English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 142 (7 milliseconds)
English Persian
to bear a sword شمشیردربرداشتن
Other Matches
sword شمشیر
sword fish شمشیر ماهی
at the point of the sword بدم شمشیر
sword fern سرخس برگ شمشیری
sword dance اجرای رقص در اطراف شمشیر
sword cutter شمشیر ساز
sword dance رقص شمشیر
sword cuttler شمشیرساز
sword cutler شمشیرساز
sword cut زخم تیغ
sword cut زخم شمشیر
sword cane نیشکری که بشکل تیغه شمشیراست
sword bayonet سرنیزه پهن یاشمشیری
sword bayonet سر نیزه دم دار
to put to the sword کشتن
sword fish اره ماهی
sword flag زنبق زرد
to brandish sword تیغ افشاندن
to carry sword شمشیر جستن
to hang up ones sword شمشیرخودراکنارگذاشتن شمشیربیک سونهادن
sword arm دست مسلح شمشیرباز
With a stork of the sword. با ضرب شمشیر
sword law حکومت قلدری
sword law حکومت سرنیزه
sword play مهارت در بکارگیری شمشیر
sword knot شرابه شمشیر
The pen is mightier than the sword. <proverb> قلم قدرتمندتر از شمشیر است .
to bear up تاب اوردن
to bear out تاب اوردن
i cannot bear him حوصله او را ندارم
bear up برگشتن قایق بسمت باد
to bear down برانداختن
the little bear دب اصغر
to bear away بردن
to bear away ربودن
to bear up نا امیدنشدن نگهداری کردن
the little bear خرس کوچک
to bear down غلبه کردن بر
bear : خرس
bear در بر داشتن
bear تاثیر داشتن
bear بردن
bear کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
to bear out تحمل کردن
bear حمل کردن
bear تقبل کردن تحمل کردن
bear برعهده گرفتن
bear درسمت قرار گرفتن در سمت
bear سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear لقب روسیه ودولت شوروی
bear حمل کردن دربرداشتن
bear داشتن
bear زاییدن میوه دادن
bear تاب اوردن تحمل کردن
bear مربوط بودن
bear حاوی بودن
bear in تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear off off shove
bear off برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear : بردن
bear out تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear out بیرون دادن
bear out شل کردن
bear on مربوط بودن
bear on نسبت داشتن
to bear witness to گوهی دادن به
white bear خرس سفید خرس قطبی
bear leek سیرخرس
bear's garlic والک کوهی
bear leek والک کوهی
bear hug سخت در آغوش گیری
bear's garlic پیاز خرسی
to grin and bear it در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to grin and bear it سوختن وساختن
bear leek پیاز خرسی
to bear witness to شهادت دادن نسبت به
to bear with a person باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear witness گواهی دادن
bear hug دو دستی بغل کردن
bear hugs سخت در آغوش گیری
to bear comparison with قابل مقایسه بودن با
to bear the blame تقصیر را به گردن گرفتن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
To bear someone a grudge. نسبت به کسی غرض داشتن
bear's garlic سیرخرس
To bear (put up) with somebody. با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
To be patient. To bear up. حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
bear hugs دو دستی بغل کردن
bear a hand کمک کردن
great bear دب اکبرgrandaunt
grizzly bear خرس خاکستری
it will not bear repeating جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat تاب گرما رانمیاورد
she cannot bear heat طاقت گرما را ندارد
smokey the bear وسیله تولید کننده دود
bear arms سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
smokey the bear وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
the great bear دب اکبر
bear's foot نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
bear witness شهادت دادن
bear agrudge غرض ورزیدن
bear arms تحت سلاح رفتن
bear garden محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear record to تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony گواهی دادن
bear testimony شهادت دادن
bear witness گواهی دادن
the lesser bear دب اصغر
i alone bear the brunt of it خدمت انها بر من واجب می اید
to bear enmity دشمنی داشتن
to bear any one a grudge به کسی لج داشتن
to bear in mind درنظرداشتن
to bear hard زوراوردن
to bear arms سربازی کردن
to bear arms خدمت نظام کردن
to bear hard جفاکردن
to bear enmity دشمنی ورزیدن
to bear enmity کینه ورزیدن
to bear a meaning معنی دادن
to bear a loss ضرردادن
polar bear خرس سفید
to bear testimony شهادت دادن
the lesser bear خرس کوچکتر
to bear testimony گواهی دادن
to bear pressure upon فشار اوردن بر
to bear a grudge لج یاکینه داشتن
to bear a loss خسارت دیدن یاکشیدن
to bear oneself حرکت کردن
to bear fruit باریا میوه دادن
to bear any customs duties هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
To bear heavy expenses. سرب فلز سنگین وزنی است
Like a bear with a sore head. مثل گرگ تیر خورده
cross to bear/carry <idiom> رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
bear tape shutter gate دریچه شیروانی شکل
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
to bear all customs duties and taxes تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty . مسئولیتی را بعهده گرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock. او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bring pressure to bear . To exert pressure . فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure . اعمال فشار کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com