Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (10 milliseconds)
English
Persian
to bear pressure upon
فشار اوردن بر
Search result with all words
To bring pressure to bear . To exert pressure .
فشار خون دارد
To bring pressure to bear . To exert pressure .
اعمال فشار کردن
Other Matches
bear on
مربوط بودن
bear out
شل کردن
bear off
off shove
bear out
بیرون دادن
bear out
تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
to bear up
تاب اوردن
the little bear
خرس کوچک
to bear up
نا امیدنشدن نگهداری کردن
the little bear
دب اصغر
bear on
نسبت داشتن
bear off
برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear in
تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
to bear out
تحمل کردن
to bear away
ربودن
to bear away
بردن
to bear down
غلبه کردن بر
to bear down
برانداختن
to bear out
تاب اوردن
bear up
برگشتن قایق بسمت باد
i cannot bear him
حوصله او را ندارم
bear
حاوی بودن
bear
مربوط بودن
bear
تاب اوردن تحمل کردن
bear
زاییدن میوه دادن
bear
داشتن
bear
حمل کردن دربرداشتن
bear
: بردن
bear
لقب روسیه ودولت شوروی
bear
سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear
حمل کردن
bear
درسمت قرار گرفتن در سمت
bear
: خرس
bear
تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear
کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear
بردن
bear
تاثیر داشتن
bear
برعهده گرفتن
bear
در بر داشتن
bear
تقبل کردن تحمل کردن
white bear
خرس سفید خرس قطبی
to bear witness
گواهی دادن
to grin and bear it
در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
bear hugs
دو دستی بغل کردن
to bear witness to
گوهی دادن به
to grin and bear it
سوختن وساختن
to bear witness to
شهادت دادن نسبت به
bear hug
سخت در آغوش گیری
bear hugs
سخت در آغوش گیری
bear witness
گواهی دادن
to bear comparison with
قابل مقایسه بودن با
bear witness
شهادت دادن
bear hug
دو دستی بغل کردن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
bear's foot
نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
To bear someone a grudge.
نسبت به کسی غرض داشتن
To bear (put up) with somebody.
با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
To be patient. To bear up.
حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
to bear with a person
باکسی ساختن یاسازش کردن
to bear a loss
ضرردادن
to bear a loss
خسارت دیدن یاکشیدن
great bear
دب اکبرgrandaunt
grizzly bear
خرس خاکستری
to bear a grudge
لج یاکینه داشتن
the lesser bear
خرس کوچکتر
the lesser bear
دب اصغر
the great bear
دب اکبر
smokey the bear
وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر
smokey the bear
وسیله تولید کننده دود
she cannot bear heat
طاقت گرما را ندارد
she cannot bear heat
تاب گرما رانمیاورد
i alone bear the brunt of it
خدمت انها بر من واجب می اید
to bear a meaning
معنی دادن
to bear a sword
شمشیردربرداشتن
to bear testimony
شهادت دادن
to bear testimony
گواهی دادن
to bear oneself
حرکت کردن
to bear in mind
درنظرداشتن
to bear hard
زوراوردن
to bear hard
جفاکردن
to bear fruit
باریا میوه دادن
to bear enmity
کینه ورزیدن
to bear enmity
دشمنی ورزیدن
to bear enmity
دشمنی داشتن
to bear arms
خدمت نظام کردن
to bear arms
سربازی کردن
to bear any one a grudge
به کسی لج داشتن
it will not bear repeating
جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
bear's garlic
والک کوهی
bear leek
والک کوهی
bear leek
پیاز خرسی
bear's garlic
سیرخرس
bear leek
سیرخرس
to bear the blame
تقصیر را به گردن گرفتن
bear testimony
شهادت دادن
bear testimony
گواهی دادن
polar bear
خرس سفید
bear record to
تصدیق یا اثبات کردن
bear's garlic
پیاز خرسی
bear garden
محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear arms
سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
bear arms
تحت سلاح رفتن
bear agrudge
غرض ورزیدن
bear a hand
کمک کردن
to bear any customs duties
هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
Like a bear with a sore head.
مثل گرگ تیر خورده
To bear heavy expenses.
سرب فلز سنگین وزنی است
cross to bear/carry
<idiom>
رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
bear tape shutter gate
دریچه شیروانی شکل
to bear all customs duties and taxes
تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have
[or bear]
a maximum
[minimum]
load of something
حداکثر
[حداقل]
باری را پذیرفتن
He's a good director but he doesn't bear
[stand]
comparison with Hitchcock.
او
[مرد ]
کارگردان خوبی است اما او
[مرد]
قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty .
مسئولیتی را بعهده گرفتن
pressure
فشردن مضیقه
pressure
بار
pressure
سنگین
pressure from outside
فشار از بیرون
[خارج]
f.pressure
فشارمایع
pressure
مشقت
pressure
فشار هوا
pressure
بار سنگین مصائب وسختیها
pressure
فشار
pressure surface
سطح فشار
pressure surface
سطح پیزومتریک
pressure sweeping
روبیدن فشاری
pressure taping
انشعاب فشار سنجی
pressure tendency
گرایش فشار
pressure transducer
مبدل فشار
pressure wave
موج فشار
pressure points
نقطههای گیرنده فشار
pressure suit
لباس مخصوص پرواز درارتفاعات زیاد
pressure lubrication
دستگاه روغنکاری فشاری
pressure regulator
شیر تنظیم
pressure regulator
شیر فشار شکن
pressure lamp
چراغ تلمبهای
pressure hull
بدنه ضد فشار
pressure sense
حس فشار
pressure of speech
فشار تکلم
sense of pressure
حس فشار
pressure head
ارتفاع فشار
pressure gradient
گرادیان فشار
pressure breathing
تنفس مصنوعی دادن با تولیداختلاف فشار هوا دستگاه تنفس یدکی اکسیژن برای خلبان
pressure cabin
هواپیمای دارای دستگاه تهویه مقاوم با فشار هوا
pressure cabin
بخشی از هواپیما که افراد وخدمه در ان قرار دارند وهمیشه فشار در ان برابر یابیشتر از حد تعیین شده است
pressure casting
قطعه ریخته گری فشاری
pressure front
جبهه موج ضربتی ترکش گلوله اتمی میدان موج ضربتی
pressure fraction
کسر فشاری
pressure device
عامل فشاری مین
pressure device
ماسوره فشاری
pressure curve
خم فشار
pressure curve
منحنی فشار
pressure cook
تحت فشار پختن
pressure cook
دردیگ زودپزپختن
pressure balance
فشارسنج
pressure altitude
ارتفاع از روی دستگاه فشارسنج هواپیما ارتفاع فشارسنجی
pressure adjustment
تنظیم فشار
pressure gaverner
تنظیم کننده فشار
pressure gaverner
ناطم فشار
pressure gauge
فشارسنج
pressure face
سمت فشار
piston pressure
فشار پیستون
pressure drop
افت فشار
pressure gauge
فشار سنج ابگونه وموادمنفجره
pitot pressure
فشار وارد به انتن فشارسنج هواپیما یا ناو فشار انتن فشارسنج
pitot pressure
فشار برخورد هوا که به منظور اندازه گیری سرعت هوا بکار میرود
pore pressure
فشار درونی
pore pressure
فشارمنفذی فشار اب منفذی فشار خنثی
pressure above the atmosphere
فشار بالای جو
pressure cook
دیگ زودپز
He always works best under pressure .
اگر تحت فشار قرار گیرد ؟خوب کارمی کند
wind pressure
فشار باد
wheel pressure
فشار چرخ
wave pressure
فشار حاصل از موج
water pressure
فشار اب
vapour pressure
فشار بخار اب
vapor pressure
فشار بخار
vapor pressure
فشار مولکولهای بخار روی دیواره فرف یا محفظه برابر فشارهای جزئی یا سهمی
uplift pressure
فشار بالابرنده
pressure cookers
دیگ زودپز
pressure bar
قسمتفشار
The pressure of the atmosphere
فشار جو ؟( اتمسفر )
water under pressure
آبتحتفشار
pressure vessel
فشار
pressure vessel
فرف
pressure tube
لولهفشار
pressure screw
پیچفشرده
pressure plate
صفحهنگهدار
pressure dial
درجهفشار
pressure control
کنترلفشار
pressure change
تغییراتفشار
total pressure
فشار کل
partial pressure
[فشار اولیه و جزئی که در اثر شانه کوبی و یا کشیدن تار در چله کشی به نخ های تار وارد می شود.]
reservoir pressure
فشار مخزن
reduced pressure
فشار کاهیده
reacted pressure
فشار واکنش شده
radiation pressure
فشار تشعشع
pulse pressure
فشار نبض
pressure welding
جوشکاری فشاری
pressure welding
جوش فشاری
pressure weldable
قابل جوشکاری فشاری
pressure weld
جوش دادن فشاری
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com