی
upper floor
اشکوب بالایی
upper cuff
پوششفوقانی
upper bound
کران بالا
upper beam
تیر بالا
the upper house
مجلس اعیان یا لردها
the upper lip
لب زبرین
the upper regions
اسمان
the upper regions
بهشت
the upper storey
اشکوب بالا
the upper storey
طبقه فوقانی مخ
to get the upper hand
پیشی جستن
to get the upper hand
برتری جستن تفوق پیدا کردن
upper arm
بازو
upper floor
بالاخانه
upper hand
اقایی
upper case
حروف بزرگ و نشانههای دیگرروی ماشین تایپ یا صفحه کلید که با انتخاب کلید shift دستیابی می شوند
upper case
حروف بزرگ
upper hand
برتری دست بالا
upper limit
حد فوقانی
upper class
وابسته به طبقات بالای اجتماع
upper class
وابسته به کلاسهای بالای دانشگاه و دبیرستان زبرپایه
upper class
طبقه مرفه
upper class
طبقه بالا
upper classes
وابسته به طبقات بالای اجتماع
upper classes
وابسته به کلاسهای بالای دانشگاه و دبیرستان زبرپایه
upper classes
طبقه مرفه
upper classes
طبقه بالا
upper case
حرف بزرگ
upper beam
سردار
[قالی]
upper beam
تیر فوقانی
upper hand
اربابی
upper hand
امتیاز
upper fore topsail
قسمتبالاییبزرگبادبانچهارگوش
to gain the upper hand
پیش بردن
upper edge of the net
نوار بالای تور والیبال
upper surface blowing
دمیدن جریان جهت پیشراننده اصلی روی سطح فوقانی بال
upper face of tunnel
پیشکار
upper flammability limit
حد بالایی اشتعال پذیری
to gain the upper hand
غالب شدن
to gain the upper hand
غلبه یافتن
to gain the upper hand
تفوق جستن
upper lateral sinus
دریچهکناریفوقانی
upper lateral lobe
پهنبرگکناریفوقانی
upper branch of meridian
نصف النهار برین
upper blade guard
حافظتیغهبالایی
upper arm support
حفظ تعادل روی پارالل
upper arm hang
اویزان شدن ژیمناست روی کتفها
upper gill arch
ابششکمانیفوقانی
upper cold front
جبههوایبسیارسرد
upper girdle facet (1 6)
احاطهکننده61تراشهبالایی
upper middle class
طبقه متوسط بالا
[در اجتماعی]
upper beam headlights
نور بالا
[در خودرو]
keep a stiff upper lip
<idiom>
upper triangular matrix
ماتریس بالا مثلثی
[ریاضی]
upper warm front
جبهههوایبسیارگرم
upper tail covert
دم نهانفوقانی
upper limit
[of the integral]
کرانه بالا
[انتگرال]
[ریاضی]
upper end of the rope
سر طناب
upper support screw
پیچحافظبالایی
upper sphere clamp
گیرهبالاییگوی
The working (middle,upper)class.
طبقه کارگر (متوسط بالا )
upper fore topgallant sail
قسمتبالاییبادبانچهارگوش
main upper topgallant sail
بادباناصلیرویعرشهیفوقانی
half
نیمه نخست
one's better half
زن بطور کنایه
half
نیمی
half
شریک ناقص
to go off half
بی گدارباب زدن
half
بطور ناقص
half way
نیمه راه
to go off half
بی اندیشه سخن گفتن وزیاددیدن
half
حرکت یا نمایش گرافیکی با نیمی از شدت معمولی
half
مودمی که در هر لحظه در یک حالت کار میکند.
half
ارسال داده در یک جهت در واحد زمان روی کانال یک سویه
half
کارتن با طول نصفه
half
جمع کننده دودویی که میتواند نتیجه جمع دو ورودی را تولید کند. و رقم نقل خروجی تولید میکند ولی نمیتواند رقم نقل ورودی بپذیرد
half
مجموعه بیتتها که نیمی از کلمه استاندارد را می گیرند ولی به عنوان واحد مجزا قابل دسترسی اند
half
یکی از دو بخش معادل
first half
نیمه نخست
half way
واقع در نیمه راه
half
دیسک درایویی که مقابل آن نیمی از حالت استاندارد باشد.
half
طرف
one half of
یک نصف
one half of
نیمی از
right half
نیمهراست
i thank you be half of
از طرف ... تشکر می کنم
half and half
نوعی ابجو انگلیسی
half
نصف
half and half
نصفانصف
half and half
بالمناصفه
one is half of two
یکی نیمی است از دو
ones better half
زن
half
سو
half
نصفه
half
نیم
half a d.
شش تا
second half
نیمه دوم
half a d.
نیم دو جین
outside half
هافبک کناری
half in half out
دو پشتک به عقب با نیم وارو
it is half cooked
نیم پخته است
i had half a mind to go
چندان مایل برفتن نبودم انقدر ها میل نداشتم بروم
he is half your weight
وزن او نصف وزن شما است
he did half swear
سخت سوگندیادکردن
half yearly
نیم ساله
half yearly
شش ماهه
half sidestep
روش صعود با اسکی گام به گام
half word
نیم کلمه
half worcester
ضربهای در بولینگ که میلههای 3 و 9 یا 2 و 8 را جامی گذارد
half width
نیم پهنا
half way houses
خانههای امادگی
half time
نصف وقت
half timber
ساخته شده از الوار کوتاه
half timber
الوار کوتاه
half tide
حالت وسط جزر ومد
half thickness
ضخامت لازم برای نصف کردن نفوذ عناصر تراونده
half step
نیم گام
half step
نیم قدم
half staff
نیم افراشته
half sovereign
سکه زر ده شیلینکی انگلیس
half sole
نیم تخت زدن
half sole
نیم تخت انداختن
half sole
نیم تخت
half slip
زیر پیراهنی
half slip
ژوپن
half time
نیم وقت
half time
نیمه بازی
half faced
دارای صورت لاغر
half tone
سایه روشن زدن
half volley
ضربه بلافاصله پس ازتماس توپ با سطح
half volley
پرتاب نزدیک به توپزن که بیدرنگ پس از بلند شدن ضربه می خورد
half view
نیم نما
half truth
حقیقت ناقص
half truth
سخن نیم راست
half tracked
نیمه شنی
half track
خودرو نیمه شنی یا نیم زنجیر
half track
هاف تراک
half tone
سایه روشن
half tone
رنگ متوسط سایه رنگ
half tone
نیم پرده
half timer
شاگردیکه درنیمی ازوقت خوددرس میخواندودرنیمه دیگرکارمیکند
half sister
خواهر ناتنی
half wit
کم ذوق
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com