Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English
Persian
dual sensation
احساس دوگانه
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
twofold
دوگانه
double star
دوگانه
two some
دوگانه
dual
دوگانه
double helix
مارپیچ دوگانه
dual personality
شخصیت دوگانه
dual processors
پردازندههای دوگانه
double cropping
کشت دوگانه
double conversion
تبدیل دوگانه
double bond
پیوند دوگانه
double armature
ارمیچر دوگانه
dual carriageways
شوسه دوگانه
dual carriageway
شوسه دوگانه
diphthongs
مصوت دوگانه
diphthong
مصوت دوگانه
dual impression
برداشت دوگانه
coconsciousness
هشیاری دوگانه
diplacusis
دوگانه شنوی
double antenna
انتن دوگانه
dualist
دوگانه نگر
dualistic dependency
وابستگی دوگانه
dualistic economy
اقتصاد دوگانه
ghost signal
تصویر دوگانه
twin-sets
ژاکت دوگانه
duplex telegraphy
تلگراف دوگانه
double-takes
واکنش دوگانه
duplex ignition
احتراق دوگانه
double-take
واکنش دوگانه
dualize
دوگانه کردن
dualism
دوگانه نگری
symmetry double bond
پیوند دوگانه متقارن
conjugated double bond
پیوند دوگانه مزدوج
isolated double bond
پیوند دوگانه مجزا
cumulated double bonds
پیوندهای دوگانه همجوار
exocyclic double bond
پیوند دوگانه اگزوسیکلی
dual disk drive
گرداننده دیسک دوگانه
endocyclic double bond
پیوند دوگانه اندوسیکلی
dual labor market
بازار کار دوگانه
split sound system
کانال صوتی دوگانه
dual channel television sound system
کانال صوتی دوگانه
dual channel sound system
کانال صوتی دوگانه
doobal dang sang
ضربه پرشی دوگانه تکواندو
high pheasant
تیراندازی به هدفهای دوگانه از برج 09 متری در انگلستان
quadratic quotient search
الگوریتم بازرسی کننده که به هنگام تست مکانهای بعدی جدول از یک ادرس دوگانه استفاده میکند
two way alternate operation
عملکرد متناوب دو طرفه عملکرد جانشین دوگانه
thick skinned
بی احساس
aesthesiogenic
احساس زا
impression
احساس
aesthsis
احساس
apperception
احساس
appriciation
احساس
percipience
احساس
esthesis
احساس
sense line
خط احساس
apathetic
بی احساس
senses
حس احساس
senses
احساس
sensations
احساس
gusto
احساس
impressions
احساس
feelings
احساس
feeling
احساس
sensation
احساس
sensing
احساس
sensed
حس احساس
sense
احساس
sentiment
احساس
sense
حس احساس
sensed
احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
euthymia
احساس سرحالی
esthesiometer
احساس سنج
sensibility
احساس ودرک هش
supersensory
مافوق احساس
sensation of hunger
احساس گرسنگی
sensed
احساس کردن
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
sense
احساس کردن
aggro
احساس پرخاشگری
sensibilities
احساس ودرک هش
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
stolid
فاقد احساس
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
senses
احساس کردن
sense wire
سیم احساس
malease
احساس مرض
limen
استانه احساس
itchiness
احساس خارش
sense organ
عامل احساس
sense switch
گزینهء احساس
impassible
فاقد احساس
sensorium
مرکز احساس
really
احساس میکنم
guilt feeling
احساس گناه
malaise
احساس مرض
nostalgia
احساس غربت
aesthesia
قوه احساس
handle
احساس بادست
handles
احساس بادست
antipathy
احساس مخالف
amenability
احساس مسئولیت
carebaria
احساس فشار در سر
feeler
احساس کننده
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
feels
احساس کردن
perceptions
دریافت احساس
feelers
احساس کننده
perception
دریافت احساس
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
appreciate
احساس کردن
stolidly
فاقد احساس
appreciated
احساس کردن
humiliation
احساس حقارت
appreciates
احساس کردن
pang
احساس بد وناگهانی
appreciating
احساس کردن
feel
احساس کردن
to freeze
احساس سردی کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
to be humbled
احساس فروتنی کردن
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
apperceptive
وابسته به درک و احساس
palpability
قابل احساس و لمس
forefeel
ازپیش احساس کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
scunner
احساس نفرت کردن
sense winding
سیم پیچ احساس
ahedonia
فقدان احساس لذت
anhedonia
فقدان احساس لذت
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of love
احساس رنج آور عشق
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com