Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (3 milliseconds)
English
Persian
hold control
نافم همزمانی
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
hold
ایست نگهداری
in the hold
در انبار کشتی
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold on
<idiom>
متوقف شدن
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
hold with
خوش داشتن در
hold with
پسندیدن
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold over
باقی ماندن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
hold over
تمدید
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
مانع شدن
hold up
قفه
hold up
توقیف
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold-up
مانع شدن
hold-up
قفه
hold-up
توقیف
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
to hold
مالک بودن
hold up
<idiom>
برافراشتن
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold up
<idiom>
حمل کردن
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
to hold
دارا بودن
to hold
داشتن
to hold an a
باردادن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
hold-up
<idiom>
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
hold up
<idiom>
مورد هدف
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold on
نگهداشتن
hold on
صبرکردن
hold one's own
ایستادگی کردن
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's own
پایداری
hold out
بسط یافتن
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold
نگهداشتن
hold
نگاه داشتن
hold
دردست داشتن
hold on
ادامه دادن
hold in
خودداری کردن
hold in
جلوگیری کردن
hold by
پسندیدن
hold by
به چیزی چسبیدن
get hold of yourself
گیرتون آوردم
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold forth
ارائه دادن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
hold
جا گرفتن تصرف کردن
get hold of
گیر اوردن
hold
گرفتن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold
تصرف کردن
hold
گیر
hold
تسلط
hold
دژ
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
منعقد کردن
hold
ایست
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
جلوگیری کردن
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
پایه مقر
hold
انبار کالا
hold
انبار کشتی
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold back
مانع
hold back
گیر
hold at disposal
در اختیار دیگری نگهداری کردن
to hold in reverence
حرمت کردن
to hold responsible
مسئول کردن
to hold in trust
بطورامانت نگاه داشتن
to hold one's tongue
خاموش شدن
to hold one's tongue
ساکت ماندن زبان خودرانگاه داشتن
heading hold
روش کنترل سمت مسیرهواپیما
to hold in respect
احترام کردن
to hold in respect
احترام گزاردن به
hold aloof
کناره گیری کردن
to hold in reverence
محترم داشتن
to hold in respect
محترم داشتن
heading hold
روش ثابت نگهداشتن سمت پرواز
to hold in restraint
توقیف کردن
to hold in restraint
نگهداشتن
to hold responsible
مسئول قراردادن
to loose hold
ول کردن
to quit hold of
ول کردن
to take fast hold of
سفت
to take fast hold of
گرفتن
to take or hold captive
دستگیرکردن دربندنهادن
weapons hold
جنگ افزار اتش قطع
weapons hold
فرمان اتش قطع در پدافند هوایی
cargo hold
نگهداریمحمولهبار
container hold
گنجایشانبارکشتی
to take or hold captive
اسیرکردن
to leave hold of
ول کردن
to leave hold of
رها کردن
hold captain
متصدی انبار کشتی
hold back
بند
hold back
وقفه
to hold the scales even
عادلانه داوری کردن
hold back
توقف مانع شدن
hold back
اشغال کننده
to hold the scales even
بی طرفانه قضاوت کردن
to lay hold on
گرفتار کردن
to lay hold on
استفاده ازضعف کسی کردن
data hold
ذخیرهاطلاعات
hold fire
اتش قطع
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
hold one's ground
پایداری
hold one's ground
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's ground
ایستادگی کردن
four quarter hold
ضربه فنی
four quarter hold
ایپون
hold in restraint
توقیف کردن
to hold a levee
بار عام دادن
to hold a meeting
انجمن کردن
to hold a meeting
مجلس
hold hard
صبر کنید
hold your gab
گپ نزن
to catch hold of
محکم گرفتن
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
leave hold
رها کردن
mach hold
بستن سرعت ماخ به هواپیما بستن سرعت لازم به هواپیمابه طور خودکار
hold your gab
سخن مگو
hold your gab
دم مزن
submission hold
خفه کردن
submission hold
کانستنس یاشکستن دست از مفصل تاارنج
submission hold
شی مه
taking hold
سرشاخ
to hold a meeting
داشتن
to hold a meeting
جلسه منعقد کردن
to hold in contempt
پست شمردن کوچک شمردن
hold water
قایق ایست
hold water
از امتحان درست درامدن
to hold in estimation
قدردانی کردن از
to hold in estimation
محترم یاارجمند داشتن
to hold in fee
تصرف مطلق داشتن در
hold good
معتبر بودن
hold water
با عقل جور امدن
to hold in contempt
سبک داشتن
to hold fast
نگاهداشتن
to hold fast
محکم
to hold a session
جلسه منعقد کردن
hold in respect
احترام گذاشتن به
to hold any one to ransom
کسیرا در توقیف نگاه داشتن تااینکه با دادن فدیه اورا ازادکنند
to hold by lease
اجاره کردن
to hold by lease
با اجاره گرفتن
to hold by lease
در اجاره
to hold cheap
ناچیزشمردن
hold hard
عجله نکنید
to hold cheap
حقیرشمردن
hold fire
اتش را قطع کنید فرمان اتش قطع
I must get hold of her at all costs.
بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
To hold someone dear .
کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
hold one's breath
<idiom>
نفس خود را حبس کردن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
hold one's tongue
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold down for batteryseparator
میانگیردار باتری
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
hold the fort
<idiom>
از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line
<idiom>
تسلیم نشدن
hold the reins
<idiom>
ادم دارای قدرت ونفوذ
hold water
<idiom>
lay hold of
<idiom>
به دارای وثروت رسیدن
choke hold
فن شیمه
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com