English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
to hold the purse strings درکیسه را بستن
to hold the purse strings جلو پول راگرفتن
Other Matches
purse strings بند همیان
purse strings ریسمان سر کیسه
purse strings نیفهی انبان
to loosen the purse strings پول خرج کردن
to loosen the purse strings باز یا
to loosen the purse strings کردن
to hold somebody in respect [to hold somebody in high regard ] کسی را محترم داشتن [احترام گذاشتن به کسی]
G-strings پارچهی باریک که برخی رقاصههابا آن ستر عورت میکنند
G-strings لنگ باریک
to pull the strings دیگران را الت قراردادن
strings attached <idiom> تحت کنترل قرار دادن،مهار کردن
pull strings <idiom> رشوه دادن
end strings نخهای قابل تغییر کیسه لاکراس برای تغییر عمق ان
to have two strings to one bow با یک دست دو هندوانه برداشتن
to pull strings از رابطه ها برای پارتی بازی استفاده کردن
heart strings عمیق ترین احساسات دل رشته هایاریسمانهای دل
to pull the strings گربه رقصاندن
melody strings نخملودی
Military aid with no strings attached . کمکهای نظامی بدون قید وشرط
purse پول
purse دارایی
purse وجوهات خزانه
purse غنچه کردن
purse جایزه نقدی
purse جیب بری کردن
purse جمع کردن
purse کیف پول
purse کیسه پول
purse جیب
purse کیسه
purse پول دزدیدن
privy purse اعتبارمخصوص هزینههای خصوصی پادشاه
purse bearer کیف بر
light purse بی چیزی
light purse فقر
light purse تهیدستی
common purse وجوه عمومی
purse bearer تحویلدار
purse net دام کیسهای برای خرگوش گیری
purse proud مغرور از ثروت
purse seine تور کیسهای برای ماهی گیری
purse seine دام کیسهای
purse the lips بستن لبها
sea purse گرداب دریا
the public purse خزانه ملی
coin purse کیفپول
to purse one's lips قهر کردن
to purse one's mouth [up] قهر کردن
purse bearer کسیکه کیف مهربزرگ را میبرد
Her purse was pinched(stolen). کیف پولش را زدند
A full purse never lacks friends.. <proverb> یک کیسه پر هرکز بدون رفیق نمى ماند .
You cannot make a silk purse out of a sows ear . <proverb> هیچکس نمى تواند از گوش ماده خو,ابریشم خالص بگیرد .
to hold دارا بودن
to get [hold of] something گیر آوردن چیزی
hold up با اسلحه سرقت کردن
to get [hold of] something آوردن چیزی
to hold in d. درتصرف شخصی داشتن
to hold مالک بودن
to hold an a باردادن
to hold an a دیوان منعقد کردن
hold over باقی ماندن
to get [hold of] something گرفتن چیزی
to get [hold of] something بدست آوردن چیزی
hold over برای اینده نگاه داشتن
hold over تمدید
hold with پسندیدن
hold with خوش داشتن در
in the hold در انبار کشتی
get hold of yourself گیرتون آوردم
to hold داشتن
hold forth <idiom> تقدیم کردن
hold forth <idiom> صحبت کردن درمورد
hold up <idiom> حمل کردن
hold up <idiom> برافراشتن
hold off <idiom> تاخیر کردن
hold off <idiom> بازور دورنگه داشتن
hold on <idiom> متوقف شدن
hold on to <idiom> محکم نگه داشتن
hold out <idiom> حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold still <idiom> بی حرکت
hold out for something <idiom> رد کردن ،تسیم شدن
hold out on <idiom> رد چیزی از کسی
hold down <idiom> تحت کنترل قرار داشتن
get hold of (someone) <idiom> (برای صحبت)به گیر انداختن شخص
to hold [to have] نگه [داشتن]
to get [hold of] something فراهم کردن چیزی
hold-up <idiom>
hold up <idiom> اثبات حقیقت
hold up <idiom> خوب باقی ماندن
hold up <idiom> باجرات باقی ماندن
hold up <idiom> مورد هدف
hold up <idiom> تاخیرکردن
hold-out <idiom> باموقعیت وفق ندادن
get hold of (something) <idiom> به مالکیت رسیدن
hold over <idiom> طولانی نگهداشتن
hold over به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
get hold of گیر اوردن
hold down نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold منعقد کردن
hold تسلط
hold گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold گرفتن غیرمجاز توپ
hold گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold انبار کالا
hold جلوگیری کردن
hold پایه مقر
hold گیره اتصالی نگهدارنده
hold ایست
hold forth ارائه دادن
hold دریافت کردن گرفتن توقف
hold ایست نگهداری
hold down برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold by به چیزی چسبیدن
hold by پسندیدن
hold down مطیع نگاه داشتن
hold-up توقیف
hold-up قفه
hold-up مانع شدن
hold-up با اسلحه سرقت کردن
hold up توقیف
hold up قفه
hold up مانع شدن
hold پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold دژ
hold one's own پایداری
hold on ادامه دادن
hold چسبیدن نگاهداری
hold on نگهداشتن
hold on صبرکردن
hold جا گرفتن تصرف کردن
hold گرفتن
hold دردست داشتن
hold نگهداشتن
hold one's own ایستادگی کردن
hold one's own موقعیت خودرا حفظ کردن
hold out بسط یافتن
hold نگاه داشتن
hold انبار کشتی
hold نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold تصرف کردن
hold forth مطرح کردن سخنرانی کردن
hold out حاکی بودن از خودداری کردن از
hold in جلوگیری کردن
hold in خودداری کردن
hold forth پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold گیر
hold one's own (in an argument) <idiom> دفاع از موقعیت خود
choke hold خفه کردن
hold down for batteryseparator میانگیردار باتری
hold one's breath <idiom> نفس خود را حبس کردن
hold one's fire <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's horses <idiom> باصبوری منتظر ماندن
catch hold of محکم نگاهداشتن
hold one's tongue <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold one's peace <idiom> سکوت کردن
hold a candle to <idiom> درهمان درجه
choke hold فن شیمه
clear and hold منطقه را پاک و حفظ کنید
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back <idiom> عقب وکنار ماندن
hold court <idiom> همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
four quarter hold ضربه فنی
four quarter hold ایپون
finger hold خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
face hold گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
I must get hold of her at all costs. بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
heading hold روش کنترل سمت مسیرهواپیما
To hold someone dear . کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
hold down a job <idiom> شغل خود را نگه داشتن
hold good <idiom> ادامه دادن
battery hold down میانگیردار باتری
hold-ups توقیف
to hold somebody in esteem برای کسی احترام قائل شدن
Hold the line, please! لطفا گوشی را نگه دارید!
hold breath نفس خود را حبس کردن
hold breath منتظر یک اتفاق بودن
impossible to get hold of نمیشود گیر آورد
lay hold of <idiom> به دارای وثروت رسیدن
hold water <idiom>
hold-ups قفه
hold something back <idiom> نگهداری اطلاعات از کسی
hold-ups مانع شدن
hold the fort <idiom> از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line <idiom> تسلیم نشدن
hold the reins <idiom> ادم دارای قدرت ونفوذ
hold-ups با اسلحه سرقت کردن
to hold water ضد آب بودن
to hold water صحت دار بودن
to hold water قابل قبول بودن
to hold water معتبر بودن
They cannot hold a candle to him . سگش می ارزد بهمه آنها
to hold in restraint نگهداشتن
to hold by lease در اجاره
to hold by lease با اجاره گرفتن
to hold by lease اجاره کردن
to hold any one to ransom کسیرا در توقیف نگاه داشتن تااینکه با دادن فدیه اورا ازادکنند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com