English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 181 (8 milliseconds)
English Persian
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
inefficiency بی کفایتی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
inefficacy بی کفایتی بیهودگی
incompetency بی کفایتی نادرستی
inadequately ازروی بی کفایتی
inefficiently ازروی بی کفایتی
incompetence بی کفایتی نادرستی
inefficacity بی کفایتی بیهودگی
inadequacies بی کفایتی عدم تکافو
he is an adequate provider آدم با کفایتی است
inadequacy بی کفایتی عدم تکافو
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
aesthesiogenic احساس زا
sense حس احساس
feelings احساس
feeling احساس
impressions احساس
impression احساس
thick skinned بی احساس
percipience احساس
sensing احساس
sense line خط احساس
sentiment احساس
sensations احساس
apperception احساس
sensed حس احساس
gusto احساس
senses احساس
appriciation احساس
senses حس احساس
esthesis احساس
sensation احساس
apathetic بی احساس
sense احساس
aesthsis احساس
sensed احساس
dual sensation احساس دوگانه
malease احساس مرض
itchiness احساس خارش
esthesiometer احساس سنج
impassible فاقد احساس
euthymia احساس سرحالی
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
limen استانه احساس
sense organ عامل احساس
sense switch گزینهء احساس
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
pang احساس بد وناگهانی
really احساس میکنم
sense wire سیم احساس
sensorium مرکز احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
supersensory مافوق احساس
aggro احساس پرخاشگری
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
sensation of hunger احساس گرسنگی
antipathy احساس مخالف
appreciates احساس کردن
appreciating احساس کردن
handles احساس بادست
stolidly فاقد احساس
humiliation احساس حقارت
perception دریافت احساس
feelers احساس کننده
stolid فاقد احساس
feel احساس کردن
feels احساس کردن
nostalgia احساس غربت
feeler احساس کننده
handle احساس بادست
sensibility احساس ودرک هش
sensibilities احساس ودرک هش
malaise احساس مرض
carebaria احساس فشار در سر
appreciated احساس کردن
amenability احساس مسئولیت
appreciate احساس کردن
perceptions دریافت احساس
aesthesia قوه احساس
senses احساس کردن
sense احساس کردن
sensed احساس کردن
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
wamble احساس تهوع کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
ahedonia فقدان احساس لذت
palpability قابل احساس و لمس
sense winding سیم پیچ احساس
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
forefeel ازپیش احساس کردن
to freeze احساس سردی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
to feel humbled احساس فروتنی کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
scunner احساس نفرت کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
anhedonia فقدان احساس لذت
apperceptive وابسته به درک و احساس
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love احساس رنج آور عشق
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
impassibly بی نشان دادن احساس درد
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen محو شدن تدریجی احساس
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com