Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English
Persian
highest common factor
[HCF]
بزرگ ترین مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
Other Matches
common factor
مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
common factor
عامل مشترک
common factor variance
پراکنش عامل مشترک
greatest common factor
[GCF]
بزرگ ترین مقسوم علیه مشترک
[ریاضی]
highest
روش ذخیره سازی اطلاعات فایل که از DOS-MS FAT سریع تر و انعط اف پذیرتر است
highest
ت
highest
برنامه ضروری و مهم که بیش از سایرین پردازش میشود
highest
دادن درجه دقت بالا یا داشتن مشخصات زیاد
highest
عملی که در آن افزودن رقم نقل به جمع کننده باعث رقم نقلی خروجی شود
highest
معادل وضعیت درست در منط ق یا 1
highest
واچرخه
highest
عظیم
highest
زبان سطح بالا
highest
رقمی با بزرگترین وزن در یک عدد
highest
تند زیاد باصدای زیر
highest
خیلی بزرگ
highest
اولین کیلوبایت حافظه بالای مگابایت که توسط برنامه قابل استفاده است
highest
وسیله با کیفیت بالا و مشخصات خوب
highest
تعداد زیادی از بیتها که در واحد مسافت در رسانه ذخیره سازی ذخیره شده است
highest
وسیله گران یا با کارایی بالا
highest
فضای حافظه بین کیلوبایت و مگابایت
in the highest d.
به منتها درجه
highest
جای مرتفع
highest
خشمگینانه
highest
وافر گران گزاف
highest
زیاد
highest
متعال رشید
highest
بلند پایه
highest
فراز
highest
بلند
highest
مرتفع
highest
عالی
highest
خشن متکبر
highest
متکبرانه
highest
باصدای بلند
highest
سخت گران
highest
بزرگ
highest
ضربه نزدیک به میله اول بولینگ
highest
بوگرفته
highest
بالا
highest
اندکی فاسد
highest price
بالاترین قیمت
highest price
بیشترین قیمت
highest bidder
برنده مزایده
Everst is the highest mountain in the world .
اورست بلندترین کوه دنیاست
highest occupied molecular orbital
بالاترین اوربیتال مولکولی اشغال شده
common
متعلق بودن به چندین نفر یا برنامه به به همه کس
common
آنچه اغلب اتفاق میافتد
common
فضای حافظه یا ذخیره سازی که توسط بیشتر از یک برنامه استفاده میشود
common
تواتع کمکی که توسط هر برنامهای قابل استفاده است
common
داده یا دستور برنامه به صورت استاندارد که توسط سایر پردازنده ها یا کامپیوتر هاو مفسر ها قابل فهم است
common
پروتکلی که به صورت رسمی توسط ISO تنظیم شده برای انتقال اطلاعات مدیریتی شبکه در شبکه
common d.
مقسوم علیه مشترک
in common
<idiom>
مسئولیت داشتن
We have nothing in common .
با یکدیگه وجه مشترکی نداریم
common use
مورد استفاده عمومی استفاده مشترک
common
مشاع بودن
out of the common
غیر معمول
in common
مشاع
common
سخت افزاری که برای بسیاری کارها قابل استفاده است
common
زبان برنامه سازی که بیشتر در امور تجاری به کار می رود
common
مشترکااستفاده کردن
common
مشارکت کردن
common
عمومی
common
: مردم عوام
common
پست عوامانه
common
پیش پاافتاده
common
مشترک اشتراکی
common
عادی
common
معمولی متعارفی
common
:عمومی
common
رایج
common
مشترک
common
کانالی که به عنوان خط ارتباطی به چندین وسیله یا مدار به کار می رود
common
مین میکند
common
استانداری برای تصاویر ویدیویی که پیکسلهای تصویر را بزرگ و پهن نشان میدهد
common
عام
factor
در حین جستجو بخشی از داده که استفاده نشده است
factor
ده بار
factor
ثیر قرار میدهد
factor
هر عدد در ضرب که عملوند است
factor
چیزی که مهم است یا روی چیز دیگر اثردارد
v factor
عامل وی
q factor
ضریب کیو
s factor
ضریب اس در قوانین تیرتوپخانه
s factor
ضریب مربوط به تغییر سمت بازای 001 متر
factor
وسیله
factor
وکیل
factor
فاکتور
factor
سازه
factor
ضریب
factor
حق العمل کار نماینده
factor
فاعل
factor
سازنده فاکتور
factor
عامل مشترک
factor
حق العمل کار
factor
کارگزار
factor
عامل ضرب ضریب
factor
نماینده
factor
عامل
common purse
وجوه عمومی
common parts
قطعات یدکی عمومی
common parts
قطعات عمومی
common sensibility
حس کلی بدنی
common statement
حکم اشتراک
common stock
سهام معمولی شرکت
common stock
سهام عادی
common stocks
سهام عادی
common time
چهارضربی
common storage
حافظه مشترک
common progarm
برنامه مشترک
common time
چهارگام
common touch
<idiom>
با همه رفتار مناسب داشتن
common parlance
عرف
common of piscary
حق ماهی گیری درابهای دیگری
common hardware
ابزار و الات عمومی سخت ابزارهای عمومی
common items
قطعات عمومی
common grid
شبکه عمومی
common items
اقلام تدارکاتی عمومی اقلام مشترک
common labour
کارگر عمومی
common language
زبان عمومی
common language
زبان مشترک
common library
کتابخانه اشتراکی
common link
حلقه معمولی
common logarithm
لگاریتم اعشاری
common low
سیستم حقوقی انگلستان که ازحقوق مدنی و حقوق کلیسایی متمایز است زیرا این قسمت از حقوق انگلستان از پارلمان ناشی نشده عرف و عادت حقوق عرفی
common multiple
مضرب مشترک
common nuisance
اضرار عمومی
common nuisance
منظور عملی است که باعث اضرار جامعه به طور کلی شود و تاثیر ان متوجه فرد خاص نباشد
common of fishery
حق ماهی گیری درابهای دیگر
common of pasturage
حق چرادرزمین دیگری
common hardware
قطعات عمومی
common touch
استعدادایجاد حس همدردی وتعاون در اشخاص
common trait
ویژگی مشترک
common room
تالار دانشجویان
common room
اتاق استادان
to make common cause
متحد شدن
to make common cause
دست یکی شدن
the common people
عوام الناس
the common people
عامه
the common people
عوام
tenancy in common
حالتی که جمعی با عناوین مختلف در اداره ملکی شرکت داشته باشند بدون ان که به وحدت مالکیت ان خللی وارد اید مدت اجاره
tenancy in common
استیجارمشاع اجاره مشاع
tenancy in common
استیجار مشترک
surcharge of common
یا جنگل
surcharge of common
استفاده بیش از حد مجاز ازچراگاه
common room
باشگاه دانشجویان
held in common
مشاع
held in common
مشترک
estate in common
مالکیت مشاع
estate in common
درCL حالتی را گویند که دو یاچند نفر در زمینی با عناوین مختلف و یا با عنوان واحدولی در ازمنه مختلف اشتراک منافع داشته باشند ملک مشاع
common rooms
اتاق استادان
common rooms
باشگاه دانشجویان
common rooms
تالار دانشجویان
common user
عمومی
common user
مشترک
common user
خدمات عمومی
By common consent.
به تصدیق همه ( عموم )
common land
مکانعمومی
common ground
نقطهنظراتمشترک
common periwinkle
نوعیحلزون
common wall
دیوار مشترک
common wall
دیوار تقسیم دیوار جلوگیری از اتش سوزی
common wealth
مشترک المنافع
common wealth
رفاه عمومی جمهوری
common wealth
کشور
common wealth
ملل مشترک المنافع
common wealth
ممالک مشترک المنافع
common whipping
بست معمولی
common whipping
بست عادی
estate in common
اشتراک در مالکیت زمین
common goods
کالای مورد نیاز عموم
common-house
نشیمنگاه صومعه
common sense
حضور ذهن
common sense
عرف
common sense
قضاوت صحیح حس عام
common sense
عقل سلیم
common colds
زکام
Common Market
بازار مشترک
least common multiple
کوچک ترین مضرب مشترک
[ریاضی]
common joist
تیر کف اتاق
common rafter
تیر خرپا
common roof
تیرچه افقی خرپا
common round
ابزار فیتیله
common thyme
آویشن
[آویشن معمولی]
[گیاه شناسی]
common colds
گریپ نزله
common colds
سرماخوردگی
common cold
زکام
common fraction
مخرج مشترک
common denominators
مخرج مشترک
common denominator
مخرج مشترک
Common Market
فرانسه لوکزامبورگ و هلند
Common Market
بلژیک
Common Market
بازار مشترک جامعه اقتصادی اروپا سازمان متشکل ازکشورهای المان غربی ایتالیا
common law
حقوق غیرمدون
common cold
گریپ نزله
common cold
سرماخوردگی
common-law
عرف common
common-law
حقوق غیرمدون
common-law
حقوق عرفی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com