Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
impossible to get hold of
نمیشود گیر آورد
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
impossible
امکان نا پذیر نشدنی
impossible
غیر ممکن
next to impossible
تقریبا نشدنی
Nothing is impossible .
کار نشد ندارد
Is it impossible to go ?
نمی شود رفت ؟
Nothing is quite impossible.
کارنشد ندارد
it is impossible to live there
نمیشود در انجا زندگی کرد زندگی
an impossible act
کار نشدنی
an impossible act
کار غیر ممکن
impossible
[colloquial]
<adj.>
سخت
impossible
[colloquial]
<adj.>
تحمل ناپذیر
impossible
[colloquial]
<adj.>
غیرقابل قبول
impossible offence
جرم محال
it is impossible to live there
در انجا میسرنیست
an impossible hat
کلاهی که به هیچ روی نتوان بر سرگذاشت یا هیچ زیبنده نباشد
nemo tenetur ad impossible
هیچ کس را نمیتوان به انجام کار
nemo tenetur ad impossible
غیر ممکن وادارکرد
Theyre twins and it is impossible to know one from the other .
آنها دو قلو هستند ومعلوم نیست کدوم کدومه
condition which is impossible to fulfill
شرط غیر مقدور
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
hold up
<idiom>
برافراشتن
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
to hold an a
باردادن
hold with
پسندیدن
hold on
نگهداشتن
hold on
صبرکردن
hold one's own
ایستادگی کردن
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's own
پایداری
hold out
بسط یافتن
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over
باقی ماندن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
hold over
تمدید
hold with
خوش داشتن در
in the hold
در انبار کشتی
hold on
ادامه دادن
hold in
خودداری کردن
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
to hold
داشتن
to hold
دارا بودن
to hold
مالک بودن
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
hold-up
<idiom>
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
hold on
<idiom>
متوقف شدن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold up
<idiom>
حمل کردن
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
hold up
<idiom>
مورد هدف
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
get hold of yourself
گیرتون آوردم
get hold of
گیر اوردن
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold
منعقد کردن
hold
تسلط
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold
انبار کالا
hold
جلوگیری کردن
hold
پایه مقر
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
ایست
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
hold
ایست نگهداری
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold-up
توقیف
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold-up
قفه
hold-up
مانع شدن
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
توقیف
hold up
قفه
hold up
مانع شدن
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold
دژ
hold
گیر
hold
تصرف کردن
hold
نگهداشتن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold
دردست داشتن
hold
جا گرفتن تصرف کردن
hold
گرفتن
hold forth
ارائه دادن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
hold
نگاه داشتن
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold
انبار کشتی
hold by
به چیزی چسبیدن
hold in
جلوگیری کردن
hold by
پسندیدن
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
choke hold
خفه کردن
hold one's peace
<idiom>
سکوت کردن
hold down a job
<idiom>
شغل خود را نگه داشتن
catch hold of
محکم نگاهداشتن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold good
<idiom>
ادامه دادن
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
battery hold down
میانگیردار باتری
hold one's breath
<idiom>
نفس خود را حبس کردن
hold down for batteryseparator
میانگیردار باتری
choke hold
فن شیمه
clear and hold
منطقه را پاک و حفظ کنید
four quarter hold
ایپون
To hold someone dear .
کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
four quarter hold
ضربه فنی
I must get hold of her at all costs.
بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
hold a candle to
<idiom>
درهمان درجه
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back
<idiom>
عقب وکنار ماندن
hold court
<idiom>
همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
They cannot hold a candle to him .
سگش می ارزد بهمه آنها
hold one's tongue
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold-ups
توقیف
lay hold of
<idiom>
به دارای وثروت رسیدن
to hold somebody in esteem
برای کسی احترام قائل شدن
Hold the line, please!
لطفا گوشی را نگه دارید!
hold breath
نفس خود را حبس کردن
hold breath
منتظر یک اتفاق بودن
hold water
<idiom>
to hold water
معتبر بودن
hold-ups
قفه
hold-ups
مانع شدن
to hold water
ضد آب بودن
to lay hold on
گرفتار کردن
to hold water
صحت دار بودن
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
to hold water
قابل قبول بودن
hold the fort
<idiom>
از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line
<idiom>
تسلیم نشدن
hold the reins
<idiom>
ادم دارای قدرت ونفوذ
to hold in respect
احترام گزاردن به
to hold cheap
حقیرشمردن
to hold a meeting
انجمن کردن
to hold a levee
بار عام دادن
to catch hold of
محکم گرفتن
taking hold
سرشاخ
submission hold
شی مه
submission hold
کانستنس یاشکستن دست از مفصل تاارنج
submission hold
خفه کردن
hold back
مانع
hold back
بند
to hold a meeting
مجلس
to hold a meeting
داشتن
to hold a meeting
جلسه منعقد کردن
to hold cheap
ناچیزشمردن
to hold by lease
در اجاره
to hold by lease
با اجاره گرفتن
to hold by lease
اجاره کردن
to hold any one to ransom
کسیرا در توقیف نگاه داشتن تااینکه با دادن فدیه اورا ازادکنند
hold aloof
کناره گیری کردن
hold at disposal
در اختیار دیگری نگهداری کردن
hold back
گیر
to hold a session
جلسه منعقد کردن
mach hold
بستن سرعت ماخ به هواپیما بستن سرعت لازم به هواپیمابه طور خودکار
leave hold
رها کردن
hold back
وقفه
hold fire
اتش قطع
hold fire
اتش را قطع کنید فرمان اتش قطع
hold good
معتبر بودن
hold one's ground
پایداری
hold one's ground
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's ground
ایستادگی کردن
hold hard
صبر کنید
hold hard
عجله نکنید
hold-ups
با اسلحه سرقت کردن
hold water
با عقل جور امدن
hold water
از امتحان درست درامدن
hold back
توقف مانع شدن
hold back
اشغال کننده
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com