Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 158 (8 milliseconds)
English
Persian
to start an argument with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
Other Matches
to start from the beginning
[to start afresh]
از آغاز شروع کردن
he was i. to our argument
دلائل ما به خرجش نمیرفت
There is no argument about that.
حرف ندارد ( کاملا" مسلم وقطعی است )
i did not f. his argument
دلیلش را نفهمیدم
argument
بحث در باره چیزی بدون توافق
argument
احتجاج
argument
بحث
argument
استدلال
argument
نشانوند
argument
مباحثه
argument
دلیل
argument
شناسه
argument
متغیر مستقل
argument
علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
argument
متغیری که یک عملگر یا تابع روی آن اعمال میشود
raise an argument
حجت اوردن
argument
[of a function]
متغیر مستقل
[ریاضی]
to instigate an argument
دعوا راه انداختن
sole argument
یگانه دلیل
sole argument
تنها دلیل
sole argument
دلیل منحصربفرد
to instigate an argument
تحریک به دعوا کردن
argument
[of a function]
متغیر مستقل تابعی
[ریاضی]
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
actual argument
نشانوند واقعی
raise an argument
احتجاج
argument separator
جداکننده شناسه
argument association
وابسته سازی نشانوند
dummy argument
نشانوند ساختگی
dummy argument
ارگومان یا نشانوند ساختگی
The topic of our discussion . The subject of our talk (argument).
موضوع بحث وصحبت ما
to start doing something
کاریرا اغازکردن
to start
[for]
شروع کردن رفتن
[به]
to start with
اولا
to start doing something
دست بکاری زدن
to start
شروع کردن به دویدن
start up
راه اندازی
start up
رخ دادن
start up
از جا پریدن
to start up something
دستگاهی
[کارخانه ای]
را راه انداختن
[مهندسی]
to start out to do something
اقدام بکاری کردن
to start out to do something
قصد کاری را کردن
to start up
از جا پریدن
start in
<idiom>
شروع کار
start up
<idiom>
بازی را شروع کردن
start
آغاز
[ابتدا]
[شروع]
to start with
اصلا
to start
روشن کردن
[به کار انداختن]
[موتور یا خودرو]
to start up
پیش امدن
to start up
رخ دادن
to start with
در ابتدا
start off
شروع کردن شروع شدن
get the start of
سبقت جستن بر
at the start
در ابتدا
at the start
در اغاز کار
start out
اقدام کردن
start out
قصد کردن
crouch start
استارت نشسته
cold start
boot cold
cold start
شروع سرد
cold start
روش بازنشاندن کامپیوتر
cold start
دوباره روشن کردن
bump start
اغاز مسابقه با هل دادن موتورسیکلت
clutch start
روشن و اماده بودن موتورسیکلت برای مسابقه
early start
زودترین زمان شروع یک فعالیت
hung start
شرایطی در استارت توربینهای گاز که در ان احتراق صورت میگیرد ولی موتور به سرعت خودکفایی نمیرسد
air start
طرز قرارگرفتن هواپیما درهوا در شروع مسابقه هواپیمابری
grid start
حرکت اتومبیلها با هم در اغاز
To start from scratch .
از هیچ شروع کردن
sprint start
استارت نشسته
It was evident from the start.
از اول کار معلوم بود
flying start
شروع مسابقه اتومبیلرانی
head start
<idiom>
کاری را قبل از بقیه انجام دادن
to start quarrelling
<idiom>
شروع به دعوی کردن
[اصطلاح روزمره]
jump start
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
to start for home
رهسپار به
[راه]
خانه شدن
to start with difficulty
به سختی روشن شدن
to start a fight with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
to catch
[to start]
روشن شدن
[مثال موتور]
false start
استارت کاذب
false start
حرکت غیرمجاز مهاجم پیش از رد کردن توپ
run-up
[start-up]
نزدیکی به مکان شروع با دویدن
[برای جهش یا پرتاب کردن]
[ورزش]
false start
اغاز نادرست خطا در شروع
false start
دویدن قبل ازصدای تپانچه
air start
استارت زدن موتور در حال پرواز هواپیما
to start a motor
موتوری را بکار انداختن
start up disk
دیسک اغازگر
jump-start
شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
to
[start to]
wail
[شروع به]
زوزه کشیدن
[آژیر]
start signal
علامت شروع
start button
دگمهای که معمولاگ گوشه سمت چپ در پایین صفحه نمایش ویندوز است و یک مسیر مناسب به برنامه ها و فایلهای کامپیوتر ایجاد میکند
to start on a journey
عازم سفری شدن
to start on a journey
رهسپارسفر شدن
start button
تکمه راه اندازی
start button
تکمه استارت
start bit
بیت اغاز
start bit
بیت شروع
start bit
بیت اغازنما
start bit
ذرهء اغاز نما
start element
عنصر شروع
start key
کلید شروع
start on the journey
عازم سفر شدن
start of taxt
شروع متن
start up control
کنترل اغازی
start up disk
دیسک راه اندازی
start of taxt
اغاز متن
start up screen
صفحه اغازگر
start of message
اغاز پیام
start of heading
شروع عنوان
start of heading
اغاز سرفصل
standing start
استارت ایستاده
soft start
راه اندازی نرم
reading start
شروعخواندن
start line
خطشروع
start switch
دکمهشروعبهکار
start wall
دیوارهشروع
kick-start
هندلموتور
To start from scratch.
از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
To start the engine.
موتور راراه انداختن
rummy start
رویداد شگفت انگیز
backstroke start
شروعشنابهپشت
soft start
اغاز نرم
warm start
شروع مجدد برنامه که متوقف شده بود ولی بدون از دست دادن داده
warm start
شروع گرم
head start
فرجه
head start
ارفاق
head start
فرصت برتری
to kick-start a motorcycle
موتورسیکلتی را با پا هندل زدن
[روشن کردن]
whistle for the start of the second half
سوت آغاز نیمه دوم بازی
to set out on
[start on]
a journey
رهسپار سفری شدن
to launch
[start]
a campaign
مبارزه ای
[مسابقه ای]
را آغاز کردن
start stop system
سیستم قطع و وصلی
start stop transmission
مخابره قطع و وصلی
It was a racket from start to finish .
از اول تا آخرش کلک بود
to make an early start
زود حرکت کردن
to make an early start
زودرهسپار شدن
to poach a start in race
بدون حق در مسابقه دوازدیگران جلو زدن
to poach a start in race
نا بهنگام پیش افتادن
pattern start key
کلیدشروعبافت
toget the start of one's rival
بررقیبان خود پیشی یا سبقت جستن
start the ball rolling
<idiom>
شروع انجام کار
My car won't start.
اتومبیلم روشن نمی شود.
The engine won't start.
موتور روشن نمی شود.
to jump-start an engine
موتوری را با کابل باتری به باتری روشن کردن
to jump-start someone's car
کمک برای روشن کردن
[خودروی کسی را با باتری مستقلی یا ماشین دیگری]
instant start lamp
لامپ با راه اندازی در حالت سرد
My car won't start.
اتومبیلم استارت نمیزند.
start stop drives
محرکهای قطع و وصلی
repulsion start induction motor
موتور القائی با راه اندازدفعی
I must make an early morning start.
باید صبح زود راه بیافتم ( حرکت کنم )
To start (switch on ) the car (engine).
اتوموبیل راروشن کردن
Children start school at the age of 7.
بچه از سن 7 سالگی؟ مدرسه راشروع می کند
capacitor start induction motor
موتور متناوب که رتور ان توسط ولتاژ القاء شده از سیم پیچ میدان تحریک میشود
To play the drunk . To start a drunken row.
مست بازی در آوردن
The husband and wife got into an argument . The husband and wife had an acrimonious exchange .
زن و شوهر بگو مگوشان شد
[بگو مگو کردند]
to start a car
[to crank a car]
[American English]
ماشینی را روشن کردن
To go to work . to start work .
سر کار رفتن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com